يكى از روحانيون مورد اعتماد مؤ لف ، از قول دوست روحانى خود، نقل كرد و گفت ،
من از حرم مطهر خارج شدم ؛ ناگهان به خانمى -كه قبل از من از حرم خارج شده بود - در مسير راه ، برخوردم و ديدم همينكه از بست و محيط بارگاه خارج شد، چادرش را از سر برداشته ، داخل كيف دشتى خود گذاشت .
من كخ گستاخى او را نتوانستم تحمل كنم : خانم ! حجاب در حرم بايد باشد؟
او كمال و احترام و ادب گفت : آقا! من مسلمان نيستم . پرسيدم : پس چه آيينى دارى ؟ گفت : نصرانى هستم .
گفتم : پس در حرم چه مى كردى ؟
گفت : آمده بودم از حضرت رضا عليه السلام تشكر كنم . پرسيدم براى چه ؟
گفت : پسرم فلج بود. هر چه او را براى معالجه نزد پزشكان بردم ، سودى نبخشيد؛ بالاءخره با همان حال تبه مدرسه رفت .
همكلاسانش او را به معالجه تشويق كردند. او در جواب آنان گفته بود مادرم مرا براى معالجه نزد پزشكان متخصص برده ؛ اما سودى نبخشيد است .
همكلاسانش گفته بودند. برو به مادرت بگو؛ تو را به حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام ببرد تا شفا بگيرى .
همينكه پسرم از مدرسه بازگشت . گريان كفت : مادر! گفتى مرا پيش همه پزشكان برده اى .
اما هنوز مرا به مشهد امام رضا عليه السلام و نزد آن مام عليه السلام كه همكلاسانم مى گويند مريضها را شفا مى بخشد نبرده اى .
گفتم : پسرم ! امام رضا مسلمانان را ويزيت مى كند؛ به خاطر اينكه ما نصرانى هستيم تو را ويزيت نخواهد كرد.
امام او با اصرار تمام مى گفت : تو مرا ببر؛ مرا هم ويزيت مى كند؛ ولى من انكار مى كردم و باز او اصرار، بالاءخره گريان به بستر خود رفت .
چون نيمه شب فرا رسيد صدا زد مامان ! بيا! من با شتاب رفتم . گفت : مامان ! ديدى آن آقا، مرا هم ويزيت كرد! او، خودش به خانه ما آمد و گفت : به مادرت بگو هر كه در خانه ما بيايد او را ويزيت مى كنيم .
دوستان را كجا كنى محروم ؟
تو كه با دشمن اين نظر دارى .
من از حرم مطهر خارج شدم ؛ ناگهان به خانمى -كه قبل از من از حرم خارج شده بود - در مسير راه ، برخوردم و ديدم همينكه از بست و محيط بارگاه خارج شد، چادرش را از سر برداشته ، داخل كيف دشتى خود گذاشت .
من كخ گستاخى او را نتوانستم تحمل كنم : خانم ! حجاب در حرم بايد باشد؟
او كمال و احترام و ادب گفت : آقا! من مسلمان نيستم . پرسيدم : پس چه آيينى دارى ؟ گفت : نصرانى هستم .
گفتم : پس در حرم چه مى كردى ؟
گفت : آمده بودم از حضرت رضا عليه السلام تشكر كنم . پرسيدم براى چه ؟
گفت : پسرم فلج بود. هر چه او را براى معالجه نزد پزشكان بردم ، سودى نبخشيد؛ بالاءخره با همان حال تبه مدرسه رفت .
همكلاسانش او را به معالجه تشويق كردند. او در جواب آنان گفته بود مادرم مرا براى معالجه نزد پزشكان متخصص برده ؛ اما سودى نبخشيد است .
همكلاسانش گفته بودند. برو به مادرت بگو؛ تو را به حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام ببرد تا شفا بگيرى .
همينكه پسرم از مدرسه بازگشت . گريان كفت : مادر! گفتى مرا پيش همه پزشكان برده اى .
اما هنوز مرا به مشهد امام رضا عليه السلام و نزد آن مام عليه السلام كه همكلاسانم مى گويند مريضها را شفا مى بخشد نبرده اى .
گفتم : پسرم ! امام رضا مسلمانان را ويزيت مى كند؛ به خاطر اينكه ما نصرانى هستيم تو را ويزيت نخواهد كرد.
امام او با اصرار تمام مى گفت : تو مرا ببر؛ مرا هم ويزيت مى كند؛ ولى من انكار مى كردم و باز او اصرار، بالاءخره گريان به بستر خود رفت .
چون نيمه شب فرا رسيد صدا زد مامان ! بيا! من با شتاب رفتم . گفت : مامان ! ديدى آن آقا، مرا هم ويزيت كرد! او، خودش به خانه ما آمد و گفت : به مادرت بگو هر كه در خانه ما بيايد او را ويزيت مى كنيم .
دوستان را كجا كنى محروم ؟
تو كه با دشمن اين نظر دارى .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر