آيت الله مصباح یزدی در این باره می گوید:
در طول سی سال که افتخار درک محضر ایشان [علامه طباطبایی] را داشتم، هرگز کلمه « من» از علامه طباطبایی نشنیدم.
در عوض، عبارت « نمی دانم» را بارها در پاسخ سئوالات از ایشان شنیده ام، همان عبارتی که افراد کم مایه از گفتن آن عار دارند.
ولی این دریای پرتلاطم علم و حکمت، از فرط تواضع و فروتنی به آسانی می گفت و جالب این است که به دنبال آن پاسخ سئوال را به صورت «احتمال» و با عبارت « به نظر می رسد » بیان می کرد.
افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
****
استاد فاطمی نیا از قول عالمی می گوید:
« مرحوم استاد طباطبایی، با آن پایگاه رفیع علمی و فلسفی، با مشکلی فلسفی رو به رو شدند و کسی هم نبود که پاسخ ایشان را بداند.
همان روزها، همراه خانواده، به یکی از آبادی های کوچک اطراف تهران مسافرت می کنند.
در آن جا فرزندان خردسال استاد، از پدر درخواست توت می کنند؛ استاد هم با کمال سادگی و تواضع، کاسه ای به دست گرفته و برای خرید توت از خانه خارج می شوند.
به وسط روستا که می رسند، جوانی در لباس اهل همان ده، ایشان را می بیند و بی مقدمه به علامه می گوید:
آن مشکل فلسفی شما راه حلی دارد؛ بیایید به شما بگویم. و همان جا با چند جمله، اشکال علامه را حل می کند، اما استاد طباطبائی در آن لحظه غافل از این بودند که این جوان از کجا می داند ایشان درگیر این سوال است و اصلاً او کیست؟! و ...
به هر حال، جوان خداحافظی می کند و می رود.
فردای آن روز، علامه به همان جا رفته و از بقالی می پرسند:
« شما جوان با سوادی با این شکل و سیما دارید؛ او کجاست؟ »
بقال می گوید:
« چنین کسی در این روستا نیست و اصلاً یک نفر هم در این جا الفبا نمی داند!! »
باری، روشن نشد که آن جوان که بود و از کجا بود و ...، اما آن عالم ادامه داد:
« این از تواضع استاد بود که مشکلشان این گونه حل شد. »
****
آیت الله حسن زاده نقل میکنند که هرگاه کسی با مرحوم علامه طباطبائی به مسافرت می رفت، ایشان را خاموش و ساکت می یافت و اگر همراه علامه، سؤالی نمی کرد، آیت الله طباطبائی همچنان ساکت می ماند.
استاد امجد نقل می کنند که:
« روزی در یکی از کوچه های نزدیک حرم حضرت معصومه علیها السلام با ایشان را ه می رفتیم.
[تا آن زمان] چند جلد از المیزان را ایشان نوشته بود که چاپ شده بود به ایشان گفتم: « چرا شما مشکل نویس هستید؟ » پرسید: «چطور!؟»
گفتم: « المیزان را کمی آسان تر بنویسید تا همه متوجه آن شوند» ، فرمود:
« عجیب است، الحمدالله شما با مطالب من آشنا هستید؛ شما یک صفحه از المیزان را بنویسید، ببینید آسان تر از این می شود یا نه؟! »
ایشان همچنین می فرمود:
« بنده هنگامی که می خواستم از نجف باز گردم، هرچه کتاب نوشته بودم، در رودخانه انداختم و تنها یکی از آن ها را ـ بدون توجه ـ برای خود نگه داشتم. »
و آن کتاب، رسائل سبع ایشان بود. این خود نشان از تواضع علمی او و بی ادعا بودن ایشان دارد.
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
در طول سی سال که افتخار درک محضر ایشان [علامه طباطبایی] را داشتم، هرگز کلمه « من» از علامه طباطبایی نشنیدم.
در عوض، عبارت « نمی دانم» را بارها در پاسخ سئوالات از ایشان شنیده ام، همان عبارتی که افراد کم مایه از گفتن آن عار دارند.
ولی این دریای پرتلاطم علم و حکمت، از فرط تواضع و فروتنی به آسانی می گفت و جالب این است که به دنبال آن پاسخ سئوال را به صورت «احتمال» و با عبارت « به نظر می رسد » بیان می کرد.
افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
****
استاد فاطمی نیا از قول عالمی می گوید:
« مرحوم استاد طباطبایی، با آن پایگاه رفیع علمی و فلسفی، با مشکلی فلسفی رو به رو شدند و کسی هم نبود که پاسخ ایشان را بداند.
همان روزها، همراه خانواده، به یکی از آبادی های کوچک اطراف تهران مسافرت می کنند.
در آن جا فرزندان خردسال استاد، از پدر درخواست توت می کنند؛ استاد هم با کمال سادگی و تواضع، کاسه ای به دست گرفته و برای خرید توت از خانه خارج می شوند.
به وسط روستا که می رسند، جوانی در لباس اهل همان ده، ایشان را می بیند و بی مقدمه به علامه می گوید:
آن مشکل فلسفی شما راه حلی دارد؛ بیایید به شما بگویم. و همان جا با چند جمله، اشکال علامه را حل می کند، اما استاد طباطبائی در آن لحظه غافل از این بودند که این جوان از کجا می داند ایشان درگیر این سوال است و اصلاً او کیست؟! و ...
به هر حال، جوان خداحافظی می کند و می رود.
فردای آن روز، علامه به همان جا رفته و از بقالی می پرسند:
« شما جوان با سوادی با این شکل و سیما دارید؛ او کجاست؟ »
بقال می گوید:
« چنین کسی در این روستا نیست و اصلاً یک نفر هم در این جا الفبا نمی داند!! »
باری، روشن نشد که آن جوان که بود و از کجا بود و ...، اما آن عالم ادامه داد:
« این از تواضع استاد بود که مشکلشان این گونه حل شد. »
****
آیت الله حسن زاده نقل میکنند که هرگاه کسی با مرحوم علامه طباطبائی به مسافرت می رفت، ایشان را خاموش و ساکت می یافت و اگر همراه علامه، سؤالی نمی کرد، آیت الله طباطبائی همچنان ساکت می ماند.
استاد امجد نقل می کنند که:
« روزی در یکی از کوچه های نزدیک حرم حضرت معصومه علیها السلام با ایشان را ه می رفتیم.
[تا آن زمان] چند جلد از المیزان را ایشان نوشته بود که چاپ شده بود به ایشان گفتم: « چرا شما مشکل نویس هستید؟ » پرسید: «چطور!؟»
گفتم: « المیزان را کمی آسان تر بنویسید تا همه متوجه آن شوند» ، فرمود:
« عجیب است، الحمدالله شما با مطالب من آشنا هستید؛ شما یک صفحه از المیزان را بنویسید، ببینید آسان تر از این می شود یا نه؟! »
ایشان همچنین می فرمود:
« بنده هنگامی که می خواستم از نجف باز گردم، هرچه کتاب نوشته بودم، در رودخانه انداختم و تنها یکی از آن ها را ـ بدون توجه ـ برای خود نگه داشتم. »
و آن کتاب، رسائل سبع ایشان بود. این خود نشان از تواضع علمی او و بی ادعا بودن ایشان دارد.
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر