آقا را عصر روز عرفه ديدم!

ابو نعيم محمد بن انصارى مى گويد:
سال 292 هجرى قمرى براى انجام اعمال حج، به مكه مكرمه مشرف شدم. روز ششم ذى الحجه، همراه گروهى كه حدودا سى نفر بودند، بين ركن يمانى در پشت كعبه كه ((مستجار)) نام داشت، نشسته بودم. همه آنها را مى شناختم، يكى از آنها محمد بن قاسم علوى بود كه سخت به امامت حضرت حجت بن الحسن (عليه السلام) و غيبت ايشان اعتقاد و اخلاص داشت.
در اين بين، جوانى را ديدم كه از طواف خارج شد و به طرف ما آمد، در حالى كه دو حوله احرام به خود پيچيده و نعلين خود را به دست گرفته بود وقتى به نزديكى ما رسيد، چنان جذاب و با مهابت بود كه ناخود آگاه همه از جا برخاستيم. او سلام نمود و در ميان ما نشست. ما به دور او حلقه زديم.
آنگاه نگاهى به اطراف نمود و فرمود: آيا مى دانيد كه عبدالله (عليه السلام) در دعاى ((الحال)) چه مى فرمود؟
گفتيم: چه مى فرمود؟
گفت: مى فرمود:
اللهم انى اسئلك باسمك الذى به تقوم السماء و به تقوم الارض و به تفرق بين الحق والباطل و به تجمع بين المتفرق و به تفرق بين المجتمع، و به احيت عدد الرمال و زنه الجبال وكيل البحار. ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تجعل لى من امرى فرجا و (مخرجا)
((پروردگارا، به حق نامت كه نگاهدارنده آسمان و زمين و جدا كننده حق و باطل و جمع آورنده متفرق، و پراكنده كننده مجتمع، و شمارنده تعداد ريگها و سنگينى كوهها و حجم درياهاست، از تو مى خواهم كه بر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و آل او درود فرستى، و در امر من گشايش و رهايى قرار دهى)).
آنگاه از جا برخاست، ما نيز به احترامش برخاستيم. او از ما جدا شد و به طواف پيوست. آن روز را فراموش كرديم كه نام او يا چيز ديگرى را بپرسيم.
فردا همانجا و همان موقع دوباره او را ديدم كه از طواف خارج شد و به سوى ما آمد و ما مثل ديروز مبهوت او شديم.
او پس از همان تشريفات، دوباره فرمود: آيا مى دانيد كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) بعد از هر نماز واجب چه مى فرمود؟
عرض كرديم: چه مى فرمود:
فرمود: مى گفتند:
اليك رفعت الاصوات و دعيت الدعوات و لك عنت الوجوه و لك خضعت الرقاب و اليك التحاكم فى الاعمال يا خير من سئل! و يا خير من اعطى! يا صادق! يا بارى! اى من لايخلف المعياد! يا من امر باالدعا و وعد بالاجابه! يا من قال (ادعونى استجب لكم)(116)يا من قال: (و اءذا ساءلك عبادى عنى فاءنى قريب اجيب دعوه الداع اءذا دعانى فليستجيبو الى و يومنوا بى لعلهم يرشدون)(117) و يا من قال: (يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو العزيز الرحيم) لبيك و سعديك،ها انا بين يديك، المشرف و انت القائل (لاتقنطوا من رحمه الله ان الله يغفر الذنوب جميعا).
((پروردگارا! ناله ها به درگاه تو بلند است، و دعاها به بارگاه تو عرضه مى شود. چهره ها در مقابل تو خاكسارند، و گردنها در حضور تو افكنده، و تمامى كارها به حكم تو در اجرا است.
اى بهترين مسئول و نيكوترين عطابخش! اى راستگو! اى بلند مرتبه! اى كسى كه در وعده خلاف نمى كنى! و اى كسى كه امر به دعا نموده و خود وعده اجابت داده اى! اى كسى كه گفت: ((بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را)) اى كسى كه گفت: ((هنگامى كه بندگانم از من چيزى بخواهند، من به آنها نزديكم و دعاى كننده را آن هنگام كه دعا مى كند، اجابت مى كنم. پس بايد از من طلب اجابت كنند و به من ايمان بياورند باشد كه رشد داده شوند)).
و كسى كه گفت: ((اى بندگان من كه بر خود اسراف نموده ايد! از رحمت خدا نااميد نباشيد! همانا تمام گناهان را مى بخشايد كه او عزيز و مهربان است)).
اينك من دعوت تو را اجابت نموده و در مقابلت ايستاده ام. در حالى كه بر خود اسراف نموده ام و تو فرموده اى كه از رحمت خدا نااميد نباشيد! همانا خدا تمام گناهان را مى بخشايد)).
آنگاه در سجده شكر مى فرمود:
يا من لايزيده كثره العطا لا سعه و عطاء! يا من لاينفذ خزائينه! يا من له خزائن السماوات و الارض! يا من له خزائن مادق و جل! لا يمنعك اساءتى من احسانك! انت تفعل بى الذى انت اهله! فانت اهل الجود و الكرم و العفو و التجاور. يا رب! يا الله! لا تفعل بى الذى انا اهله! فاءنى اهل العقوبه و قد استحقتها. لا حجه لى ولاعذر لى عندك. ابوء لك بذنوبى كلها و اعترف بها كى تعفو و انت اعلم بها منى. ابوء لك بكل ذنب اذبنته و كل خطيئه احتملتها و كل سيئه عملتها رب اغفر وارحم و تجاوز عما تعلم انك انت الاعز و الاكرم)).
((اى كسى كه ثروت عطايش موجود كرامت و عطايى ديگر است! اى كسى كه گنجينه هايش پايان ناپذير است! اى كسى كه تمام گنجينه هاى آسمان و زمين متعلق به اوست! اى كسى كه تمام گنجينه هاى ريز و درشت از آن اوست! گناه من باعث منع احسان تو نيست. تو به شايستگى خويش كه بخشش و كرم و گذشت و بخشايشى است، با من رفتار كن.
پروردگارا! خداوندا! آن گونه كه من شايسته و سزاوار هستم با من رفتار مكن كه همانا سزاوار عقوبت و مستحق آن هستم. زيرا هيچ دليل و بهانه اى ندارم. از تمام گناهانم (به سوى تو) باز مى گردم و به تمام آنها اعتراف مى كنم تا تو مرا ببخشايى و تو خود از من به گناهانم داناترى، و باز مى گردم (به سوى تو) از هر گناهى كه مرتكب شده ام و خطايى كه نموده ام و هر زشتى كه آشكار نمودم.
پروردگارا! مرا ببخشاى و بر من رحم كن و از آنچه مى دانى، درگذر كه همانا تو گرامى تر و بزرگوارترى)).
آنگاه چون دفعه قبل برخاست و ما كه مبهوت مانده بوديم. برخاسته و با ديدگان خويش او تا پيوستن به طواف بدرقه كرديم.
دوباره فردا، همانجا و همان موقع، بازگشت. ما كه ديگر دلباخته او شده بوديم، پس همان تشريفات، گوش جان به او داديم.
فرمود على بن الحسن (عليه السلام) همين جا با دست به سنگ زير ناودان كعبه اشاره نمود و در سجده فرمود:
عبيدك بفنائك، مسكينك بفنائك، فقيرك بفنائك، سائللك بفنائك، يساءلك ما لا يقدر عليه غيرك .
((بنده كوچك فانى در تو، مسكين فانى در تو، فقر فانى در تو، گداى فانى در تو، آنچه را مى خواهد كه غير از تو كسى نمى تواند آن را برآورده سازد)).
آنگاه رو به محمد بن قاسم علوى كرد و فرمود: اى محمد بن قاسم! تو به خيرى ان شاء الله!
ما كه تمام گفته هاى او را بر لوح دل محفوظ نموده بوديم، و الهام الهى ما را در اين امر يارى نموده بود، ديديم كه از مقابل ديديگان ما گذشت و مشغول طواف شد. اما هيچ كدام متوجه نشديم كه لااقل نام و نشان او را جويا شويم.
ناگاه يكى از حاضرين كه ابو على محمودى نام داشت، گفت: آيا او را شناختيد؟ به خدا قسم! او امام زمان (عليه السلام) شما بود.
ما گفتيم: تو از كجا مى دانى!؟
گفت: (من يك بار او را ديده ام. آنگاه داستان تشرف خود را چنين تعريف نمود:)
مدت هفت سال بود كه به درگاه خداوند تضرع و التماس مى نمودم كه بتوانم صاحب الزمان (عليه السلام) را به چشم خود ببينم. تا اين كه در ايام حج، عصر روز عرفه، همين آقا را ديدم كه مشغول دعا بود و همين دعايى را كه شنيديد، مى خواند.
او پرسيدم:
- شما كيستيد؟
- يك نفر از مردم.
- از كدام مردم؟
- از اعراب.
- از كدام گروه عرب؟
- از اشراف عرب.
- از كدام گروه اشراف؟
- از بنى هاشم.
- از كدام تيره بنى هاشم؟
- از برترين و نورانى ترين آنها.
- از كدام شخص؟
از آن كه سرها را مى شكافت و طعامها مى داد و نماز مى گزارد در حالى كه مردم در خواب بودند.
دانستم كه او علوى است. به همين خاطر محبت او در دلم جاى گرفت.
ناگاه از مقابل چشمانم ناپديد شد و نفهميدم به كدام سو رفت. از كسانى كه آن اطراف بودند، پرسيدم: آيا اين مرد علوى را مى شناختيد؟
گفتند: آرى، او هر سال با پاى پياده با ما به حج مى آيد.
پيش خود گفتم: سبحان الله! من هيچ اثرى از پياده روى در پاهاى او نديدم.
وقتى به مشعر بازگشتم، بسيار اندوهگين بودم كه چرا به اين زودى از او جدا شدم؟
آن شب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را در خواب ديدم. فرمود: اى احمد! آن را كه در جستجويش بودى، ديدى؟
عرض كردم: آقا جان! او كه بود؟
فرمود: كسى را كه شب قبل ديدى، صاحب زمان تو بود.
وقتى ابوعلى داستان تشرف خود را تمام كرد، ما با حسرت و ناراحتى او را سرزنش كرديم كه چرا به موقع به ما نگفتى؟
گفت: نمى دانم چه طور شد. تا زمانى كه شما شروع به سخن نكرديد، اصلا به يادم نيامد كه او كه بود؟

هیچ نظری موجود نیست: