درباره شخصيت صفوان بن يحيى نقل كرده اند كه او روزى صد و پنجاه و سه ركعت نماز مى خواند به خاطر اينكه روزى در بيت الله الحرام با دو برادر مذهبى خود عبدالله بن جندب و على بن نعمان تعهد كرده بود كه پس از انجام مراسم هر كدام از آنان كه زنده ماندند نمازهاى برادران خود را بخوانند؛ چون او زنده مانده بود، به خاطر وفاى به عهد و پيمانى كه بسته بود، روزى صد و پنجاه و سه ركعت نماز مى خواند.
صفوان ، روزى در يكى از سفرها شتر كسى را به كرايه گرفت يكى از دوستان ، دو دينار به رسم امانت به او داد تا به خانواده اش برساند ولى تا از مكارى اجازه نگرفت ، آن را در ميان بار ننهاد.
مولى احمد اردبيلى نيز با همه زهد تقوايى كه داشت - در سفرى كه يك مال سوارى به كرايه گرفته بود همين عمل را انجام داد.شخصى پاكتى به او داد كه در نجف اشرف ، به كسى دهد؛ آن بزرگوار - چون صاحب مال سوارى حضور نداشت تا از او، حمل آن را اجازه بگيرد، تمام راه را پياده پيمود.و سوار بر آن مركب نشد و با اين عمل ، درخواست برادر دينى خود را رد نكرد و حقوق ديگران را هم رعايت نمود.
در سفرها، خصوصا در سفرهاى زيارتى به اين مورد توجه خاصى بايد مبذول شود.
عبدالرح من بن سيابه نقل مى كند: وقتى پدرم از دنيا رفت دوستش به خانه ما
آمد؛ پس از تسليت گويى ، پرسيد: پدرت براى زندگى شما چيزى به ارث گذاشته است ؟ گفتم : نه .
سپس كيسه اى كه هزار درهم در آن بود به من داد، گفت : با اين سرمايه داد و ستد كرده ، از سودش استفاده كن .
ماجرى را براى مادرم تعريف كردم و به راهنمائى او، نزد يكى از دوستان پدرم رفتم .
او مقدارى جنس پارچه برايم خريده ، در دكانى مشغول به كار شدم .خداوند تعالى بدينوسيله روزى ما رسانيد تا هنگام حج رسيد.به من الهام شد كه به مكه بروم .نزد مادرم رفتم و تصميم خود را با او در ميان گذارم بمحض اينكه مادر از تصميم من آگاه شد، گفت : پسرم ! اول پول فلان كس را بپرداز، بعد از آن برو.
پيش آن مرد رفتم و پولش را پرداختم ؛ او مثل اينكه گفت : شايد مقدارش كم است ، اگر براى كارت مى خواهى بيشتر بدهم . گفتم : نه . قصد حج دارم . مى خواهم پول شما را برگردانم .
بالاءخره به مكه رفتم و پس از انجام مناسك و اعمال حج به مدينه رفته ، با گروهى از دوستان به خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم . من كه جوانى كم سن و سال بودم در آخر جماعت حاضر، در مجلس امام عليه السلام نشستم .
هر يك از حاضران سؤ الى كرده جواب مى شنيدند و مى رفتند.
همينكه جمعيت كم شد، امام عليه السلام به من اشاره كرده ، مرا نزد خود طلبيد، نزد او رفتم ؛ فرمود: با من كارى داشتى ؟ گفتم : فدايت شوم . من عبدالرحمن بن سيابه ام .از حال پدرم پرسيد. گفتم : او از دنيا رفت . بمحض شنيدن ، آزرده خاطر شد و برايش طلب آمرزش و رحمت كرد.
سپس پرسيد، چيزى براى شما به ارث گذاشته است ؟ گفتم : نه .
فرمود: پس چگونه به حج آمده اى ؟ داستان مرد را شرح دادم ؛ اما، امام عليه السلام هنوز كلامم تمام نشده ، پرسيد: هزار درهم را چه كردى ؟ گفتم : به او پرداختم . فقال لى : قد احسنت .
فرمود: خوب كارى كردى ؛ پس از آن فرمود: مى خواهى تو را سفارش دستورى دهم ؟ گفتم : آرى ، فدايت شوم .
فرمود: عليك بصدق الحديث و اداء الامانه تشرك الناس فى اموالهم هكذا و جمع بين اصابعه .
فرمود: هميشه راستگو باش و امانت را به صاحبش باز گردان تا بدين گونه در اموال مردم شريك باشى ؛ بعد انگشتان دستش را جمع كرد.من دستور امام عليه السلام را به كار بستم و صاحب سيصدهزار درهم شدم.
صفوان ، روزى در يكى از سفرها شتر كسى را به كرايه گرفت يكى از دوستان ، دو دينار به رسم امانت به او داد تا به خانواده اش برساند ولى تا از مكارى اجازه نگرفت ، آن را در ميان بار ننهاد.
مولى احمد اردبيلى نيز با همه زهد تقوايى كه داشت - در سفرى كه يك مال سوارى به كرايه گرفته بود همين عمل را انجام داد.شخصى پاكتى به او داد كه در نجف اشرف ، به كسى دهد؛ آن بزرگوار - چون صاحب مال سوارى حضور نداشت تا از او، حمل آن را اجازه بگيرد، تمام راه را پياده پيمود.و سوار بر آن مركب نشد و با اين عمل ، درخواست برادر دينى خود را رد نكرد و حقوق ديگران را هم رعايت نمود.
در سفرها، خصوصا در سفرهاى زيارتى به اين مورد توجه خاصى بايد مبذول شود.
عبدالرح من بن سيابه نقل مى كند: وقتى پدرم از دنيا رفت دوستش به خانه ما
آمد؛ پس از تسليت گويى ، پرسيد: پدرت براى زندگى شما چيزى به ارث گذاشته است ؟ گفتم : نه .
سپس كيسه اى كه هزار درهم در آن بود به من داد، گفت : با اين سرمايه داد و ستد كرده ، از سودش استفاده كن .
ماجرى را براى مادرم تعريف كردم و به راهنمائى او، نزد يكى از دوستان پدرم رفتم .
او مقدارى جنس پارچه برايم خريده ، در دكانى مشغول به كار شدم .خداوند تعالى بدينوسيله روزى ما رسانيد تا هنگام حج رسيد.به من الهام شد كه به مكه بروم .نزد مادرم رفتم و تصميم خود را با او در ميان گذارم بمحض اينكه مادر از تصميم من آگاه شد، گفت : پسرم ! اول پول فلان كس را بپرداز، بعد از آن برو.
پيش آن مرد رفتم و پولش را پرداختم ؛ او مثل اينكه گفت : شايد مقدارش كم است ، اگر براى كارت مى خواهى بيشتر بدهم . گفتم : نه . قصد حج دارم . مى خواهم پول شما را برگردانم .
بالاءخره به مكه رفتم و پس از انجام مناسك و اعمال حج به مدينه رفته ، با گروهى از دوستان به خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم . من كه جوانى كم سن و سال بودم در آخر جماعت حاضر، در مجلس امام عليه السلام نشستم .
هر يك از حاضران سؤ الى كرده جواب مى شنيدند و مى رفتند.
همينكه جمعيت كم شد، امام عليه السلام به من اشاره كرده ، مرا نزد خود طلبيد، نزد او رفتم ؛ فرمود: با من كارى داشتى ؟ گفتم : فدايت شوم . من عبدالرحمن بن سيابه ام .از حال پدرم پرسيد. گفتم : او از دنيا رفت . بمحض شنيدن ، آزرده خاطر شد و برايش طلب آمرزش و رحمت كرد.
سپس پرسيد، چيزى براى شما به ارث گذاشته است ؟ گفتم : نه .
فرمود: پس چگونه به حج آمده اى ؟ داستان مرد را شرح دادم ؛ اما، امام عليه السلام هنوز كلامم تمام نشده ، پرسيد: هزار درهم را چه كردى ؟ گفتم : به او پرداختم . فقال لى : قد احسنت .
فرمود: خوب كارى كردى ؛ پس از آن فرمود: مى خواهى تو را سفارش دستورى دهم ؟ گفتم : آرى ، فدايت شوم .
فرمود: عليك بصدق الحديث و اداء الامانه تشرك الناس فى اموالهم هكذا و جمع بين اصابعه .
فرمود: هميشه راستگو باش و امانت را به صاحبش باز گردان تا بدين گونه در اموال مردم شريك باشى ؛ بعد انگشتان دستش را جمع كرد.من دستور امام عليه السلام را به كار بستم و صاحب سيصدهزار درهم شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر