بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزند زادگان ابو ايوب انصارى، صحابى شريف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) - يكى از شيعيان امام هادى (عليه السلام) و امام حسن عسكرى (عليه السلام) بوده، و در سامرا نيز همسايه حضرت (عليه السلام) بوده است - مى گويد:
كافور، غلام امام هادى (عليه السلام)، نزد من آمد و گفت: ((مولاى مان امام هادى (عليه السلام) تو را مى خواند.))
من نزد حضرت (عليه السلام) شرفياب شدم، هنگامى كه در مقابل ايشان نشستم، فرمود: ((اى بشر! تو از فرزندان آن گروهى هستى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را يارى دادند، و اين دوستى در شما هيچ گاه از بين نخواهد رفت، و نسل به نسل به شما به ارث مى رسد، و شما همواره مورد وثوق و اطمينان ما اهل بيت (عليهم السلام) هستيد. اكنون تو را بر آگاهى از رازى مفتخر مى سازم كه به واسطه آن از ساير شيعيان و دوستاران ما برترى و پيشى خواهى گرفت، و آن فرمان من، به توست كه كنيزى را خريدارى كنى.))
آنگاه نامه اى زيبا و لطيف به خط و زبان رومى نگاشت و با انگشتر مبارك خويش مهر نمود، و بسته زرد رنگى را بيرون آورد كه در آن دويست و بيست سكه طلا بود.
سپس فرمود: اين نامه را بگير و به بغداد برو، بامدادان هنگام طلوع آفتاب فلان روز بر روى پل فرات حاضر باش. هنگامى كه قايقهاى فروشندگان شراب به كنار تو رسيدند و كنيزان را در آنها ديدى، به زودى گروهى از خريداران را مى يابى كه نمايندگان اشراف بنى عباس هستند، در ميان آنها عده كمى نيز از جوانان عرب به چشم مى خورد.
هنگامى كه آنان را ديدى از دور شخصى به نام ((عمر بن يزيد)) برده فروش را زير نظر داشته باش، او از اول روز كنيزى را در معرض فروش نگه مى دارد، كنيز دو قطعه حرير مندرس بر تن دارد كه مانع از نگاه و دست درازى تماشاگران است، و خود را در اختيار كسى كه بخواهد به او دست بزند قرار نمى دهد.
در اين حال، صداى ناله او را كه به زبان رومى است از پس نقاب نازكى مى شنوى كه مى گويد: به فرياد برسيد! مى خواهند حرمتم را بشكنند و پرده حجابم را بدرند.
در اين هنگام، يكى از خريداران حاضر خواهد شد تا با ميل و رغبت، به خاطر عفت او، براى خريدن وى سيصد سكه طلا بپردازد، ولى آن كنيز به زبان عربى مى گويد: اگر مقام و ملك سليمان بن داود را هم داشته باشى من رغبتى به تو ندارم، بيهوده مال خود را تلف نكن. فروشنده خواهد گفت: چاره چيست؟ من ناچارم كه تو را بفروشم.
آن كنيز خواهد گفت: چرا شتاب مى كنى؟ من بايد خريدارى را انتخاب كنم كه قلبم به او وفا و امانت او آرام بگيرد!
در آن هنگام به سوى عمر بن يزيد برده فروش برو و به او بگو: من نامه سربسته اى دارم كه يكى از اشراف آن را به خط و زبان رومى نوشته است، و در او كرامت، وفا، شرافت و سخاى خود را شرح داده است. آن را به او بده تا در نويسنده آن بينديشد، اگر به او تمايلى يافت تو راضى شدى من از سوى او وكيل هستم كه اين كنيز را از تو بخرم.
بشر گويد: من تمام اوامر امام هادى (عليه السلام) را اجرا نمودم. هنگامى كه آن كنيز نامه را ديد و خواند به شدت گريست و گفت: اى عمر بن يزيد! تو را به جان خودت سوگند! مرا به صاحب اين نامه بفروش.
او پس از سوگندهاى سخت و بسيار، گفت: اگر مرا به او نفروشى خودم را خواهم كشت.
من با فروشنده بر سر قيمت گفت و گوى بسيار كردم تا او به همان مبلغى كه مولايم به من داده بود راضى شد. پولها را به او دادم و كنيز را در حالى كه شاد و خندان بود تحويل گرفتم، و از آنجا به همراه كنيز به خانه كوچكى - كه در بغداد براى سكونت اختيار كرده بودم - بازگشتم.
كنيز در مسير راه آرام و قرار نداشت، همين كه به منزل رسيديم نامه را از گريبان خود بيرون آورد و آن را مى بوسيد و روى ديدگان و صورت خود مى نهاد و بر تن خود مى كشيد.
به او گفتم: عجبا! نامه اى را مى بوسى كه صاحبش را نمى شناسى؟ فرمود: ((اى بيچاره جاهل كه مقام فرزندان پيامبران را نمى شناسى! گوش فرادار و دل به من بسپار، من مليكه دختر يشوعا - پسر قيصر روم - هستم، و مادرم از نوادگان - حوارى و جانشين مسيح (عليه السلام) - شمعون است. داستانى عجيب دارم كه اكنون تو را از آن با خبر مى سازم.
جدم، قيصر مى خواست مرا به برادرزاده خود - يعنى پسر عموى پدرم - تزويج كند، من سيزده سال بيشتر نداشتم. براى برگزارى اين مراسم، سيصد تن از حوارى زادگان مسيح و رهابان و بزرگان كليسا، و هفتصد تن از اعيان و اشراف، و چهار هزار نفر از فرماندهان سپاه و سران لشكر و بزرگان گروههاى مختلف و اميران طوايف گوناگون را دعوت نمود، و تختى آراسته به انواع جواهرات، بر روى چهل ستون در بهترين و بالاترين قسمت قصر خويش نصب كرد، و صليب هاى بسيارى از هر طرف برپا داشتند.
هنگامى كه داماد را بر تخت نشاند و كشيشان بزرگ مشغول اجراى مراسم شده و انجيل ها را گشودند، ناگهان صليب ها از جايگاههاى بلند خويش بر زمين فروريختند، و پايه هاى تخت لرزيدند، و از محل استقرار خويش جدا شدند، و داماد از بالاى تخت بر زمين افتاد و بيهوش شد. رنگ از رخسار اسقف ها پريد، و بدنشان لرزيد.
آنگاه اسقف اعظم به جدم گفت: پادشاها! ما را از اين كار معاف كن كه اين حوادث علامت از بين رفتن دين مسيح و مذهب بر حق آن پادشاه مى باشد.
جدم نيز اين حادثه را به فال بد گرفت، در عين حال به اسقفها گفت: ستونهاى تخت و صليب ها را دوباره در جايگاه هاى خويش نصب كنيد، و برادر ديگران اين فلك زده بخت برگشته را كه مانند جدش بدبخت است بياوريد تا اين دختر را به او تزويج كنيم تا شايد نحوست برادر نخستين را با سعادت برادر ديگر دفع كينم.
وقتى مجددا خواستند مراسم را برگزار نماينده دوباره رويداد اول تكرار شد و مردم متفرق شدند.
جدم - در حالى كه بسيار اندوهگين بود - برخاست و به حرم سراى خويش رفت، درها بسته و پرده ها افكنده شد.
من آن شب در خواب حضرت مسيح (عليه السلام) و شمعون و گروهى از حواريان را ديدم كه در قصر جدم گرد آمده بودند، آنان منبرى از نور كه بلندى آن به آسمان مى رسيد در همان جايى كه جدم در آن، تخت بزرگ را نصب كرده بود، نصب نمودند.
در اين حال، پيامبر اسلام محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم)، و داماد و جانشين او على مرتضى (عليه السلام) و گروهى از فرزندانش وارد شدند. حضرت مسيح (عليه السلام) به پيشواز ايشان رفتند و با آنها معانقه فرمودند.
آنگاه حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) به ايشان فرمود: اى روح الله! من براى خواستگارى مليكه از شمعون، براى اين پسرم آمده ام.
آنگاه با دست به سوى ابا محمد حسن بن على (عليه السلام)، پسر صاحب اين نامه، اشاره كرد.
حضرت مسيح (عليه السلام) به شمعون نگاه كرد و فرمود: شرف و سعادت به تو روى آورده، خاندان خود را به خاندان آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پيوند ده.
عرض كرد: آرى پذيرفتم.
آنگاه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) بر منبر رفت و مرا به فرزندش تزويج نمود و حضرت مسيح (عليه السلام) و فرزندان پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) و حواريان را شاهد گرفت.
از خواب بيدار شدم، ترسيدم كه اين خواب را به پدر و جد خويش بازگو كنم. چون ممكن بود مرا بكشند. به همين خاطر، آن را پنهان نمودم و به ايشان آشكار نكردم، و از سوى ديگر مهر و محبت حسن بن على (عليه السلام) را در دلم جاى گرفت، به خوردن و آشاميدن بى ميل شدم آن چنان كه به شدت، ضعيف، لاغر و بيمار گرديدم.
براى معالجه ام پزشكى باقى نماند كه جدم از شهرهاى روم به بالينم حاضر نكرده و داروى مرا از او نجسته باشد.
آنگاه كه از معالجه من مأيوس شد گفت: نور چشمم، عزيزم! آيا در اين دنيا آرزويى دارى تا آن را، پيش از مرگت، بر آورم؟))
گفتم: پدر جان! تمام درهاى اميد به روى من بسته شده، اگر كمى از رنج اسيران مسلمان - كه در زندان تو هستند - كم كنى، و آنها را به عنوان صدقه از بند جدا كرده و آزاد نمايى، شايد مسيح (عليه السلام) و مادر او حضرت مريم (عليه السلام) مرا شفا عنايت كنند.
چون جدم خواسته مرا برآورد به ظاهر اظهار بهبودى كردم و كمى غذا خوردم. او نيز در رعايت حال اسيران بيشتر كوشيد.
پس از چهارده شب، دوباره خوابى ديدم. اين بار سرور زنان جهان فاطمه (عليها السلام) همراه حضرت مريم (عليها السلام) و هزار فرشته به عيادت من آمدند.
حضرت مريم (عليها السلام) به من فرمودند: ايشان سرور زنان جهان و مادر شوهر تو - حسن بن على (عليه السلام) - هستند.
من دامن مبارك ايشان را گرفته و گريستم، و از اين كه حسن بن على (عليه السلام) به ملاقات من نيامده است، شكوه كردم.
حضرت فاطمه (عليها السلام) فرمود: تا تو مشرك و در دين نصارى هستى، فرزندم به ديدار تو نخواهد آمد. اين خواهرم حضرت مريم (عليه السلام) است و از دين تو بى زارى مى جويد. اگر مى خواهى رضاى خدا و مسيح (عليه السلام) و مريم (عليها السلام) را به دست آوردى و ابا محمد حسن بن على (عليه السلام) به ديدار تو بيايد بايد بگويى:
((اشهد اءن لا اله الا الله، و ان اءبى محمد رسول الله (صلى الله و عليه و آله و سلم)))
هنگامى كه اين كلمات را به زبان جارى كردم، مرا در آغوش كشيدند و احساس خوشى به من دست داد.
آنگاه فرمود: اكنون منتظر ديدار حسن بن على (عليه السلام) باش، من او را به نزد تو خواهم فرستاد.
وقتى از خواب برخاستم با خيال راحت منتظر ديدار حسن بن على (عليه السلام) شدم.
فرداى آن شب امام (عليه السلام) را در خواب ديدم و به او گفتم: جانا! اين چه رسم وفادارى است كه مرا نخست در آتش عشق خود سوزاندى، آنگاه به درد فراقم دچار نمودى؟!
فرمود: علت تاءخير من به خاطر شرك تو بود، اكنون كه مسلمان شده اى هر شب در خواب به ديدار تو خواهم آمد تا وقتى كه به صورت آشكار به يكديگر بپيونديم.))
از آن شب تا كنون هر شب او را در خواب مى ديدم.
بشر بن سليمان گويد: به آن خاتون عرض كردم: چطور شد كه در ميان اسيران افتادى؟!
فرمود: شبى حسن بن على (عليه السلام) به من فرمود: جدت فلان روز براى نبرد با مسلمانان، سپاهى روانه خواهد نمود، و در فلان روز نيز گروه ديگرى را به دنبال آنها خواهد فرستاد، تو بايد به شكل ناشناس، در شكل و لباس خدمه، همراه گروهى از كنيزان از فلان راه خود را به آنان برسانى.
من نيز چنين نمودم، از همان مسير آمديم تا به پيشقراولان سپاه اسلام برخورد نموديم و كار من به اينجا كه مى بينى كشيد، و كسى از آنها نفهميد كه من دختر پادشاه روم هستم. اكنون تو تنها كسى هستى كه از راز من آگاهى.
سرانجام من اسير شدم و در سهم غنميت پيرمردى قرار گرفتم، او نامم را پرسيد. من آن را پنهان كردم، و گفتم: نرجس هستم.
او گفت: اين اسم معمولا اسم كنيزان است.
بشر بن سليمان گويد: دوباره عرض كردم: جاى بسى شگفت است كه شما رومى هستيد و به زبان عربى تكلم مى نماييد!
فرمود: آرى! جدم در تربيت من تلاش فراوان مى نمود تا من آداب بزرگان بياموزم؛ به همين خاطر زنى را كه چندين زبان مى دانست براى تعليم من معين نمود. او هر روز صبح و شب نزد من مى آمد و من از او زبان عربى مى آموختم تا اين كه با ممارست فراوان به خوبى آن را آموختم.
بشر گويد: او را به سامرا منتقل نمودم، و به خدمت اما هادى (عليه السلام) شرفياب شدم. حضرت فرمود: (اى مليكه) عزت اسلام و ذلت نصرانيت و شرف محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و اهل بيت او را چگونه ديدى؟
عرض كرد: اى فرزند رسول خدا! چگونه وصف كنم چيزى را كه شما از من بدان داناتريد؟
امام (عليه السلام) فرمود: من مى خواهم شايسته مقامت با تو رفتار كنم. بين اين دو يكى را انتخاب كن، آيا دوست دارى ده هزار دينار به تو دهم و يا مژده شرافت ابدى را؟
عرض كرد: مژده فرزندى به من بدهيد.
امام (عليه السلام) فرمود: بشارت مى دهم تو را به فرزندى كه شرق و غرب دنيا را تسخير كند، و زمين را - آنگاه كه از ظلم و جور انباشته شده باشد - پر از عدل و داد نمايد.
عرض كرد: از چه كسى؟
فرمود: از همان شخصى كه پيامبر اسلام محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) در فلان شب و فلان ماه و فلان سال، در سرزمين روم تو را به عقد او در آورد. آن شب حضرت مسيح (عليه السلام) و وصى او شمعون، تو را به چه كسى تزويج نمودند؟
عرض كرد: به فرزند شما ابا محمد حسن بن على (عليه السلام).
فرمودند: آيا او را مى شناسى؟ عرض كرد: از آن شبى كه به دست سيده زنان فاطمه زهرا (عليها السلام) ملسمان شدم. شبى نبوده است كه او را ملاقات نكرده باشم.
آنگاه مولاى مان امام هادى (عليه السلام) فرمود: اى كافور! به خواهرم حكيمه بگو به نزد ما بيايد.
هنگامى كه آن بانو - حكيمه خاتون - به خدمت امام (عليه السلام) مشرف شد، حضرت فرمود: اين همان زنى است كه گفته بودم.
حكيمه خاتون او را مدتى طولانى در آغوش كشيد، و از ديدار او بسيار شادمان شد.
آنگاه حضرت فرمود: او را به خانه خود ببر و واجبات دين و آداب زندگى را به او بياموز كه او همسر ابامحمد و مادر قائم آل محمد (عجل الله تعالى فرجه الشريف) مى باشد.
كافور، غلام امام هادى (عليه السلام)، نزد من آمد و گفت: ((مولاى مان امام هادى (عليه السلام) تو را مى خواند.))
من نزد حضرت (عليه السلام) شرفياب شدم، هنگامى كه در مقابل ايشان نشستم، فرمود: ((اى بشر! تو از فرزندان آن گروهى هستى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را يارى دادند، و اين دوستى در شما هيچ گاه از بين نخواهد رفت، و نسل به نسل به شما به ارث مى رسد، و شما همواره مورد وثوق و اطمينان ما اهل بيت (عليهم السلام) هستيد. اكنون تو را بر آگاهى از رازى مفتخر مى سازم كه به واسطه آن از ساير شيعيان و دوستاران ما برترى و پيشى خواهى گرفت، و آن فرمان من، به توست كه كنيزى را خريدارى كنى.))
آنگاه نامه اى زيبا و لطيف به خط و زبان رومى نگاشت و با انگشتر مبارك خويش مهر نمود، و بسته زرد رنگى را بيرون آورد كه در آن دويست و بيست سكه طلا بود.
سپس فرمود: اين نامه را بگير و به بغداد برو، بامدادان هنگام طلوع آفتاب فلان روز بر روى پل فرات حاضر باش. هنگامى كه قايقهاى فروشندگان شراب به كنار تو رسيدند و كنيزان را در آنها ديدى، به زودى گروهى از خريداران را مى يابى كه نمايندگان اشراف بنى عباس هستند، در ميان آنها عده كمى نيز از جوانان عرب به چشم مى خورد.
هنگامى كه آنان را ديدى از دور شخصى به نام ((عمر بن يزيد)) برده فروش را زير نظر داشته باش، او از اول روز كنيزى را در معرض فروش نگه مى دارد، كنيز دو قطعه حرير مندرس بر تن دارد كه مانع از نگاه و دست درازى تماشاگران است، و خود را در اختيار كسى كه بخواهد به او دست بزند قرار نمى دهد.
در اين حال، صداى ناله او را كه به زبان رومى است از پس نقاب نازكى مى شنوى كه مى گويد: به فرياد برسيد! مى خواهند حرمتم را بشكنند و پرده حجابم را بدرند.
در اين هنگام، يكى از خريداران حاضر خواهد شد تا با ميل و رغبت، به خاطر عفت او، براى خريدن وى سيصد سكه طلا بپردازد، ولى آن كنيز به زبان عربى مى گويد: اگر مقام و ملك سليمان بن داود را هم داشته باشى من رغبتى به تو ندارم، بيهوده مال خود را تلف نكن. فروشنده خواهد گفت: چاره چيست؟ من ناچارم كه تو را بفروشم.
آن كنيز خواهد گفت: چرا شتاب مى كنى؟ من بايد خريدارى را انتخاب كنم كه قلبم به او وفا و امانت او آرام بگيرد!
در آن هنگام به سوى عمر بن يزيد برده فروش برو و به او بگو: من نامه سربسته اى دارم كه يكى از اشراف آن را به خط و زبان رومى نوشته است، و در او كرامت، وفا، شرافت و سخاى خود را شرح داده است. آن را به او بده تا در نويسنده آن بينديشد، اگر به او تمايلى يافت تو راضى شدى من از سوى او وكيل هستم كه اين كنيز را از تو بخرم.
بشر گويد: من تمام اوامر امام هادى (عليه السلام) را اجرا نمودم. هنگامى كه آن كنيز نامه را ديد و خواند به شدت گريست و گفت: اى عمر بن يزيد! تو را به جان خودت سوگند! مرا به صاحب اين نامه بفروش.
او پس از سوگندهاى سخت و بسيار، گفت: اگر مرا به او نفروشى خودم را خواهم كشت.
من با فروشنده بر سر قيمت گفت و گوى بسيار كردم تا او به همان مبلغى كه مولايم به من داده بود راضى شد. پولها را به او دادم و كنيز را در حالى كه شاد و خندان بود تحويل گرفتم، و از آنجا به همراه كنيز به خانه كوچكى - كه در بغداد براى سكونت اختيار كرده بودم - بازگشتم.
كنيز در مسير راه آرام و قرار نداشت، همين كه به منزل رسيديم نامه را از گريبان خود بيرون آورد و آن را مى بوسيد و روى ديدگان و صورت خود مى نهاد و بر تن خود مى كشيد.
به او گفتم: عجبا! نامه اى را مى بوسى كه صاحبش را نمى شناسى؟ فرمود: ((اى بيچاره جاهل كه مقام فرزندان پيامبران را نمى شناسى! گوش فرادار و دل به من بسپار، من مليكه دختر يشوعا - پسر قيصر روم - هستم، و مادرم از نوادگان - حوارى و جانشين مسيح (عليه السلام) - شمعون است. داستانى عجيب دارم كه اكنون تو را از آن با خبر مى سازم.
جدم، قيصر مى خواست مرا به برادرزاده خود - يعنى پسر عموى پدرم - تزويج كند، من سيزده سال بيشتر نداشتم. براى برگزارى اين مراسم، سيصد تن از حوارى زادگان مسيح و رهابان و بزرگان كليسا، و هفتصد تن از اعيان و اشراف، و چهار هزار نفر از فرماندهان سپاه و سران لشكر و بزرگان گروههاى مختلف و اميران طوايف گوناگون را دعوت نمود، و تختى آراسته به انواع جواهرات، بر روى چهل ستون در بهترين و بالاترين قسمت قصر خويش نصب كرد، و صليب هاى بسيارى از هر طرف برپا داشتند.
هنگامى كه داماد را بر تخت نشاند و كشيشان بزرگ مشغول اجراى مراسم شده و انجيل ها را گشودند، ناگهان صليب ها از جايگاههاى بلند خويش بر زمين فروريختند، و پايه هاى تخت لرزيدند، و از محل استقرار خويش جدا شدند، و داماد از بالاى تخت بر زمين افتاد و بيهوش شد. رنگ از رخسار اسقف ها پريد، و بدنشان لرزيد.
آنگاه اسقف اعظم به جدم گفت: پادشاها! ما را از اين كار معاف كن كه اين حوادث علامت از بين رفتن دين مسيح و مذهب بر حق آن پادشاه مى باشد.
جدم نيز اين حادثه را به فال بد گرفت، در عين حال به اسقفها گفت: ستونهاى تخت و صليب ها را دوباره در جايگاه هاى خويش نصب كنيد، و برادر ديگران اين فلك زده بخت برگشته را كه مانند جدش بدبخت است بياوريد تا اين دختر را به او تزويج كنيم تا شايد نحوست برادر نخستين را با سعادت برادر ديگر دفع كينم.
وقتى مجددا خواستند مراسم را برگزار نماينده دوباره رويداد اول تكرار شد و مردم متفرق شدند.
جدم - در حالى كه بسيار اندوهگين بود - برخاست و به حرم سراى خويش رفت، درها بسته و پرده ها افكنده شد.
من آن شب در خواب حضرت مسيح (عليه السلام) و شمعون و گروهى از حواريان را ديدم كه در قصر جدم گرد آمده بودند، آنان منبرى از نور كه بلندى آن به آسمان مى رسيد در همان جايى كه جدم در آن، تخت بزرگ را نصب كرده بود، نصب نمودند.
در اين حال، پيامبر اسلام محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم)، و داماد و جانشين او على مرتضى (عليه السلام) و گروهى از فرزندانش وارد شدند. حضرت مسيح (عليه السلام) به پيشواز ايشان رفتند و با آنها معانقه فرمودند.
آنگاه حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) به ايشان فرمود: اى روح الله! من براى خواستگارى مليكه از شمعون، براى اين پسرم آمده ام.
آنگاه با دست به سوى ابا محمد حسن بن على (عليه السلام)، پسر صاحب اين نامه، اشاره كرد.
حضرت مسيح (عليه السلام) به شمعون نگاه كرد و فرمود: شرف و سعادت به تو روى آورده، خاندان خود را به خاندان آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پيوند ده.
عرض كرد: آرى پذيرفتم.
آنگاه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) بر منبر رفت و مرا به فرزندش تزويج نمود و حضرت مسيح (عليه السلام) و فرزندان پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) و حواريان را شاهد گرفت.
از خواب بيدار شدم، ترسيدم كه اين خواب را به پدر و جد خويش بازگو كنم. چون ممكن بود مرا بكشند. به همين خاطر، آن را پنهان نمودم و به ايشان آشكار نكردم، و از سوى ديگر مهر و محبت حسن بن على (عليه السلام) را در دلم جاى گرفت، به خوردن و آشاميدن بى ميل شدم آن چنان كه به شدت، ضعيف، لاغر و بيمار گرديدم.
براى معالجه ام پزشكى باقى نماند كه جدم از شهرهاى روم به بالينم حاضر نكرده و داروى مرا از او نجسته باشد.
آنگاه كه از معالجه من مأيوس شد گفت: نور چشمم، عزيزم! آيا در اين دنيا آرزويى دارى تا آن را، پيش از مرگت، بر آورم؟))
گفتم: پدر جان! تمام درهاى اميد به روى من بسته شده، اگر كمى از رنج اسيران مسلمان - كه در زندان تو هستند - كم كنى، و آنها را به عنوان صدقه از بند جدا كرده و آزاد نمايى، شايد مسيح (عليه السلام) و مادر او حضرت مريم (عليه السلام) مرا شفا عنايت كنند.
چون جدم خواسته مرا برآورد به ظاهر اظهار بهبودى كردم و كمى غذا خوردم. او نيز در رعايت حال اسيران بيشتر كوشيد.
پس از چهارده شب، دوباره خوابى ديدم. اين بار سرور زنان جهان فاطمه (عليها السلام) همراه حضرت مريم (عليها السلام) و هزار فرشته به عيادت من آمدند.
حضرت مريم (عليها السلام) به من فرمودند: ايشان سرور زنان جهان و مادر شوهر تو - حسن بن على (عليه السلام) - هستند.
من دامن مبارك ايشان را گرفته و گريستم، و از اين كه حسن بن على (عليه السلام) به ملاقات من نيامده است، شكوه كردم.
حضرت فاطمه (عليها السلام) فرمود: تا تو مشرك و در دين نصارى هستى، فرزندم به ديدار تو نخواهد آمد. اين خواهرم حضرت مريم (عليه السلام) است و از دين تو بى زارى مى جويد. اگر مى خواهى رضاى خدا و مسيح (عليه السلام) و مريم (عليها السلام) را به دست آوردى و ابا محمد حسن بن على (عليه السلام) به ديدار تو بيايد بايد بگويى:
((اشهد اءن لا اله الا الله، و ان اءبى محمد رسول الله (صلى الله و عليه و آله و سلم)))
هنگامى كه اين كلمات را به زبان جارى كردم، مرا در آغوش كشيدند و احساس خوشى به من دست داد.
آنگاه فرمود: اكنون منتظر ديدار حسن بن على (عليه السلام) باش، من او را به نزد تو خواهم فرستاد.
وقتى از خواب برخاستم با خيال راحت منتظر ديدار حسن بن على (عليه السلام) شدم.
فرداى آن شب امام (عليه السلام) را در خواب ديدم و به او گفتم: جانا! اين چه رسم وفادارى است كه مرا نخست در آتش عشق خود سوزاندى، آنگاه به درد فراقم دچار نمودى؟!
فرمود: علت تاءخير من به خاطر شرك تو بود، اكنون كه مسلمان شده اى هر شب در خواب به ديدار تو خواهم آمد تا وقتى كه به صورت آشكار به يكديگر بپيونديم.))
از آن شب تا كنون هر شب او را در خواب مى ديدم.
بشر بن سليمان گويد: به آن خاتون عرض كردم: چطور شد كه در ميان اسيران افتادى؟!
فرمود: شبى حسن بن على (عليه السلام) به من فرمود: جدت فلان روز براى نبرد با مسلمانان، سپاهى روانه خواهد نمود، و در فلان روز نيز گروه ديگرى را به دنبال آنها خواهد فرستاد، تو بايد به شكل ناشناس، در شكل و لباس خدمه، همراه گروهى از كنيزان از فلان راه خود را به آنان برسانى.
من نيز چنين نمودم، از همان مسير آمديم تا به پيشقراولان سپاه اسلام برخورد نموديم و كار من به اينجا كه مى بينى كشيد، و كسى از آنها نفهميد كه من دختر پادشاه روم هستم. اكنون تو تنها كسى هستى كه از راز من آگاهى.
سرانجام من اسير شدم و در سهم غنميت پيرمردى قرار گرفتم، او نامم را پرسيد. من آن را پنهان كردم، و گفتم: نرجس هستم.
او گفت: اين اسم معمولا اسم كنيزان است.
بشر بن سليمان گويد: دوباره عرض كردم: جاى بسى شگفت است كه شما رومى هستيد و به زبان عربى تكلم مى نماييد!
فرمود: آرى! جدم در تربيت من تلاش فراوان مى نمود تا من آداب بزرگان بياموزم؛ به همين خاطر زنى را كه چندين زبان مى دانست براى تعليم من معين نمود. او هر روز صبح و شب نزد من مى آمد و من از او زبان عربى مى آموختم تا اين كه با ممارست فراوان به خوبى آن را آموختم.
بشر گويد: او را به سامرا منتقل نمودم، و به خدمت اما هادى (عليه السلام) شرفياب شدم. حضرت فرمود: (اى مليكه) عزت اسلام و ذلت نصرانيت و شرف محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و اهل بيت او را چگونه ديدى؟
عرض كرد: اى فرزند رسول خدا! چگونه وصف كنم چيزى را كه شما از من بدان داناتريد؟
امام (عليه السلام) فرمود: من مى خواهم شايسته مقامت با تو رفتار كنم. بين اين دو يكى را انتخاب كن، آيا دوست دارى ده هزار دينار به تو دهم و يا مژده شرافت ابدى را؟
عرض كرد: مژده فرزندى به من بدهيد.
امام (عليه السلام) فرمود: بشارت مى دهم تو را به فرزندى كه شرق و غرب دنيا را تسخير كند، و زمين را - آنگاه كه از ظلم و جور انباشته شده باشد - پر از عدل و داد نمايد.
عرض كرد: از چه كسى؟
فرمود: از همان شخصى كه پيامبر اسلام محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) در فلان شب و فلان ماه و فلان سال، در سرزمين روم تو را به عقد او در آورد. آن شب حضرت مسيح (عليه السلام) و وصى او شمعون، تو را به چه كسى تزويج نمودند؟
عرض كرد: به فرزند شما ابا محمد حسن بن على (عليه السلام).
فرمودند: آيا او را مى شناسى؟ عرض كرد: از آن شبى كه به دست سيده زنان فاطمه زهرا (عليها السلام) ملسمان شدم. شبى نبوده است كه او را ملاقات نكرده باشم.
آنگاه مولاى مان امام هادى (عليه السلام) فرمود: اى كافور! به خواهرم حكيمه بگو به نزد ما بيايد.
هنگامى كه آن بانو - حكيمه خاتون - به خدمت امام (عليه السلام) مشرف شد، حضرت فرمود: اين همان زنى است كه گفته بودم.
حكيمه خاتون او را مدتى طولانى در آغوش كشيد، و از ديدار او بسيار شادمان شد.
آنگاه حضرت فرمود: او را به خانه خود ببر و واجبات دين و آداب زندگى را به او بياموز كه او همسر ابامحمد و مادر قائم آل محمد (عجل الله تعالى فرجه الشريف) مى باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر