يعقوب بن منفوس - يا منقوش - مى گويد:
به حضور امام حسن عسكرى (عليه السلام) رسيدم. حضرت (عليه السلام) در سكوى جلوى خانه نشسته بود. در سمت راست ايشان اتاقى كه بود پرده اى ريشه دار مقابل آن آويخته شده بود.
عرض كردم: آقا جان! صاحب الامر كيست؟
فرمود: پرده را كنار بزن!
وقتى پرده را كنار زدم، پسر بچه اى به سوى ما آمد كه حدودا پنج - يا ده يا هشت - ساله به نظر مى آمد. پيشانى اش گشاده و چهره اش سپيد و حدقه چشمانش درخشان بود، و كف دست ها و زانوانش پر و محكم، و خالى برگونه راست داشت، و موى سرش كوتاه بود.
امام حسن عسكرى (عليه السلام) او را روى زانو نشانده و فرمود: صاحب الامر شما اين است.
سپس برخاست و به او فرمود: فرزندم! تا وقت معلوم برو داخل.
او هم داخل خانه شد در حالى كه چشمهايم او را بدرقه مى كرد.
آن گاه حضرت (عليه السلام) فرمود: اى يعقوب! نگاه كن، ببين چه كسى در خانه است؟
وقتى داخل شدم كسى را نديدم.
به حضور امام حسن عسكرى (عليه السلام) رسيدم. حضرت (عليه السلام) در سكوى جلوى خانه نشسته بود. در سمت راست ايشان اتاقى كه بود پرده اى ريشه دار مقابل آن آويخته شده بود.
عرض كردم: آقا جان! صاحب الامر كيست؟
فرمود: پرده را كنار بزن!
وقتى پرده را كنار زدم، پسر بچه اى به سوى ما آمد كه حدودا پنج - يا ده يا هشت - ساله به نظر مى آمد. پيشانى اش گشاده و چهره اش سپيد و حدقه چشمانش درخشان بود، و كف دست ها و زانوانش پر و محكم، و خالى برگونه راست داشت، و موى سرش كوتاه بود.
امام حسن عسكرى (عليه السلام) او را روى زانو نشانده و فرمود: صاحب الامر شما اين است.
سپس برخاست و به او فرمود: فرزندم! تا وقت معلوم برو داخل.
او هم داخل خانه شد در حالى كه چشمهايم او را بدرقه مى كرد.
آن گاه حضرت (عليه السلام) فرمود: اى يعقوب! نگاه كن، ببين چه كسى در خانه است؟
وقتى داخل شدم كسى را نديدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر