جناب آقای رضا بیگدلی تعریف كردند:
روزی آقای مجتهدی مبلغ سی تومان به من داده و فرمودند:
امروز نوعی چای كه معروف به چای گلابی میباشد بخرید،
عرض كردم به روی چشم، اما از گرفتن پول امتناع كرده و گفتم پول موجود است، شما زحمت نكشید، فرمودند:
این پول نزدتان باشد لازم میشود،
بالاخره پول را از ایشان گرفته و در جیب خود گذاردم ولی چند روز گذشت و من فراموش میكردم چای بخرم.
یك روز ظهر كه برای آقای ناهار آورده بودم فرمودند:
آقای رضا چای را خریدید؟
گفتم: آقا جان برای امروز چای داریم، انشاءالله فردا حتماً چای را میخرم.
ایشان فرمودند:
خیر آقا جان شما دیگر چای نخرید،
گفتم چرا آقا جان؟ میگیرم.
فرمودند: قبل از ظهر كه تشریف نداشتید و من تنها بودم، دلم گرفته بود، در آن هنگام توسلی خدمت حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) پیدا كرده و عرض كردم:
آقا جان دلم گرفته است، یكی از دوستانتان را بفرستید كه به دیدنم آید و چای هم برایم بیاورد، آخر آقا رضا كه به فكر ما نیست.
آقا رضا میگفتند: از غفلت خود شدیداً ناراحت شده و حرفی نزدم و آنروز از ظهر تا شب در خدمتشان بودم تا اینكه شام را با ایشان صرف كرده و برای ایشان چای آوردم، هنگامی كه مشغول خوردن چای بودند، زنگ خانه به صدا درآمد، وقتی درب را باز كردم دیدم، حضرت آیت الله مرعشی نجفی میباشند، به ایشان تعارف كرده و گفتم بفرمایید داخل.
فرمودند:
بروید از آقای مجتهدی اجازه بگیرید، اگر اجازه دادند مزاحم خواهم شد،
عرض كردم برای شما كه این حرفها نیست بفرمایید داخل، و به هر ترتیب ایشان را به اتاق اولی كه در بین راه بود آوردم، اما ایشان به اتاق آقا وارد نشدند و مجدداً فرمودند:
كاری كه گفتم انجام دهید، از لطف شما خیلی ممنونم، اول باید اجازه بگیرم بعد داخل شوم،
من هم كه میخواستم دستور ایشان را اطاعت كرده باشم خدمت آقای مجتهدی رفته و عرض كردم :
آقا جان ، آیت الله مرعشی نجفی هستند، هرچه اصرار كردم داخل نشدند.
آقا فرمودند:
ایشان را به داخل اتاق راهنمایی كنید،
بنده هم فوراً پیام را به آقای مرعشی رسانده و ایشان وارد اتاق شدند بعد از اینكه آقای مجتهدی معانقه كردند؛ كمی نشستند و سپس گفتند :
دیشب در خواب مشاهده كردم كه من و شما هر دو در مسجد الحرام هستیم، گاهی شما روضه میخوانید و من گریه میكنم و گاهی من روضه میخوانم و شما گریه میكنید، سپس دستی زیر عبا كردند و یك بسته چای گلابی بیرون آورده و به آقای مجتهدی تقدیم كردند و گفتند این هم چای گلابی كه از حضرت خواسته بودید، آقا هم چای را به من داده و فرمودند:
آقا رضا جان از این چای دم كنید كه خوردن دارد.
فوراً مقداری از آن چای دم كردم و با حضرات آقایان میل كردیم، بعد از آنكه آیت الله مرعشی نجفی چای را میل نمودند و میخواستند آنجا را ترك كنند، بنده زودتر دویدم و نعلینهای ایشان را مقابل پاهایشان جفت كردم، در این هنگام دستی به سرم كشیده و فرمودند:
فرزندم قدر این مرد را بدان كه خیلی ارزش دارد.
روزی آقای مجتهدی مبلغ سی تومان به من داده و فرمودند:
امروز نوعی چای كه معروف به چای گلابی میباشد بخرید،
عرض كردم به روی چشم، اما از گرفتن پول امتناع كرده و گفتم پول موجود است، شما زحمت نكشید، فرمودند:
این پول نزدتان باشد لازم میشود،
بالاخره پول را از ایشان گرفته و در جیب خود گذاردم ولی چند روز گذشت و من فراموش میكردم چای بخرم.
یك روز ظهر كه برای آقای ناهار آورده بودم فرمودند:
آقای رضا چای را خریدید؟
گفتم: آقا جان برای امروز چای داریم، انشاءالله فردا حتماً چای را میخرم.
ایشان فرمودند:
خیر آقا جان شما دیگر چای نخرید،
گفتم چرا آقا جان؟ میگیرم.
فرمودند: قبل از ظهر كه تشریف نداشتید و من تنها بودم، دلم گرفته بود، در آن هنگام توسلی خدمت حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) پیدا كرده و عرض كردم:
آقا جان دلم گرفته است، یكی از دوستانتان را بفرستید كه به دیدنم آید و چای هم برایم بیاورد، آخر آقا رضا كه به فكر ما نیست.
آقا رضا میگفتند: از غفلت خود شدیداً ناراحت شده و حرفی نزدم و آنروز از ظهر تا شب در خدمتشان بودم تا اینكه شام را با ایشان صرف كرده و برای ایشان چای آوردم، هنگامی كه مشغول خوردن چای بودند، زنگ خانه به صدا درآمد، وقتی درب را باز كردم دیدم، حضرت آیت الله مرعشی نجفی میباشند، به ایشان تعارف كرده و گفتم بفرمایید داخل.
فرمودند:
بروید از آقای مجتهدی اجازه بگیرید، اگر اجازه دادند مزاحم خواهم شد،
عرض كردم برای شما كه این حرفها نیست بفرمایید داخل، و به هر ترتیب ایشان را به اتاق اولی كه در بین راه بود آوردم، اما ایشان به اتاق آقا وارد نشدند و مجدداً فرمودند:
كاری كه گفتم انجام دهید، از لطف شما خیلی ممنونم، اول باید اجازه بگیرم بعد داخل شوم،
من هم كه میخواستم دستور ایشان را اطاعت كرده باشم خدمت آقای مجتهدی رفته و عرض كردم :
آقا جان ، آیت الله مرعشی نجفی هستند، هرچه اصرار كردم داخل نشدند.
آقا فرمودند:
ایشان را به داخل اتاق راهنمایی كنید،
بنده هم فوراً پیام را به آقای مرعشی رسانده و ایشان وارد اتاق شدند بعد از اینكه آقای مجتهدی معانقه كردند؛ كمی نشستند و سپس گفتند :
دیشب در خواب مشاهده كردم كه من و شما هر دو در مسجد الحرام هستیم، گاهی شما روضه میخوانید و من گریه میكنم و گاهی من روضه میخوانم و شما گریه میكنید، سپس دستی زیر عبا كردند و یك بسته چای گلابی بیرون آورده و به آقای مجتهدی تقدیم كردند و گفتند این هم چای گلابی كه از حضرت خواسته بودید، آقا هم چای را به من داده و فرمودند:
آقا رضا جان از این چای دم كنید كه خوردن دارد.
فوراً مقداری از آن چای دم كردم و با حضرات آقایان میل كردیم، بعد از آنكه آیت الله مرعشی نجفی چای را میل نمودند و میخواستند آنجا را ترك كنند، بنده زودتر دویدم و نعلینهای ایشان را مقابل پاهایشان جفت كردم، در این هنگام دستی به سرم كشیده و فرمودند:
فرزندم قدر این مرد را بدان كه خیلی ارزش دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر