جناب مجاهدی از خاطرات سفر خود به مشهد نقل کردند :
در یكی از سفرهای خود به مشهد مقدس پس از عتبه بوسی ثامن الائمه علی بن موسی الرضا – علیه آلاف التحیه و الثنا – و در خواست توفیق ملاقات با آن مرد خدا از پیشگاه حضرت، به طرف خانه آقای مجتهدی رهسپار شدم.
ایشان در آن موقع، در یكی از كوچههای فرعی خیابان سمرقند مشهد سكونت داشتند و من از قم برای آن مرد خدا چند مجلد كتاب كه مورد علاقه ایشان بود به همراه برده بودم و آن روز به هنگام عزیمت برای دیدارشان، آنها را نیز با خودم برداشتم.
زنگ در را به صدا درآوردم. جناب آقای مجتهدزاده از دوستان یكرنگ و همدل و ديرینه آن مرد خدا در را باز كردند و پس از سلام و احوالپرسی به گونهای كه رنجشی در من پیدا نشود، گفتند:
چون آقا حالشان مساعد نیست، استراحت كردهاند و هیچ كس را نمیپذیرند! این اولین بار بود كه پس از آشنایی با آقای مجتهدی با در بسته رو به رو میشدم! به ناچار خداحافظی كردم و برگشتم.
فردای آن روز مجدداً به دیدار آن مرد خدا رفتم ولی باز همان پاسخ دیروز را شنیدم! برای لحظاتی، پریشان خاطری عجیبی به سراغم آمد و در راه بازگشت به هتل محل اقامت، اعمال دیروز و امروز خود را دقیقاً مرور كردم تا ببینم در این سفر چه اشتباهی را مرتكب شدهام كه به دیدار آقای مجتهدی موفق نمیشدم؟!
هر چه فكر كردم، راه به جایی نبردم! به همین جهت دچار قبض روحی عجیبی شدم و در آن لحظات، شرایط روحی بسیار دشواری را در فراق آن مرد خدا تجربه میكردم.
بار سوم كه خواستم به سراغ آقای مجتهدی بروم، تصمیم گرفتم نامهای به ایشان بنویسم و مراتب دلتنگی خود را اظهار كنم.
به خاطر دارم نامهای كه نوشتم بسیار كوتاه و در عین حال گویا بود. مطالب نامه را هنوز به یاد دارم:
بسمه تعالی
حضرت آقای مجتهدی!
با سلام و تجدید مراتب مودت و ارادت، این سومین بار است كه شرفیاب میشوم ولی توفیق دیدار حاصل نمیشود. علت آن را نمیدانم! ولی این قدر میدانم كه از ناحیه مخلص، قصوری سر نزده است تا مستحق این بی مهری باشم! با دو بیت از لسان الغیب حافظ شیرازی نامه را به پایان میبرم و شما را به خدا میسپارم، خاطره تلخ این سفر را هرگز فراموش نخواهم كرد:
به حاجب در خلوت سرای خویش بگو فلان ز گوشه نشینان خاص در گه ماست!
چو پردهدار به شمشیری میزند همه را كسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند!
والسلام، ارداتمند:
محمدعلی مجاهدی (پروانه)
نامه را درون پاكت پلاستیكی كتابها گذاشتم و تصمیم گرفتم كه اگر این بار هم با در بسته رو به رو گردم، پاكت محتوی نامه و كتابها را به آقای مجتهدزاده تحویل دهم تا در اختیار آقای مجتهدی بگذارند!
به محض این كه زنگ در را به صدا درآوردم، آقای مجتهدزاده با حالت غمگین و افسرده به من گفتند:
هنوز نیاز به استراحت دارند و كسی را نمیپذیرند! من از شما شرمندهام!
پاكتی را كه به همراه داشتم، به ایشان دادم و گفتم:
از طرف من با آقای مجتهدی خداحافظی كنید و این امانتیها را به ایشان برسانید.
قبض روحی من دیگر حد و حصری نداشت. به هنگام بازگشت، مستقیماً به حرم حضرت مشرف شدم و عقده دل را گشودم و به آن امام رئوف عرض كردم:
هر بار كه توفیق زیارت مرقد نورانی شما را پیدا میكردم شرط قبولی زیارت خود را ملاقات این مرد خدا قرار میدادم، ولی در این سفر بر خلاف همیشه با دلی آكنده از ملال و حسرت به قم باز میگردم و فكر میكنم كه زیارت این بار من مورد قبول شما واقع نشده است. این خسران را چگونه باید باور كنم؟!
از حرم بیرون آمدم و با این كه ساعتی از ظهر میگذشت و بسیار گرسنه بودم، بدون خوردن غذا به اتاقی كه در هتل داشتم رفتم و روی تخت دراز کشيدم.
محرومیت این سه روزه مرا از پای درآورده بود .
تصمیم گرفتم كه فوراً به قم باز گردم . به هر حال، ساعتی در كشمكش بودم كه از دفتر هتل به اتاق من زنگ زدند كه آقای مجتهدزاده آمدهاند و میخواهند شما را ببینند! دریافتم كه فرجی شده و صبر سه روزه من كار خود را كرده است:
گفتم:
ایشان را راهنمایی كنید!
آقای مجتهدزاده به محض ورود به اتاق گفت:
فلانی! لباس بپوشید برویم، آقا منتظر است!
و هنگامی كه درنگ مرا دید، گفت:
خود كرده را تدبیر نیست! شما مگر نمیخواستید آقای مجتهدی را ببینید؟! بفرمایید برویم! آقا نمیخواستند شما ناراحت بشوید!
گفتم: چه كسی به شما گفت كه من در این هتل اتاق گرفتهام؟!
گفت:
آقا فرمودند:
فلانی، گلایه ما را به امام رضا (علیه السلام) كردهاست! همین الان بروید و ایشان را بیاورید و بعد نام و نشانی این هتل را به من دادند!
هنگامی كه در معیت آقای مجتهدزاده به خدمت آن مرد خدا شرفیاب شدم، صحنهای را دیدم كه هرگز تصور آن را نمیكردم!
حضرت آقای مجتهدی در رختخواب دراز كشیده بودند و آن جمال جمیل و صورت زیبا در اثر سكته مغزی به شكل عجیبی در آمده و وضع ظاهری صورت ایشان به كلی به هم ریخته بود به طوری كه نگاه خود را به نقطه دیگری معطوف كردم!
در آن لحظه آرزویم این بود كه كاش آقای مجتهدی را به این وضع ندیده بودم!
ایشان، در حالی كه به سختی قادر به حرف زدن بودند و كلمات را نمیتوانستند به درستی ادا كنند، فرمودند:
آقاجان، نمیخواستم شما من را در این حالت ببینید، چون میدانستم كه روحاً متألم خواهید شد، ولی وقتی گلایه مرا با حضرت در میان گذاشتید، ناچار شدم كه دنبال شما بفرستم!
و پس از گذشت لحظاتی، فرمودند:
اصلاً ناراحت نباشید این دوره نقاهت كوتاه است!
از آقای مجتهدزاده پرسیدم:
چند روز است كه ايشان ملازم بسترند؟ و این حادثه چگونه اتفاق افتاده است؟! گفت:
پنج روز پیش به آقا اطلاع میدهند سید جوانی كه در همين كوچه زندگی میكند، مدتی است به خاطر سكته مغزی فلج شده و قادر به حركت نیست و از نظر مالی چنان در مضیقه قرار گرفته كه همسرش با او ناسازگاری میكند و به وضع كودكان خود نمیرسد.
هنگامی كه آقای مجتهدی به عیادت او میروند، از مشاهده زندگی آشفته و فقیرانه او متأثر میشوند و میگویند:
نمیتوانم نگاه معصومانه و ملتمسانه این كودكان را تحمل كنم، و بلافاصله دست به دامان مولا میشوند و شفای آن سید جوان را تقاضا میكنند.
بعدها آقای مجتهدی برای من تعریف كردند:
وقتی كه برای شفای عاجل آن جوان به مولا علی (علیه السلام) متوسل شدم، به من فهماندند كه باید از خود مایه بگذارم! به حضرت عرض كردم:
بابی انت و امی یا سیدی! در پیشگاه شما، جان چه ارزشی دارد؟! این جوان از ذراری شماست و من نمیتوانم او را در این وضعیت مشاهده كنم. اگر با اهدای سلامتی من، مشكل او حل میشود، از جان و دل پذیرای این بلا هستم! هنگامی كه آقای مجتهدی به طرف خانه خود حركت میكنند به هنگام بازكردن در، دچار سكته مغزی میشوند و آن سید جوان در نهایت ناامیدی سلامتی خود را دوباره به دست میآورد!
این حادثه عجیب، آن روزها ورد زبان همسایگان و اهالی محل شده بود و در همه جا از شفای معجزه آسای آن جوان صحبت میكردند، ولی نمیدانستند كه آن مرد خدا با گذشتن از سلامتی خود موجبات شفای او را فراهم آوردهاست!
پس از گذشت مدت كوتاهی، آقای مجتهدی سلامتی خود را باز یافتند و از آن پس با عزمی راسختر از همیشه، در راه گره گشایی از كار بندگان خدا گام بر میداشتند.
در یكی از سفرهای خود به مشهد مقدس پس از عتبه بوسی ثامن الائمه علی بن موسی الرضا – علیه آلاف التحیه و الثنا – و در خواست توفیق ملاقات با آن مرد خدا از پیشگاه حضرت، به طرف خانه آقای مجتهدی رهسپار شدم.
ایشان در آن موقع، در یكی از كوچههای فرعی خیابان سمرقند مشهد سكونت داشتند و من از قم برای آن مرد خدا چند مجلد كتاب كه مورد علاقه ایشان بود به همراه برده بودم و آن روز به هنگام عزیمت برای دیدارشان، آنها را نیز با خودم برداشتم.
زنگ در را به صدا درآوردم. جناب آقای مجتهدزاده از دوستان یكرنگ و همدل و ديرینه آن مرد خدا در را باز كردند و پس از سلام و احوالپرسی به گونهای كه رنجشی در من پیدا نشود، گفتند:
چون آقا حالشان مساعد نیست، استراحت كردهاند و هیچ كس را نمیپذیرند! این اولین بار بود كه پس از آشنایی با آقای مجتهدی با در بسته رو به رو میشدم! به ناچار خداحافظی كردم و برگشتم.
فردای آن روز مجدداً به دیدار آن مرد خدا رفتم ولی باز همان پاسخ دیروز را شنیدم! برای لحظاتی، پریشان خاطری عجیبی به سراغم آمد و در راه بازگشت به هتل محل اقامت، اعمال دیروز و امروز خود را دقیقاً مرور كردم تا ببینم در این سفر چه اشتباهی را مرتكب شدهام كه به دیدار آقای مجتهدی موفق نمیشدم؟!
هر چه فكر كردم، راه به جایی نبردم! به همین جهت دچار قبض روحی عجیبی شدم و در آن لحظات، شرایط روحی بسیار دشواری را در فراق آن مرد خدا تجربه میكردم.
بار سوم كه خواستم به سراغ آقای مجتهدی بروم، تصمیم گرفتم نامهای به ایشان بنویسم و مراتب دلتنگی خود را اظهار كنم.
به خاطر دارم نامهای كه نوشتم بسیار كوتاه و در عین حال گویا بود. مطالب نامه را هنوز به یاد دارم:
بسمه تعالی
حضرت آقای مجتهدی!
با سلام و تجدید مراتب مودت و ارادت، این سومین بار است كه شرفیاب میشوم ولی توفیق دیدار حاصل نمیشود. علت آن را نمیدانم! ولی این قدر میدانم كه از ناحیه مخلص، قصوری سر نزده است تا مستحق این بی مهری باشم! با دو بیت از لسان الغیب حافظ شیرازی نامه را به پایان میبرم و شما را به خدا میسپارم، خاطره تلخ این سفر را هرگز فراموش نخواهم كرد:
به حاجب در خلوت سرای خویش بگو فلان ز گوشه نشینان خاص در گه ماست!
چو پردهدار به شمشیری میزند همه را كسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند!
والسلام، ارداتمند:
محمدعلی مجاهدی (پروانه)
نامه را درون پاكت پلاستیكی كتابها گذاشتم و تصمیم گرفتم كه اگر این بار هم با در بسته رو به رو گردم، پاكت محتوی نامه و كتابها را به آقای مجتهدزاده تحویل دهم تا در اختیار آقای مجتهدی بگذارند!
به محض این كه زنگ در را به صدا درآوردم، آقای مجتهدزاده با حالت غمگین و افسرده به من گفتند:
هنوز نیاز به استراحت دارند و كسی را نمیپذیرند! من از شما شرمندهام!
پاكتی را كه به همراه داشتم، به ایشان دادم و گفتم:
از طرف من با آقای مجتهدی خداحافظی كنید و این امانتیها را به ایشان برسانید.
قبض روحی من دیگر حد و حصری نداشت. به هنگام بازگشت، مستقیماً به حرم حضرت مشرف شدم و عقده دل را گشودم و به آن امام رئوف عرض كردم:
هر بار كه توفیق زیارت مرقد نورانی شما را پیدا میكردم شرط قبولی زیارت خود را ملاقات این مرد خدا قرار میدادم، ولی در این سفر بر خلاف همیشه با دلی آكنده از ملال و حسرت به قم باز میگردم و فكر میكنم كه زیارت این بار من مورد قبول شما واقع نشده است. این خسران را چگونه باید باور كنم؟!
از حرم بیرون آمدم و با این كه ساعتی از ظهر میگذشت و بسیار گرسنه بودم، بدون خوردن غذا به اتاقی كه در هتل داشتم رفتم و روی تخت دراز کشيدم.
محرومیت این سه روزه مرا از پای درآورده بود .
تصمیم گرفتم كه فوراً به قم باز گردم . به هر حال، ساعتی در كشمكش بودم كه از دفتر هتل به اتاق من زنگ زدند كه آقای مجتهدزاده آمدهاند و میخواهند شما را ببینند! دریافتم كه فرجی شده و صبر سه روزه من كار خود را كرده است:
گفتم:
ایشان را راهنمایی كنید!
آقای مجتهدزاده به محض ورود به اتاق گفت:
فلانی! لباس بپوشید برویم، آقا منتظر است!
و هنگامی كه درنگ مرا دید، گفت:
خود كرده را تدبیر نیست! شما مگر نمیخواستید آقای مجتهدی را ببینید؟! بفرمایید برویم! آقا نمیخواستند شما ناراحت بشوید!
گفتم: چه كسی به شما گفت كه من در این هتل اتاق گرفتهام؟!
گفت:
آقا فرمودند:
فلانی، گلایه ما را به امام رضا (علیه السلام) كردهاست! همین الان بروید و ایشان را بیاورید و بعد نام و نشانی این هتل را به من دادند!
هنگامی كه در معیت آقای مجتهدزاده به خدمت آن مرد خدا شرفیاب شدم، صحنهای را دیدم كه هرگز تصور آن را نمیكردم!
حضرت آقای مجتهدی در رختخواب دراز كشیده بودند و آن جمال جمیل و صورت زیبا در اثر سكته مغزی به شكل عجیبی در آمده و وضع ظاهری صورت ایشان به كلی به هم ریخته بود به طوری كه نگاه خود را به نقطه دیگری معطوف كردم!
در آن لحظه آرزویم این بود كه كاش آقای مجتهدی را به این وضع ندیده بودم!
ایشان، در حالی كه به سختی قادر به حرف زدن بودند و كلمات را نمیتوانستند به درستی ادا كنند، فرمودند:
آقاجان، نمیخواستم شما من را در این حالت ببینید، چون میدانستم كه روحاً متألم خواهید شد، ولی وقتی گلایه مرا با حضرت در میان گذاشتید، ناچار شدم كه دنبال شما بفرستم!
و پس از گذشت لحظاتی، فرمودند:
اصلاً ناراحت نباشید این دوره نقاهت كوتاه است!
از آقای مجتهدزاده پرسیدم:
چند روز است كه ايشان ملازم بسترند؟ و این حادثه چگونه اتفاق افتاده است؟! گفت:
پنج روز پیش به آقا اطلاع میدهند سید جوانی كه در همين كوچه زندگی میكند، مدتی است به خاطر سكته مغزی فلج شده و قادر به حركت نیست و از نظر مالی چنان در مضیقه قرار گرفته كه همسرش با او ناسازگاری میكند و به وضع كودكان خود نمیرسد.
هنگامی كه آقای مجتهدی به عیادت او میروند، از مشاهده زندگی آشفته و فقیرانه او متأثر میشوند و میگویند:
نمیتوانم نگاه معصومانه و ملتمسانه این كودكان را تحمل كنم، و بلافاصله دست به دامان مولا میشوند و شفای آن سید جوان را تقاضا میكنند.
بعدها آقای مجتهدی برای من تعریف كردند:
وقتی كه برای شفای عاجل آن جوان به مولا علی (علیه السلام) متوسل شدم، به من فهماندند كه باید از خود مایه بگذارم! به حضرت عرض كردم:
بابی انت و امی یا سیدی! در پیشگاه شما، جان چه ارزشی دارد؟! این جوان از ذراری شماست و من نمیتوانم او را در این وضعیت مشاهده كنم. اگر با اهدای سلامتی من، مشكل او حل میشود، از جان و دل پذیرای این بلا هستم! هنگامی كه آقای مجتهدی به طرف خانه خود حركت میكنند به هنگام بازكردن در، دچار سكته مغزی میشوند و آن سید جوان در نهایت ناامیدی سلامتی خود را دوباره به دست میآورد!
این حادثه عجیب، آن روزها ورد زبان همسایگان و اهالی محل شده بود و در همه جا از شفای معجزه آسای آن جوان صحبت میكردند، ولی نمیدانستند كه آن مرد خدا با گذشتن از سلامتی خود موجبات شفای او را فراهم آوردهاست!
پس از گذشت مدت كوتاهی، آقای مجتهدی سلامتی خود را باز یافتند و از آن پس با عزمی راسختر از همیشه، در راه گره گشایی از كار بندگان خدا گام بر میداشتند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر