جريانى كه در زير نقل مى شود به خط آقاى دكتر محمد عرفانى رئيس بيمارستان درگز كه نسخه آن در نزد مؤ لف است شاهد زندى است كه خداوند حافظ و نگهدار بندگان است و توسل به ائمه طاهرين عليه السلام اثرى بس عجيب و فورى دارد؛ اينك اصل جريان به قلم خود آقاى دكتر عرفانى از نظر خوانندگان مى گذرد:
يكى از مواردى كه انسان احساس مى كند، دستى ديگر او را به طرفى مى كشاند كه جائى بدان بسته است سرگذشتى است كه خود، ناظر آن بودم .
در سال 1340 در بهدارى خواف منطقه تربت حيدريه انجام وظيفه مى كردم ، يك روز اطلاع دادند كه بيمارى در مژن آباد هفت فرسخى مركز بخش ، احتياج به عيادت دارد؛ لذا بعد از ظهر با يك موتور كه راننده آن يك نفر از اهالى محل بود كه كاملا به راه آشنايى داشت و سالها از همان راه رفت و آمد كرده بود به طرف مژن آباد حركت كرديم .
ضمنا بايد عرض كنم كه راههاى آن منطقه عموما بر اثر اياب و ذهاب زياد،خود به خود به وجود آمده است و جاده شوسه وجود ندارد. پس از رسيدن به محل عيادت از مريض و تجويز داروهاى لازم ، به طرف مركز بخش حركت كرديم و مقدارى از راه را طى نموديم ، جاده به نظرمان نا آشنا آمد. مقارن غروب آفتاب بود و هوا رو به تاريكى مى رفت ؛ مقدارى ديگر كه راه پيموديم يك آبادى در سمت چپ جاده در منطقه نسبتا دورى نمايان شد و تصميم گرفتيم به طرف آن آبادى حركت كنيم .
بناچار از جاده - كه همان كوره راه اصلى باشد - خارج شديم و از داخل زمينهاى غير زراعى و لم يزرع پياده به طرف آن آبادى حركت كرديم . وقتى كه به آبادى رسيديم ، چون هوا تاريك شده بود، كسى در بيرون قلعه ديده نمى شد؛ لذا به طرف درب قلعه رهسپار شديم ؛ ديديم كه دو نفر در جلو در قلعه ايستاده اند و مى خواهند در قلعه را ببندند پرسيدند: شما كه هستيد؟ و به كجا مى رويد؟
راهنماى من اظهار داشت : ايشان آقاى دكتر عرفانى است ؛ در مژن آباد به عيادت بيمارى رفتيم و در مراجعت با وجود اينكه من محلى هستم و به راه آشنايم مع ذالك راه را گم كردم خواه و نخواه بدين جا رسيديم . آن دو نفر اظهار داشتند؛ اين قلعه محمد آباد است و شما از راه خواف خيلى منحرف شده ايد؛ ولى خداوند شما را بدينجا فرستاده است ؛ شما مى بايد راه را گم كنيد زيرا تازه عروسى كه يك ماه است به اين قلعه به خانه شوهر آمده است سخت بيمار و در بستر بيمارى در حال احتضار است .
يكى از اين دو نفر به بمحض اطلاع كه طبيبى ، راه را گم كرده و بر حسب اتفاق به محمد آباد آمده است ؛ شتابان به داخل قلعه رفت و مژده آن دكتر را به پدر و مادر داماد و اهالى ده اعلام نمود.
در اين موقع يك عده از اهالى ده به اتفاق كسان مريض به استقبال ما آمدند و بنده را به بالين مريض راهنمايى نمودند.
مريض دختر جوانى بود كه در بستر بيمارى رو به قبله خوابيده بود و تقريبا حالش خراب بود و قدرت تكلم نداشت .
پدر و مادرش هم به بالينش نشسته اشك مى ريختند. و ائمه اطهار را به كمك مى طلبيدند واقعا منظره اى رقت انگيز بود - ديدن دختركى جوان در دهى دوردست در حال جان كندن و شوهر و عزيزانش هم مانند ابر بهار اشكريزان .
همينكه پدر و مادر عروس بيمار فهميدند كه من طبيب هستم و بدون دعوت آمده ام از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيدند.
از مريض معاينه به عمل آمد و معلوم شد كه بيمار به بيمارى حصبه مبتلى شده است و در شدت بت مى سوزد و كاملا بى حال است ؛ مقدارى داروى لازم كه به همراه داشتم تجويز شد و آمپولهاى مورد نياز تجويز گرديد و براى بقيه داروهاى لازم ، دستور دادم ، تا يك نفر به مركز بخش آمد و بقيه داروهاى لازم را براى بيمار برد؛ هنوز دو هفته از اين جريان نگذشته بود كه ديدم پيرمردى به مطب من آمد - كه دختركى زيبا و معصوم كه محسوس بود دوران نقاهتى را پشت سر گذاشته - به همراه او بود.
پيرمرد با يك دنيا خوشحالى از برخوردش آشكار بود گفت : آقاى دكتر! اين دختر را مى شناسى ؟
من كه هنوز نتوانسته بودم ، خاطره آن روز را به ياد بياورم ، با ترديد گفتم : به چشمم آشناست ؛ گفت : چطور او را نمى شناسى ؟ اين ، دختر من است ؛ اين همان بيمارى است كه ده روز قبل ، خدا شما را برى نجات او به محمد آباد فرستاد؛ اكنون براى عرض تشكر از شما به همراه خودش آمدم تا ببينيد چگونه خداوند شما را وسيله نجات يك جوان قرار داد؟ او را شناختم و منظره رقت انگيز آن شب را به خاطر آوردم .
و با شاداب و خوشحال ديدن آن دختر در جلو خود، نيز در دل خدا را شكر كردم و ضمنا مقدارى داروى تقويتى هم تجويز نمودم و آنان به محل خود مراجعت كردند.
يكى از مواردى كه انسان احساس مى كند، دستى ديگر او را به طرفى مى كشاند كه جائى بدان بسته است سرگذشتى است كه خود، ناظر آن بودم .
در سال 1340 در بهدارى خواف منطقه تربت حيدريه انجام وظيفه مى كردم ، يك روز اطلاع دادند كه بيمارى در مژن آباد هفت فرسخى مركز بخش ، احتياج به عيادت دارد؛ لذا بعد از ظهر با يك موتور كه راننده آن يك نفر از اهالى محل بود كه كاملا به راه آشنايى داشت و سالها از همان راه رفت و آمد كرده بود به طرف مژن آباد حركت كرديم .
ضمنا بايد عرض كنم كه راههاى آن منطقه عموما بر اثر اياب و ذهاب زياد،خود به خود به وجود آمده است و جاده شوسه وجود ندارد. پس از رسيدن به محل عيادت از مريض و تجويز داروهاى لازم ، به طرف مركز بخش حركت كرديم و مقدارى از راه را طى نموديم ، جاده به نظرمان نا آشنا آمد. مقارن غروب آفتاب بود و هوا رو به تاريكى مى رفت ؛ مقدارى ديگر كه راه پيموديم يك آبادى در سمت چپ جاده در منطقه نسبتا دورى نمايان شد و تصميم گرفتيم به طرف آن آبادى حركت كنيم .
بناچار از جاده - كه همان كوره راه اصلى باشد - خارج شديم و از داخل زمينهاى غير زراعى و لم يزرع پياده به طرف آن آبادى حركت كرديم . وقتى كه به آبادى رسيديم ، چون هوا تاريك شده بود، كسى در بيرون قلعه ديده نمى شد؛ لذا به طرف درب قلعه رهسپار شديم ؛ ديديم كه دو نفر در جلو در قلعه ايستاده اند و مى خواهند در قلعه را ببندند پرسيدند: شما كه هستيد؟ و به كجا مى رويد؟
راهنماى من اظهار داشت : ايشان آقاى دكتر عرفانى است ؛ در مژن آباد به عيادت بيمارى رفتيم و در مراجعت با وجود اينكه من محلى هستم و به راه آشنايم مع ذالك راه را گم كردم خواه و نخواه بدين جا رسيديم . آن دو نفر اظهار داشتند؛ اين قلعه محمد آباد است و شما از راه خواف خيلى منحرف شده ايد؛ ولى خداوند شما را بدينجا فرستاده است ؛ شما مى بايد راه را گم كنيد زيرا تازه عروسى كه يك ماه است به اين قلعه به خانه شوهر آمده است سخت بيمار و در بستر بيمارى در حال احتضار است .
يكى از اين دو نفر به بمحض اطلاع كه طبيبى ، راه را گم كرده و بر حسب اتفاق به محمد آباد آمده است ؛ شتابان به داخل قلعه رفت و مژده آن دكتر را به پدر و مادر داماد و اهالى ده اعلام نمود.
در اين موقع يك عده از اهالى ده به اتفاق كسان مريض به استقبال ما آمدند و بنده را به بالين مريض راهنمايى نمودند.
مريض دختر جوانى بود كه در بستر بيمارى رو به قبله خوابيده بود و تقريبا حالش خراب بود و قدرت تكلم نداشت .
پدر و مادرش هم به بالينش نشسته اشك مى ريختند. و ائمه اطهار را به كمك مى طلبيدند واقعا منظره اى رقت انگيز بود - ديدن دختركى جوان در دهى دوردست در حال جان كندن و شوهر و عزيزانش هم مانند ابر بهار اشكريزان .
همينكه پدر و مادر عروس بيمار فهميدند كه من طبيب هستم و بدون دعوت آمده ام از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيدند.
از مريض معاينه به عمل آمد و معلوم شد كه بيمار به بيمارى حصبه مبتلى شده است و در شدت بت مى سوزد و كاملا بى حال است ؛ مقدارى داروى لازم كه به همراه داشتم تجويز شد و آمپولهاى مورد نياز تجويز گرديد و براى بقيه داروهاى لازم ، دستور دادم ، تا يك نفر به مركز بخش آمد و بقيه داروهاى لازم را براى بيمار برد؛ هنوز دو هفته از اين جريان نگذشته بود كه ديدم پيرمردى به مطب من آمد - كه دختركى زيبا و معصوم كه محسوس بود دوران نقاهتى را پشت سر گذاشته - به همراه او بود.
پيرمرد با يك دنيا خوشحالى از برخوردش آشكار بود گفت : آقاى دكتر! اين دختر را مى شناسى ؟
من كه هنوز نتوانسته بودم ، خاطره آن روز را به ياد بياورم ، با ترديد گفتم : به چشمم آشناست ؛ گفت : چطور او را نمى شناسى ؟ اين ، دختر من است ؛ اين همان بيمارى است كه ده روز قبل ، خدا شما را برى نجات او به محمد آباد فرستاد؛ اكنون براى عرض تشكر از شما به همراه خودش آمدم تا ببينيد چگونه خداوند شما را وسيله نجات يك جوان قرار داد؟ او را شناختم و منظره رقت انگيز آن شب را به خاطر آوردم .
و با شاداب و خوشحال ديدن آن دختر در جلو خود، نيز در دل خدا را شكر كردم و ضمنا مقدارى داروى تقويتى هم تجويز نمودم و آنان به محل خود مراجعت كردند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر