پیشگفتار

جناب شیخ مرتضی زاهد - ره - یکی از شخصیتهای بسیار ممتاز و برجسته ای هستند که در دوره رضا خان سهم بسیار ارزشمند و کم نظیری در تعلیم ، پرورش و زنده نگهداشتن اعتقادات مذهبی مردم داشتند .

جناب زاهد بر اثر تزکیه نفس به آن چنان درجه ای از نورانیت و صفای باطن رسیده بود که بسیاری از علمای آن زمان مصاحبت با ایشان را مغتنم می شمردند .

اگرچه به دلیل گذشت روزگار و درگذشت بسیاری از شاگردان و همراهان ایشان دسترسی به زندگینامه و سیره کامل ایشان ممکن نیست ، اما همین مقدار نیز که توسط مولف محترم کتاب " آقا شیخ مرتضای زاهد " جمع آوری شده مغتنم و بسیار ارزشنمد است .

آشنایی با شخصیت بزرگی که اگر چه بدلیل پاره ای از ملاحظات تحصیلات خود را تا سطح اجتهاد ادامه نداد ، لیکن در امر تعلیم و تربیت آنچنان درخشان و بی بدلیل عمل نمود که امثال " آقا سید کریم پينه دوز " از محضر ایشان کسب فیض نموده و به مقامی نائل می شوند که امکان ملاقات قطب عالم " حضرت حجت ابن الحسن العسگری " و تشرف پی در پی به خدمت آن وجود مقدس ، برایشان ممکن می گردد .

گرچه حکایات و نکات رسیده از جناب زاهد نسبت به عظمت شخصیت ایشان بسیار کم و اندک به نظر می رسد ، اما شما به عنوان خواننده این سطور باید با کنار هم گذاشتن همین مطالب بتواند به ادراکی از شخصیت ایشان دست یابید ....

نقل شده است که جناب زاهد بیشترین توشه را از استاد خویش " آیت الله سید عبدالکریم لاهیجی " بر گرفته اند در پایان این گفتار برای بهتر آشنا شدن با این شخصیت بزرگ جا دارد تا با ذکر حکایتی از ایشان نیز یادی کرده باشیم :

آیت الله سید عبدالکریم لاهیجی سالها در نجف اشرف تحصیل و توفیق آنرا داشت تا از محضر یکی از نام آور ترین مجتهدین و فقهای جهان تشیع حضرت آیت الله مرتضی انصاری استفاده ببرد .

او با تلاش و کوششی شبانه روزی یکی از شاگردان ممتاز و برجسته شیخ مرتضی شده و پس از سالها تحصیل و استفاده از اساتید مختلف به مقام اجتهاد می رسد . کم کم وقت آن می شودتا به وطن بازگردد و به تبلیغ و ترویج معارف و احکام دین بپردازد ...

ایشان پس از اجتهاد، استفاده از وجوهات شرعیه را بر خود روا ندید و عاقبت به این فکر افتاد تا مدتی به کسب و کار مشغول شود تا خدای متعال خودش گشایشی فراهم کند ، ایشان برای جلوگیری از هر گونه مشکلی به صورت ناشناس به تهران مهاجرت کرده و فقط عده کمی از دوستان نزدیک را از رفتن خود با خبر می کنند و سپس در مغازه تاجرمومنی بنام حاج ملا حاجی به شاگردی مشغول می شود .

مرحوم شیخ مرتضی انصاری ،از اینکه یکی از بهترین شاگردانش بدون هماهنگی و گرفتن توصیه نامه از نجف به ایران بازگشته بسیار نارحت می شود و همان وقت نامه ای به تهران خطاب به آیت الله ملا علی کنی ارسال می کنند و از مقامات آقا سید عبدالکریم لاهیجی خبر داده و تاکید می کنند سید را دریابند و از وجودش در حوزه علمیه تهران استفاده شایسته ببرند .

بعد از وصول این نامه در تهران و چندین روز چشم انتظاری ، برای وارد شدن سیدی جلیل القدر در لباس و سیمای یک عالم ، دست به جستجوی گسترده ای می زنند اما اثری از سیدی با آن نشانه های داده شده پیدا نمی کنند .
انتظار مرحوم کنی تا شش ماه ادامه می یابد و آن سید نیز با آن همه مقام و درجه علمی و فقهی در حالی که بزرگی و آقایی برایش با پادویی و شاگردی فرقی نداشت به عنوان شاگردی ساده و معمولی مشغول به کار بود .

عاقبت یک روز حاج ملا حاجی نیاز به یک استخاره پیدا می کند شاگردش را صدا می زند و می گوید :
آقا سید ! به خانه آیت الله کنی برو و عرض کن استخاره ای برای من بگیرند و جوابش را هم با عجله برای من بیاور .
سید به راه می افتد و به خانه آیت الله کنی وارد می شود .
آیت الله در حال تدریس بود و جمع کثیری از علما و فضلای تهران در پای درسش نشسته بودند . سید به ناچار جلوی در نشسته و منتظر می شود .

کم کم نسبت به موضوعی که در درس مطرح شده بود حساس و کنجکاو شده و پس از دقایقی بی اختیار همه افکارش با آن بحث علمی درگیر می شود . اشکالی اساسی به ذهنش می آید و موقعیت خود را فراموش می کند و با صدای بلند شروع به اشکال علمی می کند .
نگاههای همه به سوی ایشان برمی گردد و با توجه به لباس ایشان تند تند به او می گویند :
آقا سید ساکت اینجا جلسه درس است ، الان که جای صحبت نیست !

اما آیت الله کنی با تیز هوشی در می یابد که اشکال بسیار علمی و حساب شده است به شاگردانش می گوید :
آرام باشید این اشکال بسیار علمی و حساب شده است و باید برای آن جوابی پیدا کنیم .

ایشان درس را به پایان برده و سید را به نزد خود می خواند و می پرسد :
آقا شما اهل کجا هستید ؟
سید جواب می دهد : اهل لاهیجانم .
آیت الله کنی می پرسد : نام شما چیست ؟
و سید بی خبر از نامه شیخ مرتضی انصاری جواب می دهد : نامم سید عبدالکریم است

برقی در چشمان مرحوم کنی می درخشد سید را با خوشحالی در آغوش می گیرد و بعد از احوالپرسی می گوید : ما شش ماه است که در انتظار شما هستیم ...

از آنجا که سید در طول این مدت بسیار دقیق و خوب کارهایش را انجام داده بود و هیچ وقت این قدر دیر نکرده بود کارفرمایش از دیر آمدن آقا سید نگران و ناراحت می شود .
با عجله به سمت منزل آیت الله کنی به راه می افتد و از دیدن شاگردش در کنار آیت الله کنی بسیار تعجب می کند .
با دست و حرکات صورت به سید اشاره می کند که بی ادبی نکند و خودش را کنار بکشد ... و با شرمندگی به آیت الله کنی می گوید :
ببخشید آقا این سید که اینقدر خودمانی آمده و در کنار شما نشسته است شاگرد من است .
حاج ملاحاجی نیز بعد از چند دقیقه ، تمام داستان سید را می فهمد و می خواهد همراه با عذرخواهی دست سید را ببوسد ولی سید فارغ از این دلبستگی ها بود .
برای ملا حاجی این متانت و رفتار سید باورکردنی نبود .
تمام کارها و حرکات سید مثل شاگردهای معمولی بود انگار نه انگار نفسانیت ، غرور و خودبینی در وجودش جایی داشت ...

و این تنها و تنها گوشه ای از زندگی استادی بود که شاگردی چون شیخ مرتضی زاهد را پرورش داده بود ...

هیچ نظری موجود نیست: