مرحوم آیت الله کوهستانی با این که از وجوهات شرعی استفاده نمی کرد و هزینه زندگی اش از مبلغ اندکی که مادرش برای وی می فرستاد تأمین می شد و در نتیجه از لحاظ مادی و معیشتی در وضعیت دشواری قرار داشت، ولی هیچ گاه این سختی ها و کمبودها او را از هدف مقدسش باز نداشت.
چرا که او خوب می دانست نیل به مقام عالی اجتهاد و کسب فضایل علمی و نفسانی جز با تحمل سختی ها امکان پذیر نیست
همان گونه که از حضرت امیر علیه السلام نقل شده است:
« لا یدرک العلم براحة الجسم:
علم با راحتی تن به دست نمی آید. » ایشان خاطره ای از دوران نجف را چنین نقل کرد:
« شبی پس از تشرف به حرم برای خرید وسیله ای از صحن حرم بیرون آمدم، دیدم آقای شاهرودی در بیرون قدم می زند تعجب کردم این وقت شب موقع قدم زدن ایشان نیست .
این در حالی بود که مغازه ها تعطیل کرده بودند و فقط یک مغازه باز بود، چون می دانستم دیرتر می بندد رفتم از صاحب مغازه وسیله ای بخرم، هنگامی که خواستم پول آن را بپردازم متوجه شدم که مقدار سهم ساداتی که مادرم از زادگاه فرستاده بود و می بایست به آقای شاهرودی می پرداختم فراموش کردم و داخل جیب من جا مانده است .
بلافاصله آن وسیله را گرفتم و برگشتم دیدم هنوز آقای شاهرودی مشغول قدم زدن است آن مقدار سهم سادات را به ایشان دادم همین که آقای شاهرودی پول را از من گرفت بی درنگ و بدون خداحافظی مرا تنها گذاشت.
شگفت زده شدم، چرا چنین کرد! فردا سر درس از ایشان پرسیدم جریان شب گذشته چه بود و چرا بدون خداحافظی مرا ترک کردی؟
ابتدا نمی خواست چیزی بگوید ولی با اصرار من گفت: سه شبانه روز بود که نتوانستم نان به منزل ببرم لذا شب دیرتر به منزل می رفتم و صبح زودتر از خانه بیرون می آمدم چرا که تحمل گریه بچه ها را نداشتم،
گفتم چرا به من نگفتی؟
گفت: وضع تو هم که بهتر نیست وقتی که تو پول را به من دادی دیگر عذری نداشتم که بیش از این صبر کنم و با خود گفتم پول هر چه باشد به او برمی گردانم لذا با شتاب رفتم از آن مغازه که دیرتر تعطیل می کرد تا مغازه را نبسته چیزی تهیه کنم و به منزل ببرم. »
چرا که او خوب می دانست نیل به مقام عالی اجتهاد و کسب فضایل علمی و نفسانی جز با تحمل سختی ها امکان پذیر نیست
همان گونه که از حضرت امیر علیه السلام نقل شده است:
« لا یدرک العلم براحة الجسم:
علم با راحتی تن به دست نمی آید. » ایشان خاطره ای از دوران نجف را چنین نقل کرد:
« شبی پس از تشرف به حرم برای خرید وسیله ای از صحن حرم بیرون آمدم، دیدم آقای شاهرودی در بیرون قدم می زند تعجب کردم این وقت شب موقع قدم زدن ایشان نیست .
این در حالی بود که مغازه ها تعطیل کرده بودند و فقط یک مغازه باز بود، چون می دانستم دیرتر می بندد رفتم از صاحب مغازه وسیله ای بخرم، هنگامی که خواستم پول آن را بپردازم متوجه شدم که مقدار سهم ساداتی که مادرم از زادگاه فرستاده بود و می بایست به آقای شاهرودی می پرداختم فراموش کردم و داخل جیب من جا مانده است .
بلافاصله آن وسیله را گرفتم و برگشتم دیدم هنوز آقای شاهرودی مشغول قدم زدن است آن مقدار سهم سادات را به ایشان دادم همین که آقای شاهرودی پول را از من گرفت بی درنگ و بدون خداحافظی مرا تنها گذاشت.
شگفت زده شدم، چرا چنین کرد! فردا سر درس از ایشان پرسیدم جریان شب گذشته چه بود و چرا بدون خداحافظی مرا ترک کردی؟
ابتدا نمی خواست چیزی بگوید ولی با اصرار من گفت: سه شبانه روز بود که نتوانستم نان به منزل ببرم لذا شب دیرتر به منزل می رفتم و صبح زودتر از خانه بیرون می آمدم چرا که تحمل گریه بچه ها را نداشتم،
گفتم چرا به من نگفتی؟
گفت: وضع تو هم که بهتر نیست وقتی که تو پول را به من دادی دیگر عذری نداشتم که بیش از این صبر کنم و با خود گفتم پول هر چه باشد به او برمی گردانم لذا با شتاب رفتم از آن مغازه که دیرتر تعطیل می کرد تا مغازه را نبسته چیزی تهیه کنم و به منزل ببرم. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر