احمد بن فارس اديب مى گويد:
در همدان طايفه اى زندگى مى كردند كه معروف به ((بين راشد)) بودند، و همه آنها شيعه بوده و پيرو مذهب اماميه بودند. كنجكاو شدم و پرسيدم: چطور بين همه اهل همدان فقط شما شيعه هستيد؟
پيرمردى كه ظاهر الصلاح و متشخص به نظر مى رسيد، گفت: جد ما راشد كه - طايفه ما به او منسوب است - سالى به حج مشرف شد، وى پس از بازگشت از سفر، قصه خود را چنين نقل كرد:
هنگام بازگشت، چند منزل در بيابان پيموده بوديم كه از شتر فرود آمدم تا كمى پياده روى كنم. مدت زيادى پياده حركت كردم تا اين كه خسته شدم . پيش خود گفتم: بهتر است براى استراحت و خواب، كمى توقف كنم، آنگاه كه انتهاى قافله به نزد من رسيد، بر مى خيزم.
به همين جهت، خوابيدم، وقتى بيدار شدم ديدم هنگام ظهر است و خورشيد به شدت مى تابد و هيچ كس ديده نمى شود. ترسيدم؛ نه جاده ديده مى شد و نه رد پايى مانده بود. ناچار به خدا توكل كردم و گفتم: به هر طرف كه او بخواهد مى روم!
يا من لايزيده كثره العطا لا سعه و عطاء! يا من لاينفذ خزائينه! يا من له خزائن السماوات و الارض! يا من له خزائن مادق و جل! لا يمنعك اساءتى من احسانك! انت تفعل بى الذى انت اهله! فانت اهل الجود و الكرم و العفو و التجاور. يا رب! يا الله! لا تفعل بى الذى انا اهله! فاءنى اهل العقوبه و قد استحقتها. لا حجه لى ولاعذر لى عندك. ابوء لك بذنوبى كلها و اعترف بها كى تعفو و انت اعلم بها منى. ابوء لك بكل ذنب اذبنته و كل خطيئه احتملتها و كل سيئه عملتها رب اغفر وارحم و تجاوز عما تعلم انك انت الاعز و الاكرم)).
((اى كسى كه ثروت عطايش موجود كرامت و عطايى ديگر است! اى كسى كه گنجينه هايش پايان ناپذير است! اى كسى كه تمام گنجينه هاى آسمان و زمين متعلق به اوست! اى كسى كه تمام گنجينه هاى ريز و درشت از آن اوست! گناه من باعث منع احسان تو نيست. تو به شايستگى خويش كه بخشش و كرم و گذشت و بخشايشى است، با من رفتار كن.
پروردگارا! خداوندا! آن گونه كه من شايسته و سزاوار هستم با من رفتار مكن كه همانا سزاوار عقوبت و مستحق آن هستم. زيرا هيچ دليل و بهانه اى ندارم. از تمام گناهانم (به سوى تو) باز مى گردم و به تمام آنها اعتراف مى كنم تا تو مرا ببخشايى و تو خود از من به گناهانم داناترى، و باز مى گردم (به سوى تو) از هر گناهى كه مرتكب شده ام و خطايى كه نموده ام و هر زشتى كه آشكار نمودم.
پروردگارا! مرا ببخشاى و بر من رحم كن و از آنچه مى دانى، درگذر كه همانا تو گرامى تر و بزرگوارترى)).
آنگاه چون دفعه قبل برخاست و ما كه مبهوت مانده بوديم. برخاسته و با ديدگان خويش او تا پيوستن به طواف بدرقه كرديم.
دوباره فردا، همانجا و همان موقع، بازگشت. ما كه ديگر دلباخته او شده بوديم، پس همان تشريفات، گوش جان به او داديم.
فرمود على بن الحسن (عليه السلام) همين جا با دست به سنگ زير ناودان كعبه اشاره نمود و در سجده فرمود:
عبيدك بفنائك، مسكينك بفنائك، فقيرك بفنائك، سائللك بفنائك، يساءلك ما لا يقدر عليه غيرك .
((بنده كوچك فانى در تو، مسكين فانى در تو، فقر فانى در تو، گداى فانى در تو، آنچه را مى خواهد كه غير از تو كسى نمى تواند آن را برآورده سازد)).
آنگاه رو به محمد بن قاسم علوى كرد و فرمود: اى محمد بن قاسم! تو به خيرى ان شاء الله!
ما كه تمام گفته هاى او را بر لوح دل محفوظ نموده بوديم، و الهام الهى ما را در اين امر يارى نموده بود، ديديم كه از مقابل ديديگان ما گذشت و مشغول طواف شد. اما هيچ كدام متوجه نشديم كه لااقل نام و نشان او را جويا شويم.
ناگاه يكى از حاضرين كه ابو على محمودى نام داشت، گفت: آيا او را شناختيد؟ به خدا قسم! او امام زمان (عليه السلام) شما بود.
ما گفتيم: تو از كجا مى دانى!؟
گفت: (من يك بار او را ديده ام. آنگاه داستان تشرف خود را چنين تعريف نمود:)
مدت هفت سال بود كه به درگاه خداوند تضرع و التماس مى نمودم كه بتوانم صاحب الزمان (عليه السلام) را به چشم خود ببينم. تا اين كه در ايام حج، عصر روز عرفه، همين آقا را ديدم كه مشغول دعا بود و همين دعايى را كه شنيديد، مى خواند.
او پرسيدم:
- شما كيستيد؟
- يك نفر از مردم.
- از كدام مردم؟
- از اعراب.
- از كدام گروه عرب؟
- از اشراف عرب.
- از كدام گروه اشراف؟
- از بنى هاشم.
- از كدام تيره بنى هاشم؟
- از برترين و نورانى ترين آنها.
- از كدام شخص؟
از آن كه سرها را مى شكافت و طعامها مى داد و نماز مى گزارد در حالى كه مردم در خواب بودند.
دانستم كه او علوى است. به همين خاطر محبت او در دلم جاى گرفت.
ناگاه از مقابل چشمانم ناپديد شد و نفهميدم به كدام سو رفت. از كسانى كه آن اطراف بودند، پرسيدم: آيا اين مرد علوى را مى شناختيد؟
گفتند: آرى، او هر سال با پاى پياده با ما به حج مى آيد.
پيش خود گفتم: سبحان الله! من هيچ اثرى از پياده روى در پاهاى او نديدم.
وقتى به مشعر بازگشتم، بسيار اندوهگين بودم كه چرا به اين زودى از او جدا شدم؟
آن شب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را در خواب ديدم. فرمود: اى احمد! آن را كه در جستجويش بودى، ديدى؟
عرض كردم: آقا جان! او كه بود؟
فرمود: كسى را كه شب قبل ديدى، صاحب زمان تو بود.
وقتى ابوعلى داستان تشرف خود را تمام كرد، ما با حسرت و ناراحتى او را سرزنش كرديم كه چرا به موقع به ما نگفتى؟
گفت: نمى دانم چه طور شد. تا زمانى كه شما شروع به سخن نكرديد، اصلا به يادم نيامد كه او كه بود؟
هنوز چند قدمى راه نرفته بودم كه به منطقه اى سبز و خرم رسيدم، گويا آن جا به تازگى باران باريده خاكش معطر و پاك بود. در ميان آن باغ، قصرى بود كه چون شمشير مى درخشيد.
با خود گفتم: خواب است كه اين قصر را كه قبلا نديده و وصف آن را از كسى نشنيده ام، بهتر بشناسم. به طرف آن رفتم. وقتى مقابل در قصر رسيدم، ديدم دو نفر خادم كه سفيد پوست هستند آن جا ايستاده اند.
سلام كردم، آن ها با لحن زيبايى پاسخ دادند و گفتند: بنشين كه خداوند خيرى به تو عنايت فرموده است.
يكى از آن ها وارد قصر شد. بعد از اندك زمانى، بازگشت و گفت: برخيز و داخل شو!
وقتى وارد قصر شدم، ساختمانى را ديدم كه تا آن زمان عمارتى بدان زيبايى و نورانيت نديده بودم. خادم پيشتر رفت و پرده اتاقى را كنار زد و گفت: وارد شو!
وارد اتاق شدم. جوانى را ديدم كه چهره اش همچون ماه در شب تاريك مى درخشيد، بالاى سرش شمشير بلندى از سقف آويزان بود كه فاصله كمى با سر مبارك او داشت.
سلام كردم و او با مهربانى و زيباترين لحن پاسخ داد و پرسيد:
آيا مرا مى شناسى؟
- نه والله.
- من قائم آل محمد (عليه السلام) هستم كه در آخر الزمان با همين شمشى - اشاره به آن شمشير كرد - قيام مى كنم، و زمين را بعد از آن كه انباشته از ظلم و جور شده باشد، پر از عدل و داد مى كنم.
با شنيدن اين كلمات نورانى، به پاى حضرت (عليه السلام) افتادم و صورت به خاك پاى مباركش مى ساييدم.
- فرمود: اين كار مكن! سرت را بلند كن! تو فانى از ارتفاعات همدان نيستى؟
- آرى! اى آقا و مولايم!
- دوست دارى كه به نزد خانوده ات باز گردى؟
- آرى! مولايم، مى خ 0واهم مژده آنچه را كه خداوند به من ارزانى داشته، به آنها برسانم.
آن گاه حضرت به آن خادم اشاره كرد. او دست مرا گرفت و كيسه پولى به من داد و با هم از خدمت امام (عليه السلام) مرخص شديم. چند قدم كه رفتيم. سايه ها و درختان و مناره مسجدى را ديدم. او گفت آيا اين جا را مى شناسى؟
گفتم: نزديك همدان شهرى است كه ((اسد آباد)) نام دارد. اين جا شبيه آن جا است.
او گفت: اين جا ((اسد آباد)) است. برو! كه هدايت بافتى و واقعا راشد شدى!
من كه به منظره پيش روى خود خيره شده بودم، وقتى بازگشتم، او را نديدم. وارد ((اسد آباد)) شدم. به كيسه نگاه كردم، پنجاه دينار و چهار سكه طلا در آن بود و تا زمانى كه آن را داشتم خير به ما روى مى آورد.
در همدان طايفه اى زندگى مى كردند كه معروف به ((بين راشد)) بودند، و همه آنها شيعه بوده و پيرو مذهب اماميه بودند. كنجكاو شدم و پرسيدم: چطور بين همه اهل همدان فقط شما شيعه هستيد؟
پيرمردى كه ظاهر الصلاح و متشخص به نظر مى رسيد، گفت: جد ما راشد كه - طايفه ما به او منسوب است - سالى به حج مشرف شد، وى پس از بازگشت از سفر، قصه خود را چنين نقل كرد:
هنگام بازگشت، چند منزل در بيابان پيموده بوديم كه از شتر فرود آمدم تا كمى پياده روى كنم. مدت زيادى پياده حركت كردم تا اين كه خسته شدم . پيش خود گفتم: بهتر است براى استراحت و خواب، كمى توقف كنم، آنگاه كه انتهاى قافله به نزد من رسيد، بر مى خيزم.
به همين جهت، خوابيدم، وقتى بيدار شدم ديدم هنگام ظهر است و خورشيد به شدت مى تابد و هيچ كس ديده نمى شود. ترسيدم؛ نه جاده ديده مى شد و نه رد پايى مانده بود. ناچار به خدا توكل كردم و گفتم: به هر طرف كه او بخواهد مى روم!
يا من لايزيده كثره العطا لا سعه و عطاء! يا من لاينفذ خزائينه! يا من له خزائن السماوات و الارض! يا من له خزائن مادق و جل! لا يمنعك اساءتى من احسانك! انت تفعل بى الذى انت اهله! فانت اهل الجود و الكرم و العفو و التجاور. يا رب! يا الله! لا تفعل بى الذى انا اهله! فاءنى اهل العقوبه و قد استحقتها. لا حجه لى ولاعذر لى عندك. ابوء لك بذنوبى كلها و اعترف بها كى تعفو و انت اعلم بها منى. ابوء لك بكل ذنب اذبنته و كل خطيئه احتملتها و كل سيئه عملتها رب اغفر وارحم و تجاوز عما تعلم انك انت الاعز و الاكرم)).
((اى كسى كه ثروت عطايش موجود كرامت و عطايى ديگر است! اى كسى كه گنجينه هايش پايان ناپذير است! اى كسى كه تمام گنجينه هاى آسمان و زمين متعلق به اوست! اى كسى كه تمام گنجينه هاى ريز و درشت از آن اوست! گناه من باعث منع احسان تو نيست. تو به شايستگى خويش كه بخشش و كرم و گذشت و بخشايشى است، با من رفتار كن.
پروردگارا! خداوندا! آن گونه كه من شايسته و سزاوار هستم با من رفتار مكن كه همانا سزاوار عقوبت و مستحق آن هستم. زيرا هيچ دليل و بهانه اى ندارم. از تمام گناهانم (به سوى تو) باز مى گردم و به تمام آنها اعتراف مى كنم تا تو مرا ببخشايى و تو خود از من به گناهانم داناترى، و باز مى گردم (به سوى تو) از هر گناهى كه مرتكب شده ام و خطايى كه نموده ام و هر زشتى كه آشكار نمودم.
پروردگارا! مرا ببخشاى و بر من رحم كن و از آنچه مى دانى، درگذر كه همانا تو گرامى تر و بزرگوارترى)).
آنگاه چون دفعه قبل برخاست و ما كه مبهوت مانده بوديم. برخاسته و با ديدگان خويش او تا پيوستن به طواف بدرقه كرديم.
دوباره فردا، همانجا و همان موقع، بازگشت. ما كه ديگر دلباخته او شده بوديم، پس همان تشريفات، گوش جان به او داديم.
فرمود على بن الحسن (عليه السلام) همين جا با دست به سنگ زير ناودان كعبه اشاره نمود و در سجده فرمود:
عبيدك بفنائك، مسكينك بفنائك، فقيرك بفنائك، سائللك بفنائك، يساءلك ما لا يقدر عليه غيرك .
((بنده كوچك فانى در تو، مسكين فانى در تو، فقر فانى در تو، گداى فانى در تو، آنچه را مى خواهد كه غير از تو كسى نمى تواند آن را برآورده سازد)).
آنگاه رو به محمد بن قاسم علوى كرد و فرمود: اى محمد بن قاسم! تو به خيرى ان شاء الله!
ما كه تمام گفته هاى او را بر لوح دل محفوظ نموده بوديم، و الهام الهى ما را در اين امر يارى نموده بود، ديديم كه از مقابل ديديگان ما گذشت و مشغول طواف شد. اما هيچ كدام متوجه نشديم كه لااقل نام و نشان او را جويا شويم.
ناگاه يكى از حاضرين كه ابو على محمودى نام داشت، گفت: آيا او را شناختيد؟ به خدا قسم! او امام زمان (عليه السلام) شما بود.
ما گفتيم: تو از كجا مى دانى!؟
گفت: (من يك بار او را ديده ام. آنگاه داستان تشرف خود را چنين تعريف نمود:)
مدت هفت سال بود كه به درگاه خداوند تضرع و التماس مى نمودم كه بتوانم صاحب الزمان (عليه السلام) را به چشم خود ببينم. تا اين كه در ايام حج، عصر روز عرفه، همين آقا را ديدم كه مشغول دعا بود و همين دعايى را كه شنيديد، مى خواند.
او پرسيدم:
- شما كيستيد؟
- يك نفر از مردم.
- از كدام مردم؟
- از اعراب.
- از كدام گروه عرب؟
- از اشراف عرب.
- از كدام گروه اشراف؟
- از بنى هاشم.
- از كدام تيره بنى هاشم؟
- از برترين و نورانى ترين آنها.
- از كدام شخص؟
از آن كه سرها را مى شكافت و طعامها مى داد و نماز مى گزارد در حالى كه مردم در خواب بودند.
دانستم كه او علوى است. به همين خاطر محبت او در دلم جاى گرفت.
ناگاه از مقابل چشمانم ناپديد شد و نفهميدم به كدام سو رفت. از كسانى كه آن اطراف بودند، پرسيدم: آيا اين مرد علوى را مى شناختيد؟
گفتند: آرى، او هر سال با پاى پياده با ما به حج مى آيد.
پيش خود گفتم: سبحان الله! من هيچ اثرى از پياده روى در پاهاى او نديدم.
وقتى به مشعر بازگشتم، بسيار اندوهگين بودم كه چرا به اين زودى از او جدا شدم؟
آن شب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را در خواب ديدم. فرمود: اى احمد! آن را كه در جستجويش بودى، ديدى؟
عرض كردم: آقا جان! او كه بود؟
فرمود: كسى را كه شب قبل ديدى، صاحب زمان تو بود.
وقتى ابوعلى داستان تشرف خود را تمام كرد، ما با حسرت و ناراحتى او را سرزنش كرديم كه چرا به موقع به ما نگفتى؟
گفت: نمى دانم چه طور شد. تا زمانى كه شما شروع به سخن نكرديد، اصلا به يادم نيامد كه او كه بود؟
هنوز چند قدمى راه نرفته بودم كه به منطقه اى سبز و خرم رسيدم، گويا آن جا به تازگى باران باريده خاكش معطر و پاك بود. در ميان آن باغ، قصرى بود كه چون شمشير مى درخشيد.
با خود گفتم: خواب است كه اين قصر را كه قبلا نديده و وصف آن را از كسى نشنيده ام، بهتر بشناسم. به طرف آن رفتم. وقتى مقابل در قصر رسيدم، ديدم دو نفر خادم كه سفيد پوست هستند آن جا ايستاده اند.
سلام كردم، آن ها با لحن زيبايى پاسخ دادند و گفتند: بنشين كه خداوند خيرى به تو عنايت فرموده است.
يكى از آن ها وارد قصر شد. بعد از اندك زمانى، بازگشت و گفت: برخيز و داخل شو!
وقتى وارد قصر شدم، ساختمانى را ديدم كه تا آن زمان عمارتى بدان زيبايى و نورانيت نديده بودم. خادم پيشتر رفت و پرده اتاقى را كنار زد و گفت: وارد شو!
وارد اتاق شدم. جوانى را ديدم كه چهره اش همچون ماه در شب تاريك مى درخشيد، بالاى سرش شمشير بلندى از سقف آويزان بود كه فاصله كمى با سر مبارك او داشت.
سلام كردم و او با مهربانى و زيباترين لحن پاسخ داد و پرسيد:
آيا مرا مى شناسى؟
- نه والله.
- من قائم آل محمد (عليه السلام) هستم كه در آخر الزمان با همين شمشى - اشاره به آن شمشير كرد - قيام مى كنم، و زمين را بعد از آن كه انباشته از ظلم و جور شده باشد، پر از عدل و داد مى كنم.
با شنيدن اين كلمات نورانى، به پاى حضرت (عليه السلام) افتادم و صورت به خاك پاى مباركش مى ساييدم.
- فرمود: اين كار مكن! سرت را بلند كن! تو فانى از ارتفاعات همدان نيستى؟
- آرى! اى آقا و مولايم!
- دوست دارى كه به نزد خانوده ات باز گردى؟
- آرى! مولايم، مى خ 0واهم مژده آنچه را كه خداوند به من ارزانى داشته، به آنها برسانم.
آن گاه حضرت به آن خادم اشاره كرد. او دست مرا گرفت و كيسه پولى به من داد و با هم از خدمت امام (عليه السلام) مرخص شديم. چند قدم كه رفتيم. سايه ها و درختان و مناره مسجدى را ديدم. او گفت آيا اين جا را مى شناسى؟
گفتم: نزديك همدان شهرى است كه ((اسد آباد)) نام دارد. اين جا شبيه آن جا است.
او گفت: اين جا ((اسد آباد)) است. برو! كه هدايت بافتى و واقعا راشد شدى!
من كه به منظره پيش روى خود خيره شده بودم، وقتى بازگشتم، او را نديدم. وارد ((اسد آباد)) شدم. به كيسه نگاه كردم، پنجاه دينار و چهار سكه طلا در آن بود و تا زمانى كه آن را داشتم خير به ما روى مى آورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر