شب عرفه اى پس از زيارت سيد المومنين ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) به سوى كوفه بيرون آمدم، وقتى به قلعه ((مسناه)) رسيدم نشستم تا كمى استراحت كنم. سپس برخاستم و دوباره به راه افتادم. در اين هنگام متوجه شخصى شدم كه از پشت سر من مى آمد، او گفت: رفيق نمى خواهى؟
گفتم: آرى. آنگاه همراه او به راه افتاديم. با هم گفت و گوى مى كرديم.
او از وضع معيشتى من سوال كرد، و من به او گفتم: وضع خوبى ندارم و تنگدستم.
آنگاه رو به من نموده و فرمود: وقتى وارد كوفه شدى، برو نزد شخصى به نام ((ابوطاهره زرارى))، در خانه را بزن، او در را باز خواهد كرد در حالى كه دستانش آلوده به خون قربانى است. به او بگو: امام زمان (عليه السلام) مى فرمايند: آن كيسه پولى را كه نزد آن مرد نيكوكار است به اين مرد بده.
من از اين (پيام عجيبت) تعجب كردم. ناگاه از من جدا شد و به سويى رفت، من نفهميدم كه كجا رفت.
وقتى وارد كوفه شدم، نزد ابوطاهر محمد بن سليمان زرارى رفتم در را زدم. او همان گونه كه آن حضرت فرموده بود خارج شد.
به او گفتم: امام زمان (عليه السلام) مى فرمايند: آن كيسه پولى را كه نزد آن مرد نيكوكار است به من اين مرد بده.
ابوطاهر گفت: چشم! اطاعت!
آنگاه درون خانه رفت و كيسه پولى آورد و آن را به من تحويل داد.
من نيز آن را گرفته و بازگشتم!
گفتم: آرى. آنگاه همراه او به راه افتاديم. با هم گفت و گوى مى كرديم.
او از وضع معيشتى من سوال كرد، و من به او گفتم: وضع خوبى ندارم و تنگدستم.
آنگاه رو به من نموده و فرمود: وقتى وارد كوفه شدى، برو نزد شخصى به نام ((ابوطاهره زرارى))، در خانه را بزن، او در را باز خواهد كرد در حالى كه دستانش آلوده به خون قربانى است. به او بگو: امام زمان (عليه السلام) مى فرمايند: آن كيسه پولى را كه نزد آن مرد نيكوكار است به اين مرد بده.
من از اين (پيام عجيبت) تعجب كردم. ناگاه از من جدا شد و به سويى رفت، من نفهميدم كه كجا رفت.
وقتى وارد كوفه شدم، نزد ابوطاهر محمد بن سليمان زرارى رفتم در را زدم. او همان گونه كه آن حضرت فرموده بود خارج شد.
به او گفتم: امام زمان (عليه السلام) مى فرمايند: آن كيسه پولى را كه نزد آن مرد نيكوكار است به من اين مرد بده.
ابوطاهر گفت: چشم! اطاعت!
آنگاه درون خانه رفت و كيسه پولى آورد و آن را به من تحويل داد.
من نيز آن را گرفته و بازگشتم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر