امام باقر (عليه السلام ) فرمود: ((وقتى كه حضرت على (عليه السلام ) از جنگ نهروان برگشت ، در مسجد كوفه نشسته بود كه رئيس يهوديان يعنى راءس الجالوت به حضور حضرت رسيد و عرضه داشت : مى خواهم چند سؤ ال از جنابتان بپرسم كه آن را نمى داند مگر نبى يا وصى نبى ، اگر خواهى بپرسم وگرنه در گذرم ؟
حضرت فرمود: اى برادر يهود! از هر چه خواهى بپرس ؛ عرض كرد: ما در كتاب خود، تورات يافتيم كه وقتى پيامبرى را حق تعالى بر مى انگيزد بدو امر مى كند كه كسى را از خاندان خودش انتخاب كند تا پس از او كارگزار امتش باشد، و دستور دهد تا امت از او متابعت كنند و به وسيله اش عمل نمايند.
خداوند، اوصياء پيغمبران را در حياتشان امتحان كرد و بعد از وفاتشان هم آن وصى را امتحان كند، به من بگو كه خداى تعالى چند بار اوصياء را در حيات پيامبران و چند بار بعد از وفاتشان امتحان نمايد، و وقتى امتحان اوصياء خوب از كار درآمد آخر كارشان چه شود؟
امام فرمود: به خدائى كه غير از او نيست ، آن خدائى كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى و انجيل را بر عيسى نازل فرمود، اگر جواب تو را بدهم اقرار و اعتراف به وصايتم مى كنى ؟ گفت : آرى .
حضرت فرمود: به خدائى كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى نازل كرد اگر جوابت را بدهم اسلام مى آورى ؟ گفت : آرى .
باز حضرت فرمود: خداوند - عزوجل - اوصياء را در حيات انبياء در هفت موضع امتحان مى كند تا اطاعت و خدمت او را بيازمايد و چون از طاعت و امتحان آنها راضى شد، به پيغمبرش امر مى كند او را در حياتش ولى و دوست بگيرد، و بعد از وفاتش او را وصى خود قرار بدهد و اطاعت از اوصياء را بر گردن امت آن پيامبر مى نهد.
خداوند اوصياء را بعد از وفات انبياء در هفت جا امتحان مى كند تا صبر آنان آزموده شود، پس وقتى امتحانشان رضايت بخش شد، عاقبت آنان باسعادت مى شود، و با خوشبختى كامل به پيغمبرش ملحق مى گردند.
راءس الجالوت كه رئيس يهوديان بود عرض كرد: درست فرمودى يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )! پس مرا از امتحان شما در حيات پيامبر و بعد از وفاتش ، و اين كه آخر كار تو به كجا مى كشد، آگاه كن ! حضرت دست او را گرفت و فرمود: اى برادر يهودى ! بلند شو برويم تا تو را آگاه نمايم .
جماعتى از ياران امام بلند شدند و عرض كردند: يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )! ما را هم به اين مطالب آگاه فرما! امام فرمود: مى ترسم قلوب شما (از رنجها و گرفتاريم ) تحمل مطالب را نداشته باشد؛ عرض كردند: براى چه يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )؟ فرمود: براى اينكه كارهاى نادرست از بسيارى از شما ديدم .
مالك اشتر بلند شد و عرض كرد يا اميرالمؤمنين ! ما را هم آگاه كن ، قسم به خدا هر آينه مى دانيم كه روى كره زمين به غير تو وصى نبى و رسولى نيست ، و مى دانيم كه خداوند بعد از پيامبران پيامبرى مبعوث نخواهد كرد و پيروى از تو به گردن ماست و اطاعت از تو پيوسته و متصل به پيروى از پيامبر اكرم مى باشد.
حضرت تقاضاى مالك اشتر را پذيرفت و نشست و رو به يهودى كرد و فرمود: اى برادر يهودى ! خدا مرا در زندگى پيامبران در هفت جا امتحان كرد و دريافت كه من به نعمتهاى او مطيع هستم ، بدون اينكه از خود ستايش كنم ، مى گويم .
راءس الجالوت گفت : در چه چيزهايى ؟ اى اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
امام فرمود: اما، مقام اول ، آن بود كه خدا چون وحى به پيغمبران فرستاد و رسالت را بر دوش او قرار داد، من در خاندان پيامبر، در مردان از همه كم سن تر بودم ، با اينكه در خانه او و خدمتش بودم و فرمانهايش را انجام مى دادم ؛ پيامبر كوچك و بزرگ خاندان بنى عبدالمطلب را خواند و آنان را به يگانگى خدا و رسالت خويش دعوت كرد، لكن آنها امتنا كردند و انكارش نمودند و از او دورى جستند و او را پشت سر انداختند و خود را از وجود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دور كردند و گناه گرفتند؛ مردمان ديگر هم از پيامبر دور شدند و با او مخالفت كردند.
چون پيشنهاد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر آنان سخت بود و قلوب آنان تحمل آنان را نداشتند و عقلشان هم نمى رسيد و اين كار را بر خود بزرگ و سنگين شمردند، تنها من با سرعت و مطيعانه و با يقين ، دعوت پيامبر را پذيرفتم و شك و ترديد در دلم نيامد؛ سه سال با پيامبر اين روش و عقيده را داشتم ، در روى كره زمين غير از من و خديجه ، دختر خويلد، كسى نبود كه با پيامبر نماز بخواند و بدو عقيده مند باشد، سپس امام رو به ياران خود كرد و فرمود: آيا چنين نبود؟ همگى عرض كردند: چرا، يا اميرالمؤمنين !
اما، مقام دوم ؛ اى برادر يهودى ! آنجا بود كه قريش براى كشتن و از بين بردن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مشورت مى كردند و حيله به كار مى بردند تا اينكه آخرالامر در محل شور خود در يك روز با حضور شيطان ملعون به شكل مرد يك چشم كور از مردمان ثقيف ، جمع شدند و راءى دادند كه از هر گروه و تيره از قريش مردى قوى را برگزينند، و با شمشيرى جمع شوند و هنگامى كه پيامبر خوابيده است ، همگى با يك ضربت بر پيامبر حمله ور شوند و او را به قتل برسانند؛ وقتى پيامبر به قتل رسيد ناچار هر قومى از قريش به حمايت از آن نماينده قيام و او را حفظ كند و تسليم به قصاص ننمايد و در نتيجه خون پيامبر به هدر مى رفت .
جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد و او را از اين تصميم قريش و از آن شب و ساعتى كه او را مى خواهند به قتل برسانند خبر داد، و امر كرد كه آن شب از منزل خارج شود و به غار حراء بيرون مكه پناه ببرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا از اين واقعه خبر داد و مرا امر كرد كه در رختخواب و فراش او بخوابم و جانم را قربانش كنم ، من شتابان قبول كردم و خوشحال بودم كه جان فداى پيامبر مى شود؛ پس پيامبر از خانه خارج شد و رفت و من در بسترش خوابيدم . پهلوانان قريش با اين فكر كه پيامبر خوابيده و مى توانند او را بكشند سر رسيدند، ديدند من هستم . بر آنها شمشير كشيدم و آنان را از خود، به طورى كه خدا و مردم مى دانند دور كردم .
سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: آيا چنين نيست ؟ همه عرض كردند: چرا، يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام سوم ؛ اى برادر يهودى ! تو پسر ربيعه و عتبه از قهرمانان قريش بودند، در روز جنگ بدر به ميدان آمدند و مبارزه طلبيدند، هيچ كس از قريش نتوانستند جواب بدهند، پيامبر، من و حمزه و عبيده را براى جنگ با آنها فرستاد، با اينكه از آن دو نفر كوچكتر بودم و در جنگ كم تجربه تر، خداوند به دست من وليد و شيبه را كشت ، غير آن كه قهرمانانى ديگر را در آن روز از بين بردم و اسير گرفتم ، من از ديگران بيشتر كشتم و اسيران زيادى را دستگير نمودم ، در آن روز پسر عمويم عبيده بن حرث - رحمة الله عليه - شهيد شد، سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: مگر اينطور نبود؟ همگى گفتند: چرا، يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام چهارم ؛ اى برادر يهودى ! همه افراد مكه بر ما هجوم آوردند و هر كه از ايلهاى عرب و قريش را تحت فرمانشان بودند عليه ما شوراندند تا خون كشته شدگان جنگ بدر را بگيرند.
جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد و او را آگاه نمود؛ پيامبرش با لشكرش به دره احد رفتند، مشركين جلو آمدند و با يك حمله بر ما يورش بردند و خيلى از مسلمانان را شهيد كردند و ديگران از باقى مانده لشكر فرار كردند؛ من تنها با رسول خدا مانديم در حالى كه مهاجر و انصار به طرف منازلشان به مدينه برگشتند و همه مى گفتند: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اصحابش كشته شدند، ولى خداوند جلو مشركين را گرفت و من جلو روى رسول خدا بودم كه هفتاد و چند زخم بر تنم وارد شد كه جاى چند تاى آن نمايان مى باشد.
حضرت لباس خود را كنار زد و دست بر زخمهايش كرد و نشان داد و فرمود: آنكه در آن روزگار كردم ثوابش ان شاء الله بر خداوند - عزوجل - است ؛ سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: مگر اينطور نبوده است ؟ گفتند: بلى يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام پنجم ؛ اى برادر يهودى ! به درستى كه قريش و عرب جمع شدند و عهد بستند كه از نبرد با ما دريغ نورزند، تا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و هر كه با اوست از گروه بنى عبدالمطلب كشته شوند. پس با ساز و برگ جنگى به بيرون مدينه آمدند و بار انداختند و به خود اميد داشتند كه حتما پيروز مى شنوند! جبرئيل آمد و پيامبر را از اين كار مشركين خبر داد، و پيامبر براى خود و هر كس از مهاجر و انصار فرمان داد تا خندق حفر كنند.
قريش آمدند و بر دور خندق ماندند و ما را محاصره كردند، و خود را قوى و ما را ضعيف مى پنداشتند و با سر و صداى هر چه تمام تر خود را در قوى بودن جلوه مى دادند.
پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم آنها را به دين خداوند عزوجل مى خواند و به خويشى و رحم سوگند مى داد، لكن قبول نمى كردند بلكه بر سركشى آنها افزوده مى شد؛ پهلوان عرب و قريش آن روز، عمرو بن عبدود بود كه مانند شتر مست نعره مى زد و مبارز مى خواست و رجز مى خواند، يك بار نيزه اش را و بار ديگر شمشيرش را به حركت در مى آورد و كسى جلويش نمى رفت و به وى طمع نداشت و به غيرت نمى آمد و از روى بصيرت اظهار قدرت نمى كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا از جايم بلند كرد و به دست خودش عمامه بر سرم بست و همين شمشير (ذوالفقار) را به من عطا كرد، من براى نبرد با عمرو، بيرون آمدم در حالى كه زنان مدينه برايم مى گريستند و از نبرد با عمرو، هراس داشتند؛ خداوند به دست من عمرو را كشت با اينكه عرب غير از او پهلوانى نمى شناخت ؛ در آن روز عمرو بن عبدود ضربتى بر سرم زد، بعد با دست خويش به فرق سر اشاره كردند. خداوند قريش و عرب را با اين ضربتم كه او را از بين بردم و به آن چيزى كه از من در دلهاى آنان از غلبه و آزردگى هاى پيش (كه اقوام آنها را كشتم ) بود، گريزان نمود.
پس رو به اصحابش كرد و فرمود: اين طور نبود؟ همگى گفتند: چرا با اميرالمؤمنين !
اما، مقام ششم ؛ اى برادر يهودى ! ما با پيامبر به شهر ياران تو، خيبر بر مردان يهود و قهرمان قريش و ديگران تاختيم ؛ لشكرهاى سواره و پياده با تجهيزات جنگى همانند كوه جلو ما در آمدند، و دژهاى محكم داشتند، و داراى نيروى برتر بودند، جورى كه هر كدام از آنها به ميدان مى آمدند و مبارز طلب مى كردند و بر يكديگر پيش دستى مى نمودند، همراهان ما كسى به نبرد آنان نرفت جز آنكه به قتل مى رسيد.
كم كم نداى نبرد بلند شد و چشمها را خون گرفته بود و هر كسى به فكر خودش افتاده بود، و همه به يكديگر مى نگريستند و مى گفتند: اى على (عليه السلام )! تو برخيز، پيامبر مرا از جايم بلند كرد و مقابل دژ آنها فرستاد. هر كسى از آنان درآمدند را كشتم ، و هر پهلوانى را نابود كردم و همانند شير بر آنان يورش بردم تا اينكه آنان در دژ متحصن شدند، و درب قلعه را به دست خويش كندم و تنها وارد شدم ، در وقتى كه جز خدا هيچ كس ياورم نبود، هر كس از آنها ظاهر مى گشت مى كشتم و هر زنى را مى ديدم اسير مى كردم تا اينكه قلعه خيبر را فتح كردم ، و بعد رو به اصحابش كرد و فرمود: آيا چنين نيست ؟ گفتند: آرى يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام هفتم ؛ اى برادر يهودى ؛ اى برادر يهودى ! چون پيامبر متوجه فتح مكه شد، و خواست براى آنان عذرى باقى نماند، نامه اى نوشت و آنان را همانند روز اول اسلام به خدا دعوت كرد و از عذاب حق آنها را ترسانيد و آنها را به آمرزش خداوند اميدوار كرد و آخر سوره مباركه ((برائت )) را براى آنان نوشت تا بر آنها خوانده شود، سپس به اصحابش پيشنهاد كرد كه اين نامه را كسى ببرد. همه امتناع كردند، تا اينكه پيامبر يك نفر را خواند و نامه را به او داد و او را فرستاد، لكن جبرئيل آمد و گفت : اى پيامبر! اين نامه را يا خودت و يا يك نفر از خاندانت بايد برساند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مرا خبر داد و نامه را به وسيله من فرستاد تا به اهل مكه برسانم . من به مكه آمدم ، مردم مكه آدمهاى عجيبى بودند، كسى در آنها نبود جز آنكه اگر مى توانست ، قطعه قطعه بدنم را بر سر كوه بگذارد از جان و مال و خاندانش در اين راه دريغ نمى ورزيد.
من نامه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به آنها رساندم و بر آنان خواندم ، همه با تهديد و وعيد به من جواب دادند و زن و مرد به من بدبين شدند و اظهار دشمنى كردند، و من هم پايدارى و مقاومت كردم ؛ بعد رو به اصحابش كرد و فرمود: آيا اين طور نبود؟ گفتند يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
فرمود: اى برادر يهود! اين مقامهايى بود كه پروردگار من با پيامبرش مرا در آنها امتحان كرد و مرا در همه جا فرمانبردار ديد، هيچ كس در اين مواضع همانند من نبود، اگر بخواهم خود را ستايش كنم جا دارد ليكن خداوند خودستايى را خوش ندارد.
گفتند: راست فرموديد: خداوند شما را به قرابت با پيامبر، برترى داده و به برادرى سعادت فرموده است و نسبت شما را به او همانند هارون به موسى قرار داده است و در اين مقامات ، سبقت را ربوديد، و كسى از مسلمانان به مانند شما نيست ، هر كس تو را با پيامبر و پس از مرگ او ديده ، همين اعتقاد را دارد، حال بفرمائيد بعد از پيامبر خداوند شما را چگونه امتحان كرد.
حضرت ، هفت مقام بعد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را شرح دادند كه ما به همين جا اكتفا مى كنيم و بقيه را در جاى ديگر همين مجلدات ذكر مى نماييم .
حضرت فرمود: اى برادر يهود! از هر چه خواهى بپرس ؛ عرض كرد: ما در كتاب خود، تورات يافتيم كه وقتى پيامبرى را حق تعالى بر مى انگيزد بدو امر مى كند كه كسى را از خاندان خودش انتخاب كند تا پس از او كارگزار امتش باشد، و دستور دهد تا امت از او متابعت كنند و به وسيله اش عمل نمايند.
خداوند، اوصياء پيغمبران را در حياتشان امتحان كرد و بعد از وفاتشان هم آن وصى را امتحان كند، به من بگو كه خداى تعالى چند بار اوصياء را در حيات پيامبران و چند بار بعد از وفاتشان امتحان نمايد، و وقتى امتحان اوصياء خوب از كار درآمد آخر كارشان چه شود؟
امام فرمود: به خدائى كه غير از او نيست ، آن خدائى كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى و انجيل را بر عيسى نازل فرمود، اگر جواب تو را بدهم اقرار و اعتراف به وصايتم مى كنى ؟ گفت : آرى .
حضرت فرمود: به خدائى كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى نازل كرد اگر جوابت را بدهم اسلام مى آورى ؟ گفت : آرى .
باز حضرت فرمود: خداوند - عزوجل - اوصياء را در حيات انبياء در هفت موضع امتحان مى كند تا اطاعت و خدمت او را بيازمايد و چون از طاعت و امتحان آنها راضى شد، به پيغمبرش امر مى كند او را در حياتش ولى و دوست بگيرد، و بعد از وفاتش او را وصى خود قرار بدهد و اطاعت از اوصياء را بر گردن امت آن پيامبر مى نهد.
خداوند اوصياء را بعد از وفات انبياء در هفت جا امتحان مى كند تا صبر آنان آزموده شود، پس وقتى امتحانشان رضايت بخش شد، عاقبت آنان باسعادت مى شود، و با خوشبختى كامل به پيغمبرش ملحق مى گردند.
راءس الجالوت كه رئيس يهوديان بود عرض كرد: درست فرمودى يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )! پس مرا از امتحان شما در حيات پيامبر و بعد از وفاتش ، و اين كه آخر كار تو به كجا مى كشد، آگاه كن ! حضرت دست او را گرفت و فرمود: اى برادر يهودى ! بلند شو برويم تا تو را آگاه نمايم .
جماعتى از ياران امام بلند شدند و عرض كردند: يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )! ما را هم به اين مطالب آگاه فرما! امام فرمود: مى ترسم قلوب شما (از رنجها و گرفتاريم ) تحمل مطالب را نداشته باشد؛ عرض كردند: براى چه يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )؟ فرمود: براى اينكه كارهاى نادرست از بسيارى از شما ديدم .
مالك اشتر بلند شد و عرض كرد يا اميرالمؤمنين ! ما را هم آگاه كن ، قسم به خدا هر آينه مى دانيم كه روى كره زمين به غير تو وصى نبى و رسولى نيست ، و مى دانيم كه خداوند بعد از پيامبران پيامبرى مبعوث نخواهد كرد و پيروى از تو به گردن ماست و اطاعت از تو پيوسته و متصل به پيروى از پيامبر اكرم مى باشد.
حضرت تقاضاى مالك اشتر را پذيرفت و نشست و رو به يهودى كرد و فرمود: اى برادر يهودى ! خدا مرا در زندگى پيامبران در هفت جا امتحان كرد و دريافت كه من به نعمتهاى او مطيع هستم ، بدون اينكه از خود ستايش كنم ، مى گويم .
راءس الجالوت گفت : در چه چيزهايى ؟ اى اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
امام فرمود: اما، مقام اول ، آن بود كه خدا چون وحى به پيغمبران فرستاد و رسالت را بر دوش او قرار داد، من در خاندان پيامبر، در مردان از همه كم سن تر بودم ، با اينكه در خانه او و خدمتش بودم و فرمانهايش را انجام مى دادم ؛ پيامبر كوچك و بزرگ خاندان بنى عبدالمطلب را خواند و آنان را به يگانگى خدا و رسالت خويش دعوت كرد، لكن آنها امتنا كردند و انكارش نمودند و از او دورى جستند و او را پشت سر انداختند و خود را از وجود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دور كردند و گناه گرفتند؛ مردمان ديگر هم از پيامبر دور شدند و با او مخالفت كردند.
چون پيشنهاد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر آنان سخت بود و قلوب آنان تحمل آنان را نداشتند و عقلشان هم نمى رسيد و اين كار را بر خود بزرگ و سنگين شمردند، تنها من با سرعت و مطيعانه و با يقين ، دعوت پيامبر را پذيرفتم و شك و ترديد در دلم نيامد؛ سه سال با پيامبر اين روش و عقيده را داشتم ، در روى كره زمين غير از من و خديجه ، دختر خويلد، كسى نبود كه با پيامبر نماز بخواند و بدو عقيده مند باشد، سپس امام رو به ياران خود كرد و فرمود: آيا چنين نبود؟ همگى عرض كردند: چرا، يا اميرالمؤمنين !
اما، مقام دوم ؛ اى برادر يهودى ! آنجا بود كه قريش براى كشتن و از بين بردن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مشورت مى كردند و حيله به كار مى بردند تا اينكه آخرالامر در محل شور خود در يك روز با حضور شيطان ملعون به شكل مرد يك چشم كور از مردمان ثقيف ، جمع شدند و راءى دادند كه از هر گروه و تيره از قريش مردى قوى را برگزينند، و با شمشيرى جمع شوند و هنگامى كه پيامبر خوابيده است ، همگى با يك ضربت بر پيامبر حمله ور شوند و او را به قتل برسانند؛ وقتى پيامبر به قتل رسيد ناچار هر قومى از قريش به حمايت از آن نماينده قيام و او را حفظ كند و تسليم به قصاص ننمايد و در نتيجه خون پيامبر به هدر مى رفت .
جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد و او را از اين تصميم قريش و از آن شب و ساعتى كه او را مى خواهند به قتل برسانند خبر داد، و امر كرد كه آن شب از منزل خارج شود و به غار حراء بيرون مكه پناه ببرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا از اين واقعه خبر داد و مرا امر كرد كه در رختخواب و فراش او بخوابم و جانم را قربانش كنم ، من شتابان قبول كردم و خوشحال بودم كه جان فداى پيامبر مى شود؛ پس پيامبر از خانه خارج شد و رفت و من در بسترش خوابيدم . پهلوانان قريش با اين فكر كه پيامبر خوابيده و مى توانند او را بكشند سر رسيدند، ديدند من هستم . بر آنها شمشير كشيدم و آنان را از خود، به طورى كه خدا و مردم مى دانند دور كردم .
سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: آيا چنين نيست ؟ همه عرض كردند: چرا، يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام سوم ؛ اى برادر يهودى ! تو پسر ربيعه و عتبه از قهرمانان قريش بودند، در روز جنگ بدر به ميدان آمدند و مبارزه طلبيدند، هيچ كس از قريش نتوانستند جواب بدهند، پيامبر، من و حمزه و عبيده را براى جنگ با آنها فرستاد، با اينكه از آن دو نفر كوچكتر بودم و در جنگ كم تجربه تر، خداوند به دست من وليد و شيبه را كشت ، غير آن كه قهرمانانى ديگر را در آن روز از بين بردم و اسير گرفتم ، من از ديگران بيشتر كشتم و اسيران زيادى را دستگير نمودم ، در آن روز پسر عمويم عبيده بن حرث - رحمة الله عليه - شهيد شد، سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: مگر اينطور نبود؟ همگى گفتند: چرا، يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام چهارم ؛ اى برادر يهودى ! همه افراد مكه بر ما هجوم آوردند و هر كه از ايلهاى عرب و قريش را تحت فرمانشان بودند عليه ما شوراندند تا خون كشته شدگان جنگ بدر را بگيرند.
جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد و او را آگاه نمود؛ پيامبرش با لشكرش به دره احد رفتند، مشركين جلو آمدند و با يك حمله بر ما يورش بردند و خيلى از مسلمانان را شهيد كردند و ديگران از باقى مانده لشكر فرار كردند؛ من تنها با رسول خدا مانديم در حالى كه مهاجر و انصار به طرف منازلشان به مدينه برگشتند و همه مى گفتند: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اصحابش كشته شدند، ولى خداوند جلو مشركين را گرفت و من جلو روى رسول خدا بودم كه هفتاد و چند زخم بر تنم وارد شد كه جاى چند تاى آن نمايان مى باشد.
حضرت لباس خود را كنار زد و دست بر زخمهايش كرد و نشان داد و فرمود: آنكه در آن روزگار كردم ثوابش ان شاء الله بر خداوند - عزوجل - است ؛ سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: مگر اينطور نبوده است ؟ گفتند: بلى يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام پنجم ؛ اى برادر يهودى ! به درستى كه قريش و عرب جمع شدند و عهد بستند كه از نبرد با ما دريغ نورزند، تا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و هر كه با اوست از گروه بنى عبدالمطلب كشته شوند. پس با ساز و برگ جنگى به بيرون مدينه آمدند و بار انداختند و به خود اميد داشتند كه حتما پيروز مى شنوند! جبرئيل آمد و پيامبر را از اين كار مشركين خبر داد، و پيامبر براى خود و هر كس از مهاجر و انصار فرمان داد تا خندق حفر كنند.
قريش آمدند و بر دور خندق ماندند و ما را محاصره كردند، و خود را قوى و ما را ضعيف مى پنداشتند و با سر و صداى هر چه تمام تر خود را در قوى بودن جلوه مى دادند.
پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم آنها را به دين خداوند عزوجل مى خواند و به خويشى و رحم سوگند مى داد، لكن قبول نمى كردند بلكه بر سركشى آنها افزوده مى شد؛ پهلوان عرب و قريش آن روز، عمرو بن عبدود بود كه مانند شتر مست نعره مى زد و مبارز مى خواست و رجز مى خواند، يك بار نيزه اش را و بار ديگر شمشيرش را به حركت در مى آورد و كسى جلويش نمى رفت و به وى طمع نداشت و به غيرت نمى آمد و از روى بصيرت اظهار قدرت نمى كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا از جايم بلند كرد و به دست خودش عمامه بر سرم بست و همين شمشير (ذوالفقار) را به من عطا كرد، من براى نبرد با عمرو، بيرون آمدم در حالى كه زنان مدينه برايم مى گريستند و از نبرد با عمرو، هراس داشتند؛ خداوند به دست من عمرو را كشت با اينكه عرب غير از او پهلوانى نمى شناخت ؛ در آن روز عمرو بن عبدود ضربتى بر سرم زد، بعد با دست خويش به فرق سر اشاره كردند. خداوند قريش و عرب را با اين ضربتم كه او را از بين بردم و به آن چيزى كه از من در دلهاى آنان از غلبه و آزردگى هاى پيش (كه اقوام آنها را كشتم ) بود، گريزان نمود.
پس رو به اصحابش كرد و فرمود: اين طور نبود؟ همگى گفتند: چرا با اميرالمؤمنين !
اما، مقام ششم ؛ اى برادر يهودى ! ما با پيامبر به شهر ياران تو، خيبر بر مردان يهود و قهرمان قريش و ديگران تاختيم ؛ لشكرهاى سواره و پياده با تجهيزات جنگى همانند كوه جلو ما در آمدند، و دژهاى محكم داشتند، و داراى نيروى برتر بودند، جورى كه هر كدام از آنها به ميدان مى آمدند و مبارز طلب مى كردند و بر يكديگر پيش دستى مى نمودند، همراهان ما كسى به نبرد آنان نرفت جز آنكه به قتل مى رسيد.
كم كم نداى نبرد بلند شد و چشمها را خون گرفته بود و هر كسى به فكر خودش افتاده بود، و همه به يكديگر مى نگريستند و مى گفتند: اى على (عليه السلام )! تو برخيز، پيامبر مرا از جايم بلند كرد و مقابل دژ آنها فرستاد. هر كسى از آنان درآمدند را كشتم ، و هر پهلوانى را نابود كردم و همانند شير بر آنان يورش بردم تا اينكه آنان در دژ متحصن شدند، و درب قلعه را به دست خويش كندم و تنها وارد شدم ، در وقتى كه جز خدا هيچ كس ياورم نبود، هر كس از آنها ظاهر مى گشت مى كشتم و هر زنى را مى ديدم اسير مى كردم تا اينكه قلعه خيبر را فتح كردم ، و بعد رو به اصحابش كرد و فرمود: آيا چنين نيست ؟ گفتند: آرى يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام هفتم ؛ اى برادر يهودى ؛ اى برادر يهودى ! چون پيامبر متوجه فتح مكه شد، و خواست براى آنان عذرى باقى نماند، نامه اى نوشت و آنان را همانند روز اول اسلام به خدا دعوت كرد و از عذاب حق آنها را ترسانيد و آنها را به آمرزش خداوند اميدوار كرد و آخر سوره مباركه ((برائت )) را براى آنان نوشت تا بر آنها خوانده شود، سپس به اصحابش پيشنهاد كرد كه اين نامه را كسى ببرد. همه امتناع كردند، تا اينكه پيامبر يك نفر را خواند و نامه را به او داد و او را فرستاد، لكن جبرئيل آمد و گفت : اى پيامبر! اين نامه را يا خودت و يا يك نفر از خاندانت بايد برساند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مرا خبر داد و نامه را به وسيله من فرستاد تا به اهل مكه برسانم . من به مكه آمدم ، مردم مكه آدمهاى عجيبى بودند، كسى در آنها نبود جز آنكه اگر مى توانست ، قطعه قطعه بدنم را بر سر كوه بگذارد از جان و مال و خاندانش در اين راه دريغ نمى ورزيد.
من نامه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به آنها رساندم و بر آنان خواندم ، همه با تهديد و وعيد به من جواب دادند و زن و مرد به من بدبين شدند و اظهار دشمنى كردند، و من هم پايدارى و مقاومت كردم ؛ بعد رو به اصحابش كرد و فرمود: آيا اين طور نبود؟ گفتند يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
فرمود: اى برادر يهود! اين مقامهايى بود كه پروردگار من با پيامبرش مرا در آنها امتحان كرد و مرا در همه جا فرمانبردار ديد، هيچ كس در اين مواضع همانند من نبود، اگر بخواهم خود را ستايش كنم جا دارد ليكن خداوند خودستايى را خوش ندارد.
گفتند: راست فرموديد: خداوند شما را به قرابت با پيامبر، برترى داده و به برادرى سعادت فرموده است و نسبت شما را به او همانند هارون به موسى قرار داده است و در اين مقامات ، سبقت را ربوديد، و كسى از مسلمانان به مانند شما نيست ، هر كس تو را با پيامبر و پس از مرگ او ديده ، همين اعتقاد را دارد، حال بفرمائيد بعد از پيامبر خداوند شما را چگونه امتحان كرد.
حضرت ، هفت مقام بعد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را شرح دادند كه ما به همين جا اكتفا مى كنيم و بقيه را در جاى ديگر همين مجلدات ذكر مى نماييم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر