نقض پيمان از طرف مشركان‏

پيامبر اكرم در ماه«جمادى الاولى»سال هشتم، يك هنگ سه هزار نفرى را به فرماندهى سه تن از افسران ارشد اسلام، به كرانه‏هاى شام براى سركوبى عمال روم كه مبلغان بى پناه اسلام را ناجوانمردانه كشته بودند، اعزام نمود.سپاه اسلام در اين مأموريت اگر چه جان به سلامت بردند، و فقط سه افسر و چند سرباز بيش كشته ندادند ولى با آن پيروزى كه از مجاهدان اسلام مترقب بود باز نگشتند، و عمليات آنها به حالت«جنگ و گريز»بى شباهت نبود. انتشار اين خبر در ميان سران قريش، موجب جرأت و جسارت آنان گرديد و تصور كردند كه نيروى نظامى اسلام به ضعف و ناتوانى گراييده و مسلمانان روح سلحشورى و سربازى را از دست داده‏اند، از اين نظر تصميم گرفتند كه محيط صلح و آرامش را بر هم زنند.

نخست در ميان قبيله«بنى بكر»اسلحه پخش كرده و آنانرا تحريك كردند، كه شبانه به قبيله«خزاعه»كه با مسلمانان هم پيمان بودند حمله برند، گروهى را كشته و دسته‏اى را اسير سازند. حتى به اين اكتفا نكرده، دسته‏اى از قريش شبانه در جنگ بر ضد«خزاعه»شركت كردند و بدينوسيله پيمان«حديبيه»را زير پا نهاده صلح و آرامش دو ساله را به نبرد و خونريزى تبديل كردند.نتيجه اين حمله شبانه، اين شد كه گروهى از اين قبيله كه در بستر خواب آرميده و يا در حالت عبادت بودند، كشته، و دسته‏اى اسير گرديدند، و عده‏اى خانه و آشيانه را ترك گفته، به مكه كه سرزمين امنى براى عرب به شمار مى‏رفت پناه بردند.

آوارگانى كه به مكه آمده بودند به خانه«بديل بن ورقاء»رفته سرگذشت جانگداز قبيله خويش را تشريح نمودند.ستمديدگان خزاعه براى اينكه نداى مظلوميت خود را به سمع پيامبر برسانند رييس قبيله خود«عمرو سالم»را خدمت پيامبر فرستادند. او وارد مدينه شده يكسره به مسجد آمده و در ميان مردم ايستاد و اشعار جانسوزى را كه حاكى از مظلوميت و استغاثه قبيله خزاعه بود با آهنگ خاصى قرائت كرد و پيامبر را به احترام آن پيمانى كه با قبيله خزاعه بسته بود سوگند داده، او را دعوت به كمك و يارى مظلومان نمود.

چيزى نگذشت كه «بديل ورقاء»با گروهى از قبيله خزاعه براى استمداد، خدمت پيامبر رسيدند و همكارى قريش را با بنى بكر در كوبيدن و كشتن جوانان خزاعه به عرض پيامبر رسانيده و راه مكه را پيش گرفتند.

مكيان از كار خويش سخت پشيمان شدند، و فهميدند كه دستاويز بدى به دست مسلمانان داده‏اند.آنان براى فرو نشانيدن خشم پيامبر، و تأييد و تحكيم پيمان حديبيه و در واقع براى تمديد آن، پيشواى خود ابو سفيان را روانه«مدينه»نمودند تا به هر نحو ممكن سرپوشى بر گناهان و تعديات خود بگذارند.

ابو سفيان با تنى چند از ياران رسول خدا تماس گرفت تا از طريق آنان بتواند بار ديگر با پيامبر تماس بگيرد، و به هدف خود نايل آيد، ولى اين تماسها سودى نبخشيد.در پايان كار، به خانه امير مؤمنان على(ع)رفت و به او چنين گفت: نزديكترين فرد به من در اين شهر شما هستى، زيرا پيوند نزديكى از نظر نسب با من دارى، لذا تقاضا دارم كه درباره من پيش پيامبر شفاعت كنى. على در پاسخ وى گفت: ما هرگز در تصميمى كه پيامبر مى‏گيرد، مداخله نمى‏كنيم.او از على مأيوس گرديد اما يكدفعه متوجه دختر پيامبر، حضرت زهرا(ع)شد و مشاهده كرد كه «حسنين»در برابر او مشغول بازى هستند. وى براى تحريك عواطف حضرت زهرا به او چنين گفت: اى دختر پيامبر!ممكن است به فرزندانت دستور دهى كه مردم مكه را پناه دهند و تا زمين و زمان باقى است، سرور عرب گردند. زهرا(ع)كه از اغراض ناپاك ابو سفيان آگاه بود، فورا در پاسخ گفت: اين كار مربوط به پيامبر است و فرزندان من فعلا چنين موقعيتى را ندارند.

هیچ نظری موجود نیست: