((ابوطالب)) احمد بن محمد بن بطه مى گويد:
هر گاه به زيارت مرقد امام حسن عسكرى (عليه السلام) - كه در سامرا در منزل مسكونى خود حضرت (عليه السلام) مى باشد - مى رفتم، از پشت پنجره زيارت نامه مى خواندم و داخل خانه نمى شدم، معتقد بودم تا خودشان اجازه نفرموده اند، نبايد وارد خانه شوم.
يك روز عاشورا، درست هنگام ظهر وقتى خورشيد به شدت مى تابيد، به قصد زيارت امام حسن عسكرى (عليه السلام) به راه افتادم، كوچه هاى شهر خلوت بود و هيچ كس ديده نمى شد. من ترسيدم كه مبادا دزدى يا مردم آزارى سر راهم سبز و هيچ كس نباشد كه به دادم برسد.
به ديوارى كه هميشه از آن جا به باغ كنار شهر مى رفتم، رسيدم. از همان جا كه چندان دور نبود مى توانستم به راحتى آستانه مبارك حضرت (عليه السلام) را ببينم. مردى را ديدم كه كنار در نشسته بود. در حالى كه پشتش به من بود. گويا دفترى را مطالعه مى كرد.
كمى نزديك و تاءمل كردم. صدايش آشنا بود. به نظرم آمد كه او بايد ((حسن بن على بن ابى جعفر بن رضا (عليه السلام))) باشد و آمده است تا بردار خود را زيارت كند.
گفتم: آقا جان! الان خودم مى رسم. اجازه بدهيد از پنجره، امام (عليه السلام) را زيارت كنم.
همين كه به طرف خانه امام حسن عسكرى (عليه السلام) متوجه شدم، گفت: چرا داخل نمى شوى؟
و من همين طور كه به راهم ادامه مى دادم، گفتم: خانه صاحب دارد و من بى اجازه داخل نمى شوم.
او گفت: آيا با اين كه تو دوست واقعى و حقيقى ما اهل بيت هستى، تو را از داخل شدن منع مى كنيم. داخل شو!
من بدون اين كه به طرف او برگردم تا چهره اش را ببينم، رد شدم و مقابل در ايستادم بدون اين كه اين سخن را قبول كنم.
هيچ كس آن جا نبود، در هم بسته بود هر چه كردم، حال زيارت پيدا نكردم و نتوانستم مثل هميشه زيارت نامه بخوانم. ناخود آگاه سراغ خادم خانه كه مردى از اهالى بصره بود، رفتم، و از او خواستم در را باز كند تا داخل شوم. آن گاه براى اولين بار وارد خانه شدم احساس مى كردم كه اجازه دارم.
هر گاه به زيارت مرقد امام حسن عسكرى (عليه السلام) - كه در سامرا در منزل مسكونى خود حضرت (عليه السلام) مى باشد - مى رفتم، از پشت پنجره زيارت نامه مى خواندم و داخل خانه نمى شدم، معتقد بودم تا خودشان اجازه نفرموده اند، نبايد وارد خانه شوم.
يك روز عاشورا، درست هنگام ظهر وقتى خورشيد به شدت مى تابيد، به قصد زيارت امام حسن عسكرى (عليه السلام) به راه افتادم، كوچه هاى شهر خلوت بود و هيچ كس ديده نمى شد. من ترسيدم كه مبادا دزدى يا مردم آزارى سر راهم سبز و هيچ كس نباشد كه به دادم برسد.
به ديوارى كه هميشه از آن جا به باغ كنار شهر مى رفتم، رسيدم. از همان جا كه چندان دور نبود مى توانستم به راحتى آستانه مبارك حضرت (عليه السلام) را ببينم. مردى را ديدم كه كنار در نشسته بود. در حالى كه پشتش به من بود. گويا دفترى را مطالعه مى كرد.
كمى نزديك و تاءمل كردم. صدايش آشنا بود. به نظرم آمد كه او بايد ((حسن بن على بن ابى جعفر بن رضا (عليه السلام))) باشد و آمده است تا بردار خود را زيارت كند.
گفتم: آقا جان! الان خودم مى رسم. اجازه بدهيد از پنجره، امام (عليه السلام) را زيارت كنم.
همين كه به طرف خانه امام حسن عسكرى (عليه السلام) متوجه شدم، گفت: چرا داخل نمى شوى؟
و من همين طور كه به راهم ادامه مى دادم، گفتم: خانه صاحب دارد و من بى اجازه داخل نمى شوم.
او گفت: آيا با اين كه تو دوست واقعى و حقيقى ما اهل بيت هستى، تو را از داخل شدن منع مى كنيم. داخل شو!
من بدون اين كه به طرف او برگردم تا چهره اش را ببينم، رد شدم و مقابل در ايستادم بدون اين كه اين سخن را قبول كنم.
هيچ كس آن جا نبود، در هم بسته بود هر چه كردم، حال زيارت پيدا نكردم و نتوانستم مثل هميشه زيارت نامه بخوانم. ناخود آگاه سراغ خادم خانه كه مردى از اهالى بصره بود، رفتم، و از او خواستم در را باز كند تا داخل شوم. آن گاه براى اولين بار وارد خانه شدم احساس مى كردم كه اجازه دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر