یکی از ارادتمندان آقای مجتهدی نقل کرده اند :
روزی جناب مجتهدی به آقای مجتهد زاده (از یاران نزدیک ایشان ) فرمودند :
شما آقا رضا ( ناقل ماجرا) را تا مسافرخانه همراهی كنید كه عیالشان منتظر میباشند.
آقای مجتهدزاده بی درنگ به آقا گفتند:
من بلیط هواپیما دارم و تا نیم ساعت دیگر باید در فرودگاه باشم، نماز هم نخواندهام و میخواهم آقاجلال (از دوستان حاضر) را هم به منزل برسانم، دیگر فكر نمیكنم وقتی باقی بماند.
ایشان فرمودند:
شما به نمازتان خواهید رسید، اول آقا جلال را برسانید، بعد هم آقا رضا را، انشاءالله به موقع به هواپیما خواهید رسید. من در همان موقع به ساعت خود نگاه كردم دیدم یك ربع به نه شب باقی است و از سیلو تا بازار رضای فعلی كه مسافرخانه در آنجا بود نیم ساعت راه بود بالاخره ساعت هشت و چهل و پنچ دقیقه سوار ماشین شده و به راه افتادیم، آقای مجتهدزاده ابتدا آقا جلال را به منزل و سپس ما را به مسافرخانه رساندند.
هنگامی كه به مسافرخانه رفته و داخل اتاق شدم، عیالم گفت: چرا اینقدر دیر آمدید؟ گفتم: منزل آقای مجتهدی بودیم و شام را با آقا خوردیم و این غذا را هم ایشان برای شما فرستادند.
سپس گفتم: آنقدر هم دیر نشده است، مگر ساعت چند است؟ عیالم گفت: هشت و پنجاه دقیقه،
گفتم: امكان ندارد! چون ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه از منزل آقا حركت كرده و بیش از نیم ساعت است كه در راه میباشیم.
با خود گفتم: شاید ساعت اشتباه است، از چند نفر دیگر ساعت را پرسیدم آنها هم گفتند: هشت و پنجاه دقیقه میباشد!!
همچنین بعد از مدتی كه آقای مجتهدزاده را ملاقات كردم معلوم شد كه ایشان هم در ساعت مقرر به فرودگاه رسیده بودند... !
روزی جناب مجتهدی به آقای مجتهد زاده (از یاران نزدیک ایشان ) فرمودند :
شما آقا رضا ( ناقل ماجرا) را تا مسافرخانه همراهی كنید كه عیالشان منتظر میباشند.
آقای مجتهدزاده بی درنگ به آقا گفتند:
من بلیط هواپیما دارم و تا نیم ساعت دیگر باید در فرودگاه باشم، نماز هم نخواندهام و میخواهم آقاجلال (از دوستان حاضر) را هم به منزل برسانم، دیگر فكر نمیكنم وقتی باقی بماند.
ایشان فرمودند:
شما به نمازتان خواهید رسید، اول آقا جلال را برسانید، بعد هم آقا رضا را، انشاءالله به موقع به هواپیما خواهید رسید. من در همان موقع به ساعت خود نگاه كردم دیدم یك ربع به نه شب باقی است و از سیلو تا بازار رضای فعلی كه مسافرخانه در آنجا بود نیم ساعت راه بود بالاخره ساعت هشت و چهل و پنچ دقیقه سوار ماشین شده و به راه افتادیم، آقای مجتهدزاده ابتدا آقا جلال را به منزل و سپس ما را به مسافرخانه رساندند.
هنگامی كه به مسافرخانه رفته و داخل اتاق شدم، عیالم گفت: چرا اینقدر دیر آمدید؟ گفتم: منزل آقای مجتهدی بودیم و شام را با آقا خوردیم و این غذا را هم ایشان برای شما فرستادند.
سپس گفتم: آنقدر هم دیر نشده است، مگر ساعت چند است؟ عیالم گفت: هشت و پنجاه دقیقه،
گفتم: امكان ندارد! چون ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه از منزل آقا حركت كرده و بیش از نیم ساعت است كه در راه میباشیم.
با خود گفتم: شاید ساعت اشتباه است، از چند نفر دیگر ساعت را پرسیدم آنها هم گفتند: هشت و پنجاه دقیقه میباشد!!
همچنین بعد از مدتی كه آقای مجتهدزاده را ملاقات كردم معلوم شد كه ایشان هم در ساعت مقرر به فرودگاه رسیده بودند... !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر