ابو عبيد الله محمد بن زيد بن مروان مى گويد:
روزى مردى جوان نزد من آمد، من در چهره او دقت كردم آثار بزرگى در صورتش پيدا بود، وقتى همه مردم رفتند، به او گفتم: كيستى؟
گفت: من فرستاده خلف امام زمان (عليه السلام) به نزد بعضى از برادرانش به بغداد هستم.
گفتم: آيا مركبى دارى؟
گفت: آرى در خانه ((طلحيان)) است.
گفتم: برخيز و آن را بياور، غلامم را نيز همراه او فرستادم. او مركبش را آورد و آن روز نزد من ماند و از طعامى كه برايش حاضر كردم خورد، و بسيارى از اسرار و افكار مرا بازگو كرد.
گفتم: از كدام راه مى روى؟
گفت: از نجف به سوى ((رمله)) و از آنجا به ((فسطاط)) آنگاه مركبم را هى زده و هنگام مغرب خدمت امام زمان (عليه السلام) مشرف مى شوم.
صبح هنگام من نيز براى بدرقه با او حركت كردم وقتى به پل ((دار صالح)) رسيديم، او به تنهايى از خندق عبور كرد و من مى ديدم كه در نجف فرود آمد ناگاه مقابل ديدگانم غايب شد!
روزى مردى جوان نزد من آمد، من در چهره او دقت كردم آثار بزرگى در صورتش پيدا بود، وقتى همه مردم رفتند، به او گفتم: كيستى؟
گفت: من فرستاده خلف امام زمان (عليه السلام) به نزد بعضى از برادرانش به بغداد هستم.
گفتم: آيا مركبى دارى؟
گفت: آرى در خانه ((طلحيان)) است.
گفتم: برخيز و آن را بياور، غلامم را نيز همراه او فرستادم. او مركبش را آورد و آن روز نزد من ماند و از طعامى كه برايش حاضر كردم خورد، و بسيارى از اسرار و افكار مرا بازگو كرد.
گفتم: از كدام راه مى روى؟
گفت: از نجف به سوى ((رمله)) و از آنجا به ((فسطاط)) آنگاه مركبم را هى زده و هنگام مغرب خدمت امام زمان (عليه السلام) مشرف مى شوم.
صبح هنگام من نيز براى بدرقه با او حركت كردم وقتى به پل ((دار صالح)) رسيديم، او به تنهايى از خندق عبور كرد و من مى ديدم كه در نجف فرود آمد ناگاه مقابل ديدگانم غايب شد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر