نقل شده است كه : در بغداد مردى فاسق و فاجر و خمار بود كه عمر خود را در اعمال نامشروع صرف كرده بود و مال بسيار داشت . چون اجلش در رسيد وصيت كرد كه : ((چون مرگ را دريابد، بعد از تجهيز و تكفين ، در نجف اشرف دفنم كنيد، شايد از بركت حضرت على عليه السلام خداوند عالم گناهان گذشته را، بدان حضرت ببخشد)). اين را گفت و جان به حق تسليم كرد. خويشان و اقوام او به وصيت او عمل نموده ، بعد از تجهيز نعش ، او را برداشته متوجّه نجف اشرف شدند.
خدام روضه شاه ولايت در آن شب حضرت على عليه السلام را در خواب ديدند كه آن حضرت بر سر صندوق حاضر شد و جميع خادمان آستان ملائك پاسبان را طلبيده و فرمود: ((فردا صبح مردى فاسق را به اينجا خواهند آورد. مانع شويد و نگذاريد كه او را در نجف دفن كنند كه گناهان او از عدد ريگ صحراها و برگ درختان و قطرات باران بيشتر است )). اين بفرمود و غائب شد.
چون صبح شد جميع ملازمان آستان بر سر قبر اميرالمؤ منين عليه السلام حاضر شدند و خواب خود را به يكديگر بيان كردند. همه اين خواب را ديده بودند. پس برخاستند و چوبها و سنگها به دست گرفته ، بيرون دروازه جمع شده ، همگى تا دير وقت به انتظار نشستند، ولى كسى پيدا نشد. از اين جهت برگشتند و متفكر بودند كه چرا اين واقعه به عمل نيامد.
از قضا آن جماعتى كه تابوت همراهشان بود، در آن شب راه را گم كرده به بيابان كربلاى معلى افتادند. چون روز شد از آنجا راه نجف اشرف را پيش گرفته ، روانه شدند. چون شب ديگر شد، باز حضرت شاه ولايت را در خواب ديدند كه خدام را طلبيده ، فرمودند ((چون صبح شود همه بيرون رويد و آن تابوتى كه شب پيش شما را به ممانعت او امر كرده بودم ، با اعزاز و اكرام هر چه تمامتر بياوريد و ساعتى در روضه من بگذرانيد. بعد از آن او را در بهترين جا دفن كنيد.))
خدام از شنيدن اين دو سخن منافى بسيار متعجب بودند. از اين جهت به شاه ولايت عرض كردند: ((اى پادشاه دين و دنيا! ديشب ما را منع فرمودى و امشب به خلاف آن در كمال شفقت و مهربانى امر فرموديد، در اين چه سرّى است ؟))
حضرت فرمود: ((شب گذشته آن جماعت راه را گم كرده ، به دشت كربلا افتادند؛ باد، خاك كربلا را در تابوت آن مرد افشاند؛ از بركت خاك كربلا و از براى خاطر فرزندم حسين عليه السلام خداوند از جميع تقصيرات او درگذشت و بر او رحمت كرد)).
پس خادمان همگى بيدار شدند و از شهر بيرون رفتند. بعد از ساعتى تابوت آن مرد را آوردند و پس از تعظيم تمام ، آن را به روضه مقدس اميرالمؤ منين عليه السلام حاضر كردند و صورت واقعه را آن طور كه اتفاق افتاده بود بر آن جماعت نقل نمودند.
خدام روضه شاه ولايت در آن شب حضرت على عليه السلام را در خواب ديدند كه آن حضرت بر سر صندوق حاضر شد و جميع خادمان آستان ملائك پاسبان را طلبيده و فرمود: ((فردا صبح مردى فاسق را به اينجا خواهند آورد. مانع شويد و نگذاريد كه او را در نجف دفن كنند كه گناهان او از عدد ريگ صحراها و برگ درختان و قطرات باران بيشتر است )). اين بفرمود و غائب شد.
چون صبح شد جميع ملازمان آستان بر سر قبر اميرالمؤ منين عليه السلام حاضر شدند و خواب خود را به يكديگر بيان كردند. همه اين خواب را ديده بودند. پس برخاستند و چوبها و سنگها به دست گرفته ، بيرون دروازه جمع شده ، همگى تا دير وقت به انتظار نشستند، ولى كسى پيدا نشد. از اين جهت برگشتند و متفكر بودند كه چرا اين واقعه به عمل نيامد.
از قضا آن جماعتى كه تابوت همراهشان بود، در آن شب راه را گم كرده به بيابان كربلاى معلى افتادند. چون روز شد از آنجا راه نجف اشرف را پيش گرفته ، روانه شدند. چون شب ديگر شد، باز حضرت شاه ولايت را در خواب ديدند كه خدام را طلبيده ، فرمودند ((چون صبح شود همه بيرون رويد و آن تابوتى كه شب پيش شما را به ممانعت او امر كرده بودم ، با اعزاز و اكرام هر چه تمامتر بياوريد و ساعتى در روضه من بگذرانيد. بعد از آن او را در بهترين جا دفن كنيد.))
خدام از شنيدن اين دو سخن منافى بسيار متعجب بودند. از اين جهت به شاه ولايت عرض كردند: ((اى پادشاه دين و دنيا! ديشب ما را منع فرمودى و امشب به خلاف آن در كمال شفقت و مهربانى امر فرموديد، در اين چه سرّى است ؟))
حضرت فرمود: ((شب گذشته آن جماعت راه را گم كرده ، به دشت كربلا افتادند؛ باد، خاك كربلا را در تابوت آن مرد افشاند؛ از بركت خاك كربلا و از براى خاطر فرزندم حسين عليه السلام خداوند از جميع تقصيرات او درگذشت و بر او رحمت كرد)).
پس خادمان همگى بيدار شدند و از شهر بيرون رفتند. بعد از ساعتى تابوت آن مرد را آوردند و پس از تعظيم تمام ، آن را به روضه مقدس اميرالمؤ منين عليه السلام حاضر كردند و صورت واقعه را آن طور كه اتفاق افتاده بود بر آن جماعت نقل نمودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر