قسمت 29 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

كشته شدن عتبه،شيبه و وليد

با كشته شدن اسود مخزومى عتبه و برادرش شيبه و پسرش وليد لباس جنگ پوشيده به ميدان آمدند و مبارز طلبيدند و جهت اينكه عتبه پيش قدم به جنگ شد بيشتر همان گفتار ابو جهل بود كه او را مردى ترسو و بزدل خوانده بود و عتبه براى تلافى اين سخن جلوتر از ديگران به معركه آمد،از سوى لشكر مسلمانان سه تن از انصار مدينه به نامهاى:عوف و معوذ،فرزندان حارث و عبد الله بن رواحه به جنگ آنها آمدند،اما عتبه وقتى آنها را شناخت با تحقير گفت:ما را به شما احتياجى نيست كسانى كه هم شأن ما هستند بايد به جنگ ما بيايند و در نقلى است كه يكى از آنها فرياد زد:اى محمد افرادى را از خويشان ما به جنگ ما بفرست.رسول خدا فرمود :اى عبيدة بن حارث،اى حمزه و اى على برخيزيد.

اين سه شخصيت بزرگوار كه از نزديكان رسول خدا(ص) (1) نيز بودند به جنگ آنها رفتند و چون عتبه آنها را شناخت با غرور گفت:آرى شما هم شأن ما هستيد و سپس حمله از هر دو طرف شروع شد.

عتبه با عبيده در آويخت و حمزه به جنگ شيبه رفت و على به سوى وليد حمله كرد،حمزه و على به حريفان خود مهلت نداده و هر دو را از پاى در آوردند اما عتبه با عبيده هنوز مشغول جنگ و ستيز بودند كه حمزه و على به كمك او آمدند و عتبه را از پاى در آوردند و سپس عبيده را كه سخت مجروح شده بود با خود برداشته پيش پيغمبر آوردند،عبيده كه چشمش به پيغمبر افتاد پرسيد:

اى رسول خدا آيا من شهيد نيستم؟

فرمود:چرا.

حمله عمومى و شكست قريش

با كشته شدن اين سه نفر ديگر جنگ حتمى بود اما پيغمبر به لشكريان خود فرمود:تا من دستور نداده‏ام حمله نكنيد سپس با سخنانى آتشين و خواندن آيات جهاد چنان مسلمانان را به جوش آورد كه يكى از مردم مدينه كه نامش عمير بن حمام بود و مشغول خوردن خرما بود همين كه از رسول خدا شنيد كه مى‏گويد:

[سوگند به آن خدايى كه جان محمد در دست اوست هر كس امروز براى خدا با اين گروه بجنگد و در جنگ پايدارى و استقامت ورزد و به آنها پشت نكند تا كشته شود خدا او را وارد بهشت خواهد كرد.]

چند دانه خرمايى را كه در دست داشت به زمين ريخت و گفت:چه خوب،فاصله من با بهشت فقط همين مقدار است كه اينان مرا بكشند!اين را گفت و شمشيرش را برداشته بيباكانه خود را به صفوف دشمن زد و عده‏اى را به قتل رسانده و چند تن را نيز مجروح كرد تا او را شهيد كردند.

افراد ديگرى نيز مانند اين مرد چنان تحت تأثير سخنان گرم و آتشين رسول خدا قرار گرفتند كه خود را به درياى مواج دشمن زده و غرق در آنها شدند و چندان كشتند تا كشته شدند و بدين ترتيب حملات سختى از مسلمانان به صورت فردى و دسته جمعى شروع شد و طولى نكشيد كه در اثر استقامت و شهامت سربازان اسلام آثار پيروزى مسلمانان و شكست مشركين نمودار گرديد و دنباله لشكر قريش رو به مكه شروع به فرار و عقب نشينى كرد و سران قريش يكى پس از ديگرى به ضرب شمشير مسلمانان از پاى در مى‏آمدند.

در ميان مهاجرين و سربازان مجاهد اسلام افرادى مانند بلال و عبد الله بن مسعود و ديگران بودند كه بزرگان و سران قريش را هدف قرار داده و در صدد بودند آنها را از پاى در آورند و انتقام سالها شكنجه و آزارى را كه از آنها ديده و محروميتهايى را كه به وسيله آنها كشيده بودند از آنها بگيرند،زيرا بهترين فرصت را به دست آورده و ميدان بازى براى انتقام در پيش روى خود مى‏ديدند.

بلال از همان آغاز در كمين امية بن خلف بود و پيوسته مى‏گفت:اميه را رها نكنيد كه او سردسته كفر است،در اين ميان عبد الرحمن بن عوف كه سابقه دوستى با امية بن خلف داشت ناگهان چشمش به اميه افتاد كه متحير دست پسرش على بن اميه را گرفته و ايستاده،اميه نيز عبد الرحمن را ديد و از وى خواست تا پيش از آنكه به دست سربازان اسلام كشته شود عبد الرحمن او را به اسيرى خود در آورد و بدين ترتيب موقتا جان خود و پسرش را حفظ كند تا بعدا با پرداخت فديه و پول خود را آزاد سازد.

عبد الرحمن قبول كرد و او را به اسارت خود در آورد اما در اين ميان چشم بلال به او افتاد و پيش آمده گفت:

اين مرد ريشه و اساس كفر است!اين امية بن خلف است،من روى رستگارى را نبينم اگر بگذارم او نجات بيابد!

عبد الرحمن گويد:من هر چه داد زدم اين هر دو اسير من هستند گوش به من نداد وبا صداى بلند فرياد زد:

اى ياران خدا بياييد...بياييد كه ريشه كفر اينجاست...بياييد كه امية بن خلف اينجاست .در اين وقت مسلمانان را ديدم كه به دنبال صداى بلال از اطراف آمدند و ديگر كار از دست من خارج شد و اميه و پسرش زير ضربات شمشير مسلمانان قطعه قطعه شدند.

سرنوشت ابو جهل

پيش از اين داستان اسلام معاذ فرزند عمرو بن جموح و پدرش را نقل كرديم همين معاذ بن عمرو بن جموح گويد:من در آن روز شنيده بودم ابو جهل در ميان لشكريان قريش است و در كمين او بودم تا ناگهان او را مشاهده كردم كه در ميان جمعى به اين طرف و آن طرف مى‏زند و مردم را براى جنگ تحريك مى‏كند.

و شنيدم كه مردم مى‏گفتند:كسى را به ابو جهل دسترسى نيست اما من تصميم به قتل او گرفته بودم و منتظر فرصتى بودم تا بالاخره اين فرصت به دستم آمد و خود را به او رسانده شمشير محكمى به ساق پايش زدم كه از وسط دو نيم شد و همانند هسته خرمايى كه در وقت كوبيدن از زير چوب مى‏پرد آن قسمت كه قطع شده بود به يك سو پريد.

عكرمه فرزند ابو جهل كه از دور اين جريان را ديد به من حمله ور شد و شمشيرى بر بازوى من زد كه به پوست آويزان گرديد اما من اهميتى نداده با دست ديگر به جنگ ادامه دادم تا وقتى كه ديدم اين دست آويزان جز مزاحمت نتيجه ديگرى براى من ندارد به كنارى آمده و انگشتان آن را زير پايم گذارده و بدنم را با شدت به عقب كشيدم و در نتيجه آن دست قطع شد و آن را به كنارى انداخته به دنبال جنگ و كار خود رفتم.

دنباله داستان را اهل تاريخ چنين نوشته‏اند:كه ابو جهل در آن حال پياده شد و ديگر نتوانست به جنگ ادامه دهد و همراهان او نيز فرار كرده او را تنها گذاردند و يكى از مسلمانان به نام معوذ بن عفراء كه از كنار او عبور مى‏كرد شمشير ديگرى به اوزد كه او را به زمين افكند و هنوز نيمه جانى در تن داشت كه او را رها كرده رفت.

وقتى سر و صداى جنگ خوابيد رسول خدا(ص)دستور داد ابو جهل را در ميان كشتگان بيابند،عبد الله بن مسعود كه از او دل پرى داشت و آزار زيادى از او ديده بود به دنبال اين كار رفت و او را ميان كشتگان پيدا كرد و ديد رمقى در بدن دارد.

عبد الله پاى خود را زير گلويش گذارد و فشارى داد و بدو گفت:اى دشمن خدا ديدى خداوند چگونه تو را خوار و زبون كرد!

ابو جهل گفت:چگونه خوارم ساخت؟كشته شدن براى مردى مانند من كه به دست قوم خود كشته مى‏شود خوارى و ننگ نيست.

سپس پرسيد:راستى بگو بالاخره پيروزى در اين جنگ نصيب كدام يك از طرفين شد.

عبد الله گفت:نصيب خدا و رسول او گرديد،و به دنبال آن سر از تنش جدا كرده به نزد رسول خدا آورد و حضرت حمد و سپاس خداى را به جاى آورد.

سفارش پيغمبر درباره عباس و ابو البخترى

هنگامى كه لشكر قريش به سوى مكه مى‏گريخت و مسلمانان آنها را تعقيب مى‏كردند،از طرف پيغمبر اسلام به جنگجويان دستور داده شد از كشتن افراد عادىـكه معمولا از ترس رؤساى خود در اين قبيل جنگها حاضر مى‏شوندـخوددارى كنند،و نيز از كشتن عباس بن عبد المطلبـعموى پيغمبرـو ابو البخترى ابن هشامـكه هر دو در دوران محاصره مسلمانان در شعب ابى طالب و اوقات ديگر كمكهاى مؤثرى به پيغمبر و بنى هاشم و مسلمانان كرده بودند خوددارى كنند.

ابو حذيفهـفرزند عتبهـكه جزء مسلمانان و مهاجرين مكه در لشكر اسلام بودـبدون آنكه منظور پيغمبر را از اين دستور بداند به خشم آمده و گفت:آيا ما پدران و فرزندان و برادرانمان را بكشيم ولى عباس را زنده بگذاريم،به خدا سوگند اگر من عباس را ببينم با اين شمشير او را خواهم كشت.

پيغمبر سخن او را نشنيده گرفت و به رو نياورد،اما خود ابو حذيفه بعدها كه منظورپيغمبر را دانست از گفتار خود سخت پشيمان بود و پيوسته مى‏گفت:كفاره آن سخن نابجاى من شهادت در راه دين است و بايد در جنگ با دشمنان دين كشته شوم و سرانجام هم در جنگ يمامه به شهادت رسيد.

مقتولين و اسيران جنگ

بر طبق گفته مشهور در اين جنگ هفتاد نفر از مشركان كشته شدند و هفتاد نفر نيز اسير گشتند و از مسلمانان نيز چهارده نفر به شهادت رسيدند،كه شش نفر آنها از مهاجر و هشت نفر از انصار بودند.

شهداى مهاجرين عبارت بودند از:عبيدة بن حارث،عمير بن أبى وقاص،ذو الشمالين بن عبد عمرو،عاقل بن بكير،مهجع غلام عمر بن خطاب،صفوان بن بيضاء.

و شهداى انصار به نامهاى:سعد بن خيثمة،مبشر بن عبد المنذر،يزيد بن حارث،عمير بن حمام،رافع بن معلى،حارثة بن سراقة،عوف و معوذـپسران حارث بن رفاعة...

و كشته شدگان قريش بيشتر از بزرگان آنها بودند كه بنا به روايت شيخ مفيد(ره)سى و شش نفرشان تنها به دست على بن ابيطالب كشته شدند و قتل آنان براى قريش و مردم مكه بسيار ناگوار و گران بود و در ميان اسيران نيز افراد سرشناس و بزرگ بسيارى به چشم مى‏خورد .

و اين مطلب پيش اهل تاريخ مسلم است كه يكه تاز ميدان بدر و تنها دلاورى كه بيشتر بزرگان و شجاعان قريش را به خاك هلاك افكند على بن ابيطالب(ع)بود زيرا در ميان افرادى كه به دست آن حضرت كشته شدند نامهاى:وليد بن عتبة،عاص بن سعيد،طعيمة بن عدى بن نوفل،نوفل بن خويلد،حنظلة بن ابى سفيان،زمعة بن أسود،حارث بن زمعة و افراد بسيار ديگرى به چشم مى‏خورد كه هر كدام از آنها گذشته از قدرت و ثروت بسيارى كه داشتند از شجاعان و دلاوران و برخى از آنها نيز از شياطين و افراد خطرناك براى اسلام و مسلمين به شمار مى‏رفتند و با كشته شدن آنها پايه‏هاى بت پرستى و شرك و ظلم و تعدى در جزيرة العرب يكسره متزلزل و بلكه ويران گرديد كه پس از آن ديگر نتوانستند آن را بنا كنند و با توجه به اينكه جنگ بدر جنگ‏سرنوشت ميان مرام مقدس توحيد و شركت و بت‏پرستى بود و پيروزى مسلمانان در آن روز جنبه حياتى براى اسلام داشت خدمتى را كه امير المؤمنين على(ع)به اسلام كرد بخوبى روشن مى‏سازد و مقام او را در برابر افراد بزدل و ترسو و يا كافر و منافقى كه بعدا مدعى همطرازى آن بزرگوار گرديدند آشكار مى‏كند همچون كسانى كه وقتى جنگ شروع شد به بهانه حفاظت از پيغمبر خود را در«عريش»آن حضرت انداختندـچنانكه گفته‏اندـ.

و به هر حال هنگامى كه رسول خدا(ص)خواست از بدر حركت كند دستور داد شهيدان را به خاك سپرده و كشتگان قريش را نيز در چاهى ريختند و آن گاه بر سر چاه آمده آنان را مخاطب ساخت و فرمود:

«هل وجدتم ما وعد ربكم حقا فانى قد وجدت ما وعدنى ربى حقا؟بئس القوم كنتم لنبيكم كذبتمونى و صدقنى الناس،و أخرجتمونى و آوانى الناس و قاتلتمونى و نصرنى الناس»ـ.

[آيا آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود درباره خويش حق يافتيد؟من وعده‏اى را كه پروردگارم به من داده به حق يافتم،براستى كه شما نسبت به پيغمبر خود بد مردمى بوديد،شما مرا تكذيب كرديد و ديگران تصديق نمودند،شما از خانه و وطن آواره‏ام كرديد و ديگران پناهم دادند،شما به جنگ من آمديد و ديگران ياريم كردند!]

اصحاب كه اين سخنان را مى‏شنيدند با تعجب پرسيدند:اى رسول خدا با مردگان سخن مى‏گويى؟

فرمود:آنان سخن مرا شنيدندـهمانند شماـجز آنكه آنها قدرت و ياراى پاسخ دادن ندارند.

سرنوشت اسيران و غنايم جنگ

از جمله اسيران بدر،عباس بن عبد المطلبـعموى پيغمبرـ،ابو العاص بن ربيعـداماد آن حضرتـ،عقيل بن ابيطالبـبرادر على(ع)ـو نوفل بن حارث بن عبد المطلبـپسر عموى آن حضرتـبود.از قبيله‏هاى ديگر قريش غير از بنى هاشم‏نيز افراد سرشناسى چون عقبة بن أبى معيط،نضر بن حارث،سهيل بن عمرو،عمرو بن ابى سفيان،وليد بن وليد و جمع ديگرى به دست مسلمانان اسير شده بودند كه جز عقبه و نضرـكه به دستور رسول خدا به قتل رسيدندـديگران با پرداخت فديه و برخى هم بدون فديه آزاد شدند و فديه‏اى را كه معمولا براى آزادى مى‏پرداختند از چهار هزار درهم تا يك هزار درهم بود كه روى اختلاف وضع مالى افراد متفاوت بود،آنها كه پول زيادترى داشتند بيشتر و آنها كه فقيرتر بودند با پول كمترى خود را آزاد مى‏كردند و گروهى از آنها كه پولى نداشتند متعهد شدند تا چندى در مدينه بمانند و فرزندان انصار را نوشتن و خواندن بياموزند و برخى هم به دستور رسول خدا آزاد شدند.

ابو العاص بن ربيع

رسول خدا(ص)از همسرش خديجه چهار دختر داشت به نامهاى:زينب،رقيه،أم كلثوم،فاطمه(س)و زينب را در زمان حيات خديجه و درخواست او به أبى العاصـخواهر زاده خديجهـشوهر داد،و اين جريان قبل از بعثت رسول خدا(ص)بود و پس از اينكه آن حضرت به نبوت مبعوث گرديد،دختران آن حضرت و از آن جمله زينب به پدر بزرگوار خود ايمان آورده و مسلمان شدند،اما ابو العاص با كمال علاقه‏اى كه به همسر خود زينب داشت اسلام را نپذيرفت و به همان حال كفر باقى ماند و چون رسول خدا(ص)به مدينه هجرت فرمود زينب به ناچار در مكه و خانه شوهر خود ماند و از او اطاعت مى‏نمود.

جنگ بدر كه پيش آمد ابو العاص نيز در اين جنگ شركت كرد و به دست يكى از مسلمانان به نام خراش بن صمه اسير گرديد و همراه اسيران ديگر او را به مدينه آوردند.هنگامى كه مردم مكه براى آزاد كردن اسيران خود پول و اموال ديگر به مدينه مى‏فرستادند،زينب نيز مالى تهيه كرد و از آن جمله گردن بندى را نيز كه خديجه در شب عروسى و زفاف او با أبى العاص به وى داده بود روى آن مال گذارده و به مدينه فرستاد.همين كه آن اموال به مدينه رسيد چشم رسول خدا(ص)در ميان آنها به گردن بند خديجه افتاد و سبب شد تا خاطره خديجه و محبتها و فداكاريهاى آن همسر مهربان در دل آن حضرت زنده شود و در ضمن به حال دخترش زينب نيز كه براى استخلاص شوهر خود ناچار شده يادگار مادر را از دست بدهد رقت كرد و تمايل خود را به آزادى ابو العاص و بازگرداندن آن اموال به دخترش زينب به مسلمانان اظهار فرمود و آنان نيز اطاعت كرده بر طبق ميل آن حضرت عمل كردند و ابو العاص را بدون فديه آزاد كردند،اما چنانكه برخى گفته‏اند:با او شرط كردند زينب راـكه زنى مسلمان بود و بر طبق قانون اسلام بر مرد مشرك و كافرى چون ابو العاص حرام بودـبه مدينه بفرستد و او نيز پذيرفت و رسول خدا(ص)نيز زيد بن حارثه و مردى از انصار را مأمور كرد براى آوردن زينب به حوالى مكه بروند،چون به مكه رفت وسايل حركت زينب را فراهم كرده و هودجى براى او ترتيب داد و او را به برادر خود كنانة بن ربيع سپرد تا جايى كه قرار بود به زيد بن حارثه و رفيقش بسپارد و كنانه مهار شتر زينب را به دست گرفت و چون به راه افتاد سر و صدا بلند شد و مردم مكه كه بيشتر داغدار كشتگان خود بودند حاضر نبودند كه روز روشن دختر محمد(ص)را با آن ترتيب از مكه بيرون ببرند و آنها انتقامى نگرفته باشند و به همين منظور گروهى از اوباش را تحريك كردند تا مانع حركت زينب شوند و از آن جمله شخصى به نام هبار بن اسود بن مطلب و شخص ديگرى به نام نافع بن عبد القيس بودند كه پيش از ديگران خود را به هودج زينب رسانده و هبار با نيزه‏اى در دست بدان هودج حمله كرد.كنانه نيز تيرى به كمان نهاد و خود را آماده جنگ با آنها كرد كه بالاخره ابو سفيان و جمعى از قريش وقتى وضع را چنان ديدند و خطر جنگ و اختلاف تازه‏اى را مشاهده كردند دخالت نموده و كنانه را قانع كردند تا زينب را به خانه بازگرداند و پس از آرام شدن سر و صدا و گذشتن چند روز،شبانه و دور از انظار مردم او را از مكه خارج سازد.

اما همان حمله هبار به هودج سبب وحشت زينبـكه در آن وقت حامله بودـگرديد و موجب شد تا پس از بازگشت به خانه بچه خود را سقط كند و روى همين جهت هنگامى كه رسول خدا(ص)مكه را فتح كرد خون چند نفر را كه يكى همين هباربود هدر ساخت كه هر كجا او را يافتند به جرم اين جنايتى كه كرده بود او را به قتل رسانند. (2)
نمونه‏اى از ايمان مسلمانان

شايد در خلال آنچه تاكنون از داستان جنگ بدر و شهامت و فداكارى مسلمانان آن روزـاعم از مهاجرين و انصارـنگارش يافت گوشه‏هايى از ايمان و استقامت شگفت انگيز آنان در دفاع از دين و گذشت بى‏دريغ آنها در مورد هدف مقدسى كه داشتند آشكار شده باشد ولى قسمت زير نمونه‏اى است كه از ميان نمونه‏هاى بسيارى براى خواننده محترم انتخاب كرديم و وضع تدوين اين مختصر اجازه نمى‏دهد قسمتهاى ديگرى را ذكر كنيم:

مصعب بن عمير يكى از مهاجرين و مجاهدان اين جنگ بود كه پيش از اين نيز نامش به عنوان نماينده رسول خدا(ص)و فرستاده آن حضرت به شهر مدينه ذكر شد،وى برادرى داشت به نام ابو عزيز كه جزء لشكر مشركين به بدر آمده بود و در جنگ با مسلمانان شركت داشت و يكى از پرچمداران آنان محسوب مى‏شد،وى نقل مى‏كند هنگامى كه مسلمانان بر ما پيروز شدند يكى از انصار مرا به اسارت گرفت و هنگامى كه مرا دستگير كرده بود برادرم مصعب بن عمير سر رسيد و چون مرد انصارى را با من ديد رو به آن مرد كرده گفت:

او را محكم ببند كه مادرش پولدار است و ممكن است پول خوبى براى آزادى او بپردازد؟

ابو عزيز گويد:من با كمال تعجب گفتم:برادر!به جاى اينكه در اين حال سفارشى درباره من به اين مرد بكنى اين چنين به او مى‏گويى؟

مصعب گفت:برادر من اوست نه تو!

و دنباله داستان را مورخين اين گونه نوشته‏اند كه وقتى خبر اسارت ابو عزيز را به‏مادرش دادند پرسيد:گرانترين فديه و پولى را كه براى آزاد كردن يك نفر قرشى بايد پرداخت چه مقدار است؟

گفتند:چهار هزار درهم.

آن زن چهار هزار درهم به مدينه فرستاد و ابو عزيز را آزاد كرد.

و همين أبو عزيز نقل مى‏كند كه رسول خدا(ص)به مسلمانان سفارش كرده بود با اسيران خوش‏رفتارى و نيكى كنند و روى همين سفارش،من كه در دست چند تن از انصار بودم تا به مدينه رسيديم كمال خوشرفتارى را از آنها ديدم تا آنجا كه در هر منزلى فرود مى‏آمدند و هنگام غذا مى‏شد نانى را كه تهيه مى‏كردند به من مى‏دادند ولى خودشان خرما به جاى نان مى‏خوردند و من گاهى از آنها خجالت مى‏كشيدم و نان را به خودشان پس مى‏دادم اما آنها دست به نان نمى‏زدند و دوباره به خودم بر مى‏گرداندند.

تقسيم غنايم

مسلمانان در جنگ بدر اموال بسيارى از دشمن به غنيمت گرفتند ولى در تقسيم آن ميان ايشان اختلاف شد گروهى كه مباشر جمع آورى آن بودند مدعى بودند كه آنها از آن ماست،و گروهى كه به تعقيب دشمن رفته بودند مى‏گفتند:اگر ما دشمن را تعقيب نمى‏كرديم شما نمى‏توانستيد به آسودگى اين اموال را غنيمت بگيريد.

رسول خدا(ص)دستور داد همه آن غنايم را در يك جا جمع كردند و آنها را به دست يكى از انصار به نام عبد الله بن كعب سپرد تا دستورى از جانب خداى تعالى در اين باره برسد و در راه كه به سوى مدينه مى‏آمدند در يكى از منزلها به نام«سير»آيه انفال نازل شد و كيفيت تقسيم آن روشن گرديد،و رسول خدا(ص)طبق دستور الهى آنها را تقسيم كرد.

پى‏نوشتها:

1.عبيدة بن حارث بن عبد المطلب،عمو زاده رسول خداست.

2.اما هبار وقتى از اين جريان مطلع شد از مكه گريخت و پس از جنگ حنين خود را به مدينه رسانيد و ناگهان پيش روى آن حضرت در آمده و شهادتين بر زبان جارى كرد و مسلمان گشت و اسلامش پذيرفته شد.و ابو العاص نيز پس از چند سال به مدينه آمد و مسلمان شده و رسول خدا(ص)نيز دوباره زينب را به عقد او در آورد.

هیچ نظری موجود نیست: