شيخ عباس قمى رحمه الله عليه نقل مى كند كه استاد ما محدّث متبحّر ثقه الاسلام نورى رحمه الله عليه در دارالسّلام نقل فرموده كه روزى يكى از برادران من به خدمت مرحومه والده ام رسيد، مادرم ديد كه تربت امام حسين عليه السلام را در جيب پايين قباى خود گذاشته ، مادرم او را زجر كرد كه اين بى ادبى به تربت مقدّسه است زيرا كه در زير ران واقع شود و شكسته گردد.
برادرم گفت : چنين است كه فرمودى و تا به حال دو مُهر شكسته ام و ليكن عهد كرد كه بعد از آن در جيب پايين نگذارد.
پس چند روزى از اين قضيه گذشت ، پدرم بدون آنكه از اين مطلب اطلاع داشته باشد در خواب ديد كه مولاى ما حضرت اباعبداللّه الحسين عليه السلام به زيارت او تشريف آورد و در اطاق كتابخانه نشست و ملاطفت و مهربانى بسيار كرد و فرمود: بخوان پسران خود را بيايند تا آنها را اكرام كنم ، پس پدرم پسرها را طلبيد و با من پنج نفر بودند، پس ايستادند در مقابل آن حضرت و در نزد آن حضرت از جامه و چيزهاى ديگر بود، پس يك يك را مى خواند و چيزى از آنها به او مى داد، پس نوبت به برادر مزبور كه به تربت بى احترامى كرده بود رسيد حضرت نظرى به او افكند مانند كسى كه در غضب باشد و التفات فرمود به سوى پدرم و فرمود: اين پسر تو دو تربت از تربت هاى قبر من را در زير ران خود شكسته است ، پس مثل برادران ديگر او را نخواند، بلكه به سوى او چيزى افكند و الا ن در ذهنم است كه گويا قاب شانه ترمه به او داد.
پس علاّمه والد بيدار شد و خواب خود را براى مادر نقل كرد و والده حكايت را براى ايشان بيان كرد. پدرم از صدق اين خواب تعجّب كرد.
برادرم گفت : چنين است كه فرمودى و تا به حال دو مُهر شكسته ام و ليكن عهد كرد كه بعد از آن در جيب پايين نگذارد.
پس چند روزى از اين قضيه گذشت ، پدرم بدون آنكه از اين مطلب اطلاع داشته باشد در خواب ديد كه مولاى ما حضرت اباعبداللّه الحسين عليه السلام به زيارت او تشريف آورد و در اطاق كتابخانه نشست و ملاطفت و مهربانى بسيار كرد و فرمود: بخوان پسران خود را بيايند تا آنها را اكرام كنم ، پس پدرم پسرها را طلبيد و با من پنج نفر بودند، پس ايستادند در مقابل آن حضرت و در نزد آن حضرت از جامه و چيزهاى ديگر بود، پس يك يك را مى خواند و چيزى از آنها به او مى داد، پس نوبت به برادر مزبور كه به تربت بى احترامى كرده بود رسيد حضرت نظرى به او افكند مانند كسى كه در غضب باشد و التفات فرمود به سوى پدرم و فرمود: اين پسر تو دو تربت از تربت هاى قبر من را در زير ران خود شكسته است ، پس مثل برادران ديگر او را نخواند، بلكه به سوى او چيزى افكند و الا ن در ذهنم است كه گويا قاب شانه ترمه به او داد.
پس علاّمه والد بيدار شد و خواب خود را براى مادر نقل كرد و والده حكايت را براى ايشان بيان كرد. پدرم از صدق اين خواب تعجّب كرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر