دو نفر با هم دوست بودند، كه يكى از آن دو هنگام وفاتش به ديگرى گفت : من از دنيا مى روم ولى دختر صغيرى دارم كه فكرم را ناراحت ساخته است ، او را به تو مى سپارم كه خوب از وى مراقبت نموده ، و تربيت نمايى .
دختر در خانه دوست پدرش بزرگ شد، و به جمال و زيبائى رسيد... زن آن مرد از جمال و كمال دختر به وحشت افتاده ، و لذا روزى كه شوهرش به مسافرت رفته بود، زنان همسايه ها را با خود هم آهنگ ساخت ، و با انگشتش به كمك زنان همسايه ، بكارت آن دختر بيچاره را كه در اختيار وى به امانت گذاشته بود، زايل كرد!! و چون شوهرش از سفر برگشت ، با يك برنامه ريزى حساب شده دختر را به خلاف عفت متهم ساخته ، و همان زنان را به عنوان شهود معرفى نمود!!
قضيه به خليفه زمان عمر بن خطاب كشيده شد، و او از داورى عاجز مانده و از على (عليه السلام ) كمك خواست ، حضرت على (عليه السلام ) نيز در مسند قضاوت نشسته ، و از زن شاهد و بينه طلب كرد و زن نيز همان همسايه ها را به عنوان شاهد در تاءييد اتهامش معرفى نمود.
على (عليه السلام ) در اين هنگام شمشيرش را از نيام كشيد و روبروى خود قرار داد، و سپس هر يك از زنان را جداگانه در اتاقى بازداشت نموده ، و شروع به محاكمه فرموده ، و ابتدا از زن همان مرد پرسيد حقيقت را بگويد، ولى وى از سخنان اولش عدول نكرد!! و به بازداشتگاه بازگشت .
سپس شاهد اول را آوردند، حضرت فرمود:
مرا مى شناسى ؟ من على بن ابى طالب هستم ، و اين شمشير من است ، زن آن مرد سخنانى را گفت و رفت ... تو اگر راست نگويى با اين شمشير خونت را جارى مى كنم !!
زن چون اوضاع را مساعد حال خود نديد، خطاب به عمر گفت : اى اميرالمؤمنين ! به من امان مى دهى ؟
على (عليه السلام ) فرمود: حرفت را بزن و راست بگو.
زن گفت : واقعيت امر اين است كه آن زن چون زيبايى و جمال دختر را ديد، ترسيد كه شوهرش سرانجام با وى ازدواج كند، و لذا به او شراب خورانيد، و به كمك ما، با انگشتش بكارت او را زايل كرد.
على (عليه السلام ) فرمود: الله اكبر من بعد از دانيال نبى ، اولين كسى هستم كه ميان شهود فاصله انداخته و حقيقت را كشف كردم ، آنگاه دستور داد: براى زن هشتاد تازيانه به عنوان حد قذف زدند، و براى آن جنايت نيز چهارصد درهم براى همگى آنان تعيين فرمودند و سپس دستور دادند مرد اين زن را طلاق داده ، و با آن دختر ازدواج نمايد!
عمر گفت : يااباالحسن ! جريان دانيال چيست ؟
حضرت آن را مشروحا بيان داشت كه به اختصار از نظرتان مى گذرد:
((دانيال )) چون پدر و مادر خود را از دست داده بود، در آغوش پر مهر پير زنى پناه گرفته بود، در زمان او پادشاهى بود كه دو نفر قاضى داشت و آن قاضى ها رفيقى داشتند كه خيلى امين و صالح بود، و آن مرد نيز زنى داشت بسيار با جمال و متدين ...
روزى پادشاه خطاب به آن قاضى ها گفت : مردى درستكار و امين مورد نياز است ... آنان رفيق خود را معرفى كردند...
مرد متدين هنگام مسافرت خطاب به قاضى ها گفت : در امور خانواده ام كوشا باشيد! و بدين طريق گرگها را به خانه اش مسلط ساخت .
قاضى ها پس از مسافرت رفيقشان ، براى كمك و سركشى به خانواده او بر در منزلش مى آمدند... و از اين راه عاشق زن او شده و او را به عمل خلاف دعوت كردند!!
چون زن خواسته آنان را بر نياورد، آنان به دروغ شهادت دادند كه فلان زن زنا كرده است . پادشاه چون به قاضى هايش اعتماد داشت ، شهادت آنان را پذيرفته و شديدا متاءثر گشت ، ولى سفارش نمود كه اجراى حد پس از سه روز انجام گيرد، و از طرف پادشاه اعلان شد كه براى سنگسار فلان زن عابده در محل معين پس از سه روز آماده گردند!!
پادشاه با وزير در اين باره مشورت مى كرد، ولى چاره اى پيدا نشد!! سرانجام روز سوم وزير بيرون رفته و دانيال را با بچه هاى ديگر مشاهده نموده كه به بازى مشغول بودند، و در آن بازى دانيال به ساير بچه ها مى گفت : بيائيد من بعنوان پادشاه باشم ، و تو فلان زن عابده ، و آن دو نفر قاضى شاهد باشند، سپس شمشيرش را كه از نى درست كرده بود، مقابلش گذاشت ، و قاضى ها را از هم جدا كرد، و آنها را به محاكمه كشانيد، و چون آن دو به يك صورت شهادت ندادند، حكم اعدام آن دو قاضى را صادر كرد...
وزير با خوشحالى مراجعت نمود و جريان را به پادشاه رسانيد، و پادشاه طبق همان برنامه قاضى ها را احضار نموده و به طور جداگانه از آنان سؤالاتى نمود مثلا:
زن با چه كسى زنا كرد؟ و چه وقت زنا كرد؟ در چه روزى ؟ در چه ساعتى ؟ و در چه مكانى ؟!
چون حقيقت روشن گشت ، و اختلاف شهادت ، فساد درونى آنان را فاش نمود، پا شده به مردم اعلان كرد: اى مردم چون اين دو قاضى باعث آبروريزى زن عابده شده ، و به دروغ شهادت داده ، و او را به زنا و عمل خلاف عفت متهم ساخته اند، براى تماشاى اعدام آنان حاضر شويد، و سپس آن دو را اعدام كرد.
در اينجا به اين احاديث و قضاياى تاريخى بسنده نموده ، و از آوردن ساير احاديث و شواهد ديگر خوددارى مى نماييم و نتيجه مى گيريم كه على (عليه السلام ) در دوران خانه نشينى اش پيوسته به داد خلفا رسيده و اشتباهات آنان را جبران مى كرد، و از حقوق مردم و ستمديدگان دفاع مى فرمود...
و از اين قضيه و حديث حضرت امام صادق (عليه السلام ) نيز نتيجه گرفته و به مسئولين قضايى هشدار مى گردد كه از اعتماد صد در صد به مسئولين و دست اند كاران و قضات خويش اجتناب نموده ، و بدانند كه آنان مصون از خطا نبوده ، و در مواردى ممكن است گرفتار هواهاى خود گرديده و با آبروى مردم بازى كنند.
دختر در خانه دوست پدرش بزرگ شد، و به جمال و زيبائى رسيد... زن آن مرد از جمال و كمال دختر به وحشت افتاده ، و لذا روزى كه شوهرش به مسافرت رفته بود، زنان همسايه ها را با خود هم آهنگ ساخت ، و با انگشتش به كمك زنان همسايه ، بكارت آن دختر بيچاره را كه در اختيار وى به امانت گذاشته بود، زايل كرد!! و چون شوهرش از سفر برگشت ، با يك برنامه ريزى حساب شده دختر را به خلاف عفت متهم ساخته ، و همان زنان را به عنوان شهود معرفى نمود!!
قضيه به خليفه زمان عمر بن خطاب كشيده شد، و او از داورى عاجز مانده و از على (عليه السلام ) كمك خواست ، حضرت على (عليه السلام ) نيز در مسند قضاوت نشسته ، و از زن شاهد و بينه طلب كرد و زن نيز همان همسايه ها را به عنوان شاهد در تاءييد اتهامش معرفى نمود.
على (عليه السلام ) در اين هنگام شمشيرش را از نيام كشيد و روبروى خود قرار داد، و سپس هر يك از زنان را جداگانه در اتاقى بازداشت نموده ، و شروع به محاكمه فرموده ، و ابتدا از زن همان مرد پرسيد حقيقت را بگويد، ولى وى از سخنان اولش عدول نكرد!! و به بازداشتگاه بازگشت .
سپس شاهد اول را آوردند، حضرت فرمود:
مرا مى شناسى ؟ من على بن ابى طالب هستم ، و اين شمشير من است ، زن آن مرد سخنانى را گفت و رفت ... تو اگر راست نگويى با اين شمشير خونت را جارى مى كنم !!
زن چون اوضاع را مساعد حال خود نديد، خطاب به عمر گفت : اى اميرالمؤمنين ! به من امان مى دهى ؟
على (عليه السلام ) فرمود: حرفت را بزن و راست بگو.
زن گفت : واقعيت امر اين است كه آن زن چون زيبايى و جمال دختر را ديد، ترسيد كه شوهرش سرانجام با وى ازدواج كند، و لذا به او شراب خورانيد، و به كمك ما، با انگشتش بكارت او را زايل كرد.
على (عليه السلام ) فرمود: الله اكبر من بعد از دانيال نبى ، اولين كسى هستم كه ميان شهود فاصله انداخته و حقيقت را كشف كردم ، آنگاه دستور داد: براى زن هشتاد تازيانه به عنوان حد قذف زدند، و براى آن جنايت نيز چهارصد درهم براى همگى آنان تعيين فرمودند و سپس دستور دادند مرد اين زن را طلاق داده ، و با آن دختر ازدواج نمايد!
عمر گفت : يااباالحسن ! جريان دانيال چيست ؟
حضرت آن را مشروحا بيان داشت كه به اختصار از نظرتان مى گذرد:
((دانيال )) چون پدر و مادر خود را از دست داده بود، در آغوش پر مهر پير زنى پناه گرفته بود، در زمان او پادشاهى بود كه دو نفر قاضى داشت و آن قاضى ها رفيقى داشتند كه خيلى امين و صالح بود، و آن مرد نيز زنى داشت بسيار با جمال و متدين ...
روزى پادشاه خطاب به آن قاضى ها گفت : مردى درستكار و امين مورد نياز است ... آنان رفيق خود را معرفى كردند...
مرد متدين هنگام مسافرت خطاب به قاضى ها گفت : در امور خانواده ام كوشا باشيد! و بدين طريق گرگها را به خانه اش مسلط ساخت .
قاضى ها پس از مسافرت رفيقشان ، براى كمك و سركشى به خانواده او بر در منزلش مى آمدند... و از اين راه عاشق زن او شده و او را به عمل خلاف دعوت كردند!!
چون زن خواسته آنان را بر نياورد، آنان به دروغ شهادت دادند كه فلان زن زنا كرده است . پادشاه چون به قاضى هايش اعتماد داشت ، شهادت آنان را پذيرفته و شديدا متاءثر گشت ، ولى سفارش نمود كه اجراى حد پس از سه روز انجام گيرد، و از طرف پادشاه اعلان شد كه براى سنگسار فلان زن عابده در محل معين پس از سه روز آماده گردند!!
پادشاه با وزير در اين باره مشورت مى كرد، ولى چاره اى پيدا نشد!! سرانجام روز سوم وزير بيرون رفته و دانيال را با بچه هاى ديگر مشاهده نموده كه به بازى مشغول بودند، و در آن بازى دانيال به ساير بچه ها مى گفت : بيائيد من بعنوان پادشاه باشم ، و تو فلان زن عابده ، و آن دو نفر قاضى شاهد باشند، سپس شمشيرش را كه از نى درست كرده بود، مقابلش گذاشت ، و قاضى ها را از هم جدا كرد، و آنها را به محاكمه كشانيد، و چون آن دو به يك صورت شهادت ندادند، حكم اعدام آن دو قاضى را صادر كرد...
وزير با خوشحالى مراجعت نمود و جريان را به پادشاه رسانيد، و پادشاه طبق همان برنامه قاضى ها را احضار نموده و به طور جداگانه از آنان سؤالاتى نمود مثلا:
زن با چه كسى زنا كرد؟ و چه وقت زنا كرد؟ در چه روزى ؟ در چه ساعتى ؟ و در چه مكانى ؟!
چون حقيقت روشن گشت ، و اختلاف شهادت ، فساد درونى آنان را فاش نمود، پا شده به مردم اعلان كرد: اى مردم چون اين دو قاضى باعث آبروريزى زن عابده شده ، و به دروغ شهادت داده ، و او را به زنا و عمل خلاف عفت متهم ساخته اند، براى تماشاى اعدام آنان حاضر شويد، و سپس آن دو را اعدام كرد.
در اينجا به اين احاديث و قضاياى تاريخى بسنده نموده ، و از آوردن ساير احاديث و شواهد ديگر خوددارى مى نماييم و نتيجه مى گيريم كه على (عليه السلام ) در دوران خانه نشينى اش پيوسته به داد خلفا رسيده و اشتباهات آنان را جبران مى كرد، و از حقوق مردم و ستمديدگان دفاع مى فرمود...
و از اين قضيه و حديث حضرت امام صادق (عليه السلام ) نيز نتيجه گرفته و به مسئولين قضايى هشدار مى گردد كه از اعتماد صد در صد به مسئولين و دست اند كاران و قضات خويش اجتناب نموده ، و بدانند كه آنان مصون از خطا نبوده ، و در مواردى ممكن است گرفتار هواهاى خود گرديده و با آبروى مردم بازى كنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر