صاحب كرامات رضويه در ج 2 ص 73 كتاب خود مى نويسد: فخرالواعظين مرحوم حاج شيخ عباسعلى معروف به محقق نقل كرد: ميرزا مرتضى شهابى - كه سابقا دربان باشى كشيك سوم آستان قدس بود - ده شب مجلس روضه خوانى تشكيل داد؛ پدرم و حاج شيخ مهدى واعظ. مرا هم برى منبر رفتن دعوت كرد، و سفارش كرد كه همه شما هر شب به حضرت جوادالائمه عليه السلام بايد متوسل شويد؛ و درباره مصيبت آن امام عليه السلام روضه بخوانيد. من چون تازه كار بودم ، و معلوماتم براى منبر كافى نبود، پرسيدم : چرا اين قدر مايليد و اصرار داريد كه درباره امام نهم عليه السلام ذكر مصيبت بگوييم و به او متوسل شويم ؟
جواب داد: آخر كار، به شما خواهم گفت ؛ ما نيز طبق دستور و سفارش وى ، هر شب به امام نهم عليه السلام متوسل شديم تا ده شب به پايان رسيد.
شب آخر منبرى ها را به شام دعوت كرد و گفت :
علت توسل من هر شب به امام نهم عليه السلام اين بود كه در روز كشيك طبق معمول همه دربانان در صحن مطهر به جاروب كردن صحن كهنه مشغول مى شديم و جوى آبى روان در صحن بود مردم چه زائر و چه مجاور، براى ساختن ، روى پله اى كه در دو طرف آن نهر بود، مى نشستند.
يك روز ضمن جاروب كردن صحن ، ديدم چند نفر از زائرين در نزديك سقاخانه اسماعيل طلايى - برابر گنبد مطهر - نشسته و به خربزه خوردن مشغولند و پوست و تخمه هاى خربزها را هم آنجا ريخته و كثيف كرده اند.
من به محض ديدن آن منظره اوقاتم تلخ شد و گفتم : آقايان !
اينجا كه جاى خربزه خوردن نيست ، از اين گذشته ، دست كم ، پوست و تخمه خربزه ها را بايستى در جوب آب مى ريختيد.
آنان متغير شده ، گفتند: مگر اينجا خانه پدرت است كه اين گونه دستور مى دهى ؟
من نيز متغير شدم و با پاى خود پوست و تخمه و ديگر خربزه هاى آنان را در ميان جوى ريختم ؛ آنان هم برخاسته ، رو به حضرت رضا عليه السلام كرده ، گفتند: آقا امام رضا عليه السلام ! ما اول خيال مى كرديم خانه توست كه آمديم . اگر مى دانستيم كه خانه پدر اين مرد است ، هرگز نمى آمديم ؛ اين سخن را گفتند و رفتند و من نيز به كار خود مشغول شدم چون شب فرا رسيد و به بستر رفته ، خوابيدم ؛ در عالم خواب ديدم ، در ايوان طلا جنجال و غوغايى بر پاست ؛ نزديك رقتم تا از جريان آگاه شوم ؛ ناگهان ديدم آقاى بزرگوارى در وسط ايستاده است و يك سه پايه اى هم در وسط ايوان نهاده اند (چون در آن زمان رسم بود كه مقصر را به سه پايه بسته ، شلاق مى زدند.) سپس آن آقاى بزرگوار فرمود، بياوريد!
تا اين امر، از آن سرور صادر شد، ماءمورين آمدند و مرا گرفتند و پهلوى سه پايه برده ، بدان بستند؛ من بسيار متوحش شدم .
عرض كردم : تقصير و گناهم چيست ؟
فرمود: مگر صحن : خانه پدر تو بود؟ كه زائرين مرا ناراحت كردى و با پاى خود خربزه هاى آنان را به جوى آب ريختى . خانه ، خانه من است زوار هم مهمان من اند؛ تو چرا چنين كردى ؟
پس از اين فرمايش ، حالت انفعال و خجالتى به من دست داد كه نمى توانم بيان كنم ؛ همينكه ماءمورين خاستند مرا بزنند، من از ترس و وحشت به اين طرف آن طرف نگاه مى كردم كه ببينم آشنايى به چشم مى خورد تا وسيله نجاتم گردد يا نه ؟
در اين حال متوجه شدم كه آقاى جوانى پهلوى آن نشسته است ؛ همينكه او حالت وحشت مرا ديد، عرض كرد: پدر جان !
اين مقصر را به من ببخشيد، بمحض كه اين سخن را گفت ، مرا آزاد كردند. نگاه كردم ديدم نه سه پايه اى هست و نه شلاقى ؛ پرسيدم : اين جوان كه بود؟ گفتند: اين آقا زاده پسر آن حضرت ، امام جواد عليه السلام است ؛ از خواب بيدار شدم و به فكر زائرين افتادم تا پس از جستجوى بسيار، آنان را پيدا و از ايشان دعوت و پذيرايى شايانى به عمل آوردم و بدين وسيله موجبات رضايت آن را فراهم و از ايشان عذر خواهى كردم .
حال ، شما آقايان ، بدانيد كه من آزاد شده حضرت جواد عليه السلام هستم و از اين جهت بود كه ده شب به آن بزرگوار متوسل شدم .
جواب داد: آخر كار، به شما خواهم گفت ؛ ما نيز طبق دستور و سفارش وى ، هر شب به امام نهم عليه السلام متوسل شديم تا ده شب به پايان رسيد.
شب آخر منبرى ها را به شام دعوت كرد و گفت :
علت توسل من هر شب به امام نهم عليه السلام اين بود كه در روز كشيك طبق معمول همه دربانان در صحن مطهر به جاروب كردن صحن كهنه مشغول مى شديم و جوى آبى روان در صحن بود مردم چه زائر و چه مجاور، براى ساختن ، روى پله اى كه در دو طرف آن نهر بود، مى نشستند.
يك روز ضمن جاروب كردن صحن ، ديدم چند نفر از زائرين در نزديك سقاخانه اسماعيل طلايى - برابر گنبد مطهر - نشسته و به خربزه خوردن مشغولند و پوست و تخمه هاى خربزها را هم آنجا ريخته و كثيف كرده اند.
من به محض ديدن آن منظره اوقاتم تلخ شد و گفتم : آقايان !
اينجا كه جاى خربزه خوردن نيست ، از اين گذشته ، دست كم ، پوست و تخمه خربزه ها را بايستى در جوب آب مى ريختيد.
آنان متغير شده ، گفتند: مگر اينجا خانه پدرت است كه اين گونه دستور مى دهى ؟
من نيز متغير شدم و با پاى خود پوست و تخمه و ديگر خربزه هاى آنان را در ميان جوى ريختم ؛ آنان هم برخاسته ، رو به حضرت رضا عليه السلام كرده ، گفتند: آقا امام رضا عليه السلام ! ما اول خيال مى كرديم خانه توست كه آمديم . اگر مى دانستيم كه خانه پدر اين مرد است ، هرگز نمى آمديم ؛ اين سخن را گفتند و رفتند و من نيز به كار خود مشغول شدم چون شب فرا رسيد و به بستر رفته ، خوابيدم ؛ در عالم خواب ديدم ، در ايوان طلا جنجال و غوغايى بر پاست ؛ نزديك رقتم تا از جريان آگاه شوم ؛ ناگهان ديدم آقاى بزرگوارى در وسط ايستاده است و يك سه پايه اى هم در وسط ايوان نهاده اند (چون در آن زمان رسم بود كه مقصر را به سه پايه بسته ، شلاق مى زدند.) سپس آن آقاى بزرگوار فرمود، بياوريد!
تا اين امر، از آن سرور صادر شد، ماءمورين آمدند و مرا گرفتند و پهلوى سه پايه برده ، بدان بستند؛ من بسيار متوحش شدم .
عرض كردم : تقصير و گناهم چيست ؟
فرمود: مگر صحن : خانه پدر تو بود؟ كه زائرين مرا ناراحت كردى و با پاى خود خربزه هاى آنان را به جوى آب ريختى . خانه ، خانه من است زوار هم مهمان من اند؛ تو چرا چنين كردى ؟
پس از اين فرمايش ، حالت انفعال و خجالتى به من دست داد كه نمى توانم بيان كنم ؛ همينكه ماءمورين خاستند مرا بزنند، من از ترس و وحشت به اين طرف آن طرف نگاه مى كردم كه ببينم آشنايى به چشم مى خورد تا وسيله نجاتم گردد يا نه ؟
در اين حال متوجه شدم كه آقاى جوانى پهلوى آن نشسته است ؛ همينكه او حالت وحشت مرا ديد، عرض كرد: پدر جان !
اين مقصر را به من ببخشيد، بمحض كه اين سخن را گفت ، مرا آزاد كردند. نگاه كردم ديدم نه سه پايه اى هست و نه شلاقى ؛ پرسيدم : اين جوان كه بود؟ گفتند: اين آقا زاده پسر آن حضرت ، امام جواد عليه السلام است ؛ از خواب بيدار شدم و به فكر زائرين افتادم تا پس از جستجوى بسيار، آنان را پيدا و از ايشان دعوت و پذيرايى شايانى به عمل آوردم و بدين وسيله موجبات رضايت آن را فراهم و از ايشان عذر خواهى كردم .
حال ، شما آقايان ، بدانيد كه من آزاد شده حضرت جواد عليه السلام هستم و از اين جهت بود كه ده شب به آن بزرگوار متوسل شدم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر