بعد از آن كه عبدالمطلّب جدّ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از دنيا رفت ونگه دارى آن حضرت به عمويش ابوطالب واگذار گرديد.
پس از چند روزى ، حضرت به چشم درد مبتلا شد و پزشكان از درمان آن ناتوان گشتند، ناراحتى تمام وجود عمويش را فرا گرفته بود، عدّه اى پيشنهاد دادند تا حضرت را نزد راهب نصرانى به نام حبيب برده تا با دعاى او درد چشم حضرت بر طرف گردد.
ابوطالب پيشنهاد آن ها را براى برادرزاده اش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله بازگو كرد.
حضرت اظهار نمود: از طرف من مانعى نيست ، آنچه مصلحت مى دانى عمل كن .
به همين جهت ابوطالب ، حضرت را طبق تشريفات خاصّى سوار بر شتر نمود و با هم به سمت جايگاه راهب نصرانى حركت كردند.
موقعى كه نزديك صومعه راهب رسيدند، اجازه ورود خواستند وحبيب راهب به ايشان اجازه داد، وقتى وارد شدند تا لحظاتى هيچ گونه صحبت و سخنى مطرح نگرديد.
سپس ابوطالب شروع به سخن نمود و اظهار داشت : برادرزاده ام محمّد بن عبداللّه صلّى اللّه عليه و آله مدّتى است كه به چشم درد مبتلا گرديده وپزشكان از درمان آن عاجز مانده اند؛ لذا نزد شما آمده ايم تا به درگاه خداوند دعا كنى و چشمان او سالم گردد.
حبيب راهب پس از شنيدن سخنان ابوطالب ، به حضرت رسول خطاب كرد و گفت : بلند شو و نزديك بيا.
حضرت با اين كه در سنين كودكى بود، خطاب به راهب كرد و فرمود: تو از جاى خود حركت كن و نزد من بيا.
ابوطالب حضرت را مخاطب قرار داد و عرضه داشت : از اين سخن و برخورد تعجّب مى كنم زيرا كه شما مريض هستى .
حضرت رسول در جواب فرمود: خير، چنين نيست ، بلكه حبيب راهب مريض است و بايد او نزد من آيد.
حبيب با شنيدن چنين سخنى از آن خردسال در غضب شد و گفت : اى پسر! ناراحتى و مريضى من در چيست ؟
حضرت فرمود: پوست بدن تو مبتلا به مرض پيسى مى باشد و سى سال است كه مرتّب براى شفا و بهبودى آن به درگاه خدا دعا مى كنى وليكن اثرى نبخشيده است .
حبيب با حالت تعجّب گفت : اين موضوع را كسى غير از من و غير از خدا نمى دانسته است ، در اين سنين كودكى چگونه از آن آگاه شده اى ؟!
حضرت در پاسخ به او، فرمود: در خواب ديده ام ؛ حبيب با حالت تواضع گفت : پس بر من بزرگوارى نما و برايم دعا كن تا خدا مرا شفا و عافيت دهد.
بعد از آن ، حضرت پارچه اى را كه روى پيشانى و چشم هاى خود بسته بود، باز كرد و نورى عظيم از چهره مباركش ظاهر گشت كه تمامى فضا را روشنائى بخشيد؛ و عدّه اى از مردم كه در آن مجلس حضور داشتند متوجّه تمام صحبت ها و جريانات شدند.
حضرت فرمود: اى حبيب ! پيراهنت را بالا بزن تا افراد حاضر بدنت را نگاه كنند و آنچه را گفتم تصديق نمايند.
هنگامى كه حبيب پيراهن خود را بالا زد، حاضران ناراحتى پوستى او را ديدند كه به اندازه يك درهم مرض پيسى و كنار آن مقدار مختصرى سياهى روى پوست بدنش وجود دارد.
در اين لحظه حضرت دست به دعا برداشت و چون دعايش پايان يافت ، دست مبارك خود را بر بدن حبيب كشيد و با اذن خداوند، شفا يافت ؛ سپس عموى خود را مخاطب قرار داد و فرمود: اگر تاكنون مى خواستم خدا مرا شفا دهد، دعا مى كردم و شفا مى يافتم و اينجا نمى آمدم ؛ ولى اكنون دعا مى كنم و شفاى چشم خود را از خداى متعال مسئلت مى نمايم ؛ و چون دست به دعا بلند نمود و دعا كرد، بلافاصله ناراحتى چشم او برطرف شد و اثرى از آن باقى نماند.
پس از چند روزى ، حضرت به چشم درد مبتلا شد و پزشكان از درمان آن ناتوان گشتند، ناراحتى تمام وجود عمويش را فرا گرفته بود، عدّه اى پيشنهاد دادند تا حضرت را نزد راهب نصرانى به نام حبيب برده تا با دعاى او درد چشم حضرت بر طرف گردد.
ابوطالب پيشنهاد آن ها را براى برادرزاده اش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله بازگو كرد.
حضرت اظهار نمود: از طرف من مانعى نيست ، آنچه مصلحت مى دانى عمل كن .
به همين جهت ابوطالب ، حضرت را طبق تشريفات خاصّى سوار بر شتر نمود و با هم به سمت جايگاه راهب نصرانى حركت كردند.
موقعى كه نزديك صومعه راهب رسيدند، اجازه ورود خواستند وحبيب راهب به ايشان اجازه داد، وقتى وارد شدند تا لحظاتى هيچ گونه صحبت و سخنى مطرح نگرديد.
سپس ابوطالب شروع به سخن نمود و اظهار داشت : برادرزاده ام محمّد بن عبداللّه صلّى اللّه عليه و آله مدّتى است كه به چشم درد مبتلا گرديده وپزشكان از درمان آن عاجز مانده اند؛ لذا نزد شما آمده ايم تا به درگاه خداوند دعا كنى و چشمان او سالم گردد.
حبيب راهب پس از شنيدن سخنان ابوطالب ، به حضرت رسول خطاب كرد و گفت : بلند شو و نزديك بيا.
حضرت با اين كه در سنين كودكى بود، خطاب به راهب كرد و فرمود: تو از جاى خود حركت كن و نزد من بيا.
ابوطالب حضرت را مخاطب قرار داد و عرضه داشت : از اين سخن و برخورد تعجّب مى كنم زيرا كه شما مريض هستى .
حضرت رسول در جواب فرمود: خير، چنين نيست ، بلكه حبيب راهب مريض است و بايد او نزد من آيد.
حبيب با شنيدن چنين سخنى از آن خردسال در غضب شد و گفت : اى پسر! ناراحتى و مريضى من در چيست ؟
حضرت فرمود: پوست بدن تو مبتلا به مرض پيسى مى باشد و سى سال است كه مرتّب براى شفا و بهبودى آن به درگاه خدا دعا مى كنى وليكن اثرى نبخشيده است .
حبيب با حالت تعجّب گفت : اين موضوع را كسى غير از من و غير از خدا نمى دانسته است ، در اين سنين كودكى چگونه از آن آگاه شده اى ؟!
حضرت در پاسخ به او، فرمود: در خواب ديده ام ؛ حبيب با حالت تواضع گفت : پس بر من بزرگوارى نما و برايم دعا كن تا خدا مرا شفا و عافيت دهد.
بعد از آن ، حضرت پارچه اى را كه روى پيشانى و چشم هاى خود بسته بود، باز كرد و نورى عظيم از چهره مباركش ظاهر گشت كه تمامى فضا را روشنائى بخشيد؛ و عدّه اى از مردم كه در آن مجلس حضور داشتند متوجّه تمام صحبت ها و جريانات شدند.
حضرت فرمود: اى حبيب ! پيراهنت را بالا بزن تا افراد حاضر بدنت را نگاه كنند و آنچه را گفتم تصديق نمايند.
هنگامى كه حبيب پيراهن خود را بالا زد، حاضران ناراحتى پوستى او را ديدند كه به اندازه يك درهم مرض پيسى و كنار آن مقدار مختصرى سياهى روى پوست بدنش وجود دارد.
در اين لحظه حضرت دست به دعا برداشت و چون دعايش پايان يافت ، دست مبارك خود را بر بدن حبيب كشيد و با اذن خداوند، شفا يافت ؛ سپس عموى خود را مخاطب قرار داد و فرمود: اگر تاكنون مى خواستم خدا مرا شفا دهد، دعا مى كردم و شفا مى يافتم و اينجا نمى آمدم ؛ ولى اكنون دعا مى كنم و شفاى چشم خود را از خداى متعال مسئلت مى نمايم ؛ و چون دست به دعا بلند نمود و دعا كرد، بلافاصله ناراحتى چشم او برطرف شد و اثرى از آن باقى نماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر