حركت از مرو بسوى بغداد

ياسر خادم مى گويد: حضرت رضا عليه السلام وقتى خلوت مى شد، غلامان و خدمتكاران را از كوچك و بزرگ جمع و براى آنها صحبت مى كرد و ايشان را مورد محبت خويش قرار مى داد. هنگام غذا خوردن همه آنها بر سر سفره خود مى نشاند؛ حتى تيمارگر اسبان و حجام را.روزى ، همه جمع بوديم و به بيانات آن جناب گوش مى داديم ؛ ناگهان ديديم ؛ صداى قفل درى - كه از خانه حضرت رضا عليه السلام ، به خانه ماءمون بود - آمد. امام عليه السلام فرمود: حركت كنيد و متفرق شويد. از جاى حركت كرديم . ماءمون - در حالى كه نامه اى در دست داشت - وارد شد.
حضرت رضا عليه السلام خواست از جايش ‍ حركت كند آن جناب را به حق پيغمبر قسم داد كه حركت نكند.
خودش آمد و ايشان را در بغل گرفت و صورتش را بوسيد. و مقابل آن جناب نشست و نامه اى را - كه مربوط به فتح يكى از قراء كابل بود - شروع به خواندن كرد.
و در آن نامه نوشته بود كه فلان و فلان جا را فتح كرديم .
پس از اتمام نامه ، حضرت رضا عليه السلام فرمود: از اينكه قريه اى مشركين فتح شود، شاد مى شوى ؟ ماءمون گفت : مگر در چنين فتحى نبايد مسرور شد؟ فرمود: از خدا بترس .تو نسبت به امت محمد صلى الله عليه و آله - كه خداوند تو را عهده دار امور آنها نموده و اين امتياز را در اختيارت نهاده است - كوتاهى مى كنى و كارشان را به ديگران سپرده اى و بر خلاف حكم خدا درباره آنان رفتار مى كنى ؛ در اين شهرستان دور، سكنى گزيده اى و جايگاه وحى و هجرت را واگذارده اى .
مهاجر و انصار در مقابل اين كار، دستخوش ‍ ظلم و ستم قرار گرفته اند. آنان مراعات حقوق مؤ منين را نمى كنند و روزگارى دشوار بر مظلوم مى گذرد كه با رنج فراوان مخارج زندگى خود را تاءمين مى كند و كسى را هم نمى يابد كه از حال خويش به او شكايت كند.و به تو هم كه دسترسى ندارد.
از خدا بترس .جايگاه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را خالى مگذار مگر نمى دانى والى ، نسبت به مسلمانان ، مثل عمود خيمه است كه در وسط آن قرار گرفته ، هر كس بخواهد به عمود خيمه چنگ بيندازد، از هر طرف برايش ‍ ممكن است .
ماءمون پرسيد: نظر شما چيست ؟ فرمود: مى گويم اينجا را ترك كن و مركز حكومت را در زادگاه آباء و اجدادت قرار ده تا شاهد كارهاى مسلمانان باشى ؛ ايشان را به ديگرى وامگذار نسبت به موقعيتى ، كه دارى خداوند از تو بازخواست خواهد كرد.
ماءمون از جاى حركت كرده ، گفت : راءى همان است كه شما مى فرمايى .دستور داد: وسايل حركت را آماده نمايند و سپاهى به عنوان پيشرو تجهيز شود.
اين خبر به فضل بن سهل رسيد بى اندازه غمگين شد زيرا قدرتى كسب كرده بود و بر كارها مسلط بود به طورى كه ماءمون نمى توانست از خود راءيى داشته باشد و نمى توانست به او آشكار بگويد كه چنين تصميمى دارد.ولى در آن موقع حضرت رضا عليه السلام قدرتى تمام يافته بود.
فضل پيش ماءمون آمد، گفت : اين چه راءيى است كه اراده كرده اى ؟ گفت : اين دستور را آقايم ، ابو الحسن ، على بن موسى الرضا عليه السلام ، داده است و حق هم ، چنين است .
فضل گفت : نه ؛ صحيح نيست .ديروز ديروز برادرت را كشته و خلافت را از خاندان عباس ‍ خارج كرده اى .
اهل عراق و حجاز و خويشاوندانت با تو مخالفند مخصوصا پس از اينكه ولايتعهدى را به على بن موسى الرضا عليه السلام داده و خويشان خود را محروم كرده اى .
مردم و علما و فقها و بنى عباس ، هيچ كدام رضايت نداشته ، از تو نفرت دارند.بهتر اين است كه در خراسان باشى تا اين ناراحتيها برطرف شود و برادر كشى تو را فراموش كنند.
در همين جا با خدمت شخصيتهاى كه در سپاهى - كه خدمتگزار پدرت بوده اند - مشورت كن .اگر صلاح دانستند، حركت نما.
پرسيد: مثلا چه اشخاصى ؟ جواب داد: على بن عمران ، ابن مونس و جلودى - اين چند نفر كه از بيعت ، با حضرت رضا عليه السلام سرباز زدند و زندانى شدند.
ماءمون گفت : بسيار خوب .
فردا صبح امر كرد: اين چند نفر را از زندان بيرون آوردند.اولين كسى كه داخل شد، على بن عمران بود همين كه چشمش به حضرت رضا افتاد - كه پهلوى ماءمون نشسته - گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم اگر خلافت را از خاندان بنى عباس خارج كنى و در اختيار دشمنان اين خانواده - كه اجداد و پدران شما، آنان را مى كشتند و آواره مى كردند - قرار دهى .
ماءمون فرياد زد، زنازاده ! بعد از، اين همه زندانى كشيدن ، هنوز همان عقيده را دارى . جلاد! گردن او را بزن ؛ گردنش را زدند.
در اين موقع ابن مونس را آوردند. او نيز چون چشمش به حضرت رضا عليه السلام افتاد - كه پهلوى ماءمون نشسته - گفت : اميرالمؤ منين ! اين كسى كه پهلوى تو نشسته است مردم او را مانند بت مى پرستند؛ ماءمون به او نيز پرخاش نمود و دستور داد: گردنش را بزنند. او را هم كشتند. بعد از ابن مونس ، جلودى را آوردند.
جلودى در هنگام خلافت رشيد، وقتى محمد بن جعفر بن محمد در مدينه خروج كرد، ماءمور شد كه اگر بر او پيروز گرديد، گردنش را بزند. و خانه هاى اولاد على را ويران و زنهايشان را غارت كند و بيش از يك پيراهن براى آنها باقى نگذارد. جلودى اين كار كرد، حتى به در خانه حضرت رضا عليه السلام هم رفت . آن جناب تمام زنان را در ميان يك خانه قرار داد و خود بر در خانه ايستاد جلودى گفت : به دستور اميرالمؤ منين به خانه شما هم بايد وارد شوم .
حضرت رضا عليه السلام فرمود: من خود، تمام وسايل آنها را مى گيرم و قسم ياد كرد كه چيزى براى آنها باقى نگذارد.
بالاءخره ، پس از اصرار زياد، جلودى راضى شد؛ تمام زينت و وسايل آنها را گرفت و هر چه در خانه يافت مى شد، جمع كرده ، به او داد.
امروز جلودى را آوردند. حضرت رضا عليه السلام به جبران اينكه در مدينه درخواستش را پذيرفته بود و اجازه داده بود كه آن جناب ، خود، وسايل زنان را بياورد.به ماءمون فرمود: اين پيرمرد را به من ببخش . ماءمون گفت : همان كسى است كه نسبت به دختران پيغمبر صلى الله عليه و آله ، آن جنايات را مرتكب شد.جلودى متوجه شد كه حضرت رضا عليه السلام با ماءمون صحبت مى كند خيال كرد، درباره كشتن او سعى مى كند؛ رو به ماءمون كرده و گفت . تو را به خدا سوگند و به خدمتگزارى ام در زمان پدرت قسم مى دهم كه حرف او را درباره من قبول نكنى . ماءمون به حضرت رضا عليه السلام عرض كرد: خودش مايل نيست ؛ ما را قسم مى دهد ما قسمش را محترم مى شماريم به جلود گفت : به خدا قسم حرف ايشان را درباره تو قبول نخواهم كرد.دستور داد او را هم به دو رفيقش ملحق نمايند. جلودى را نيز كشتند.
ذوالرياستين ، پيش پدر خود، سهل ، رفت سپاه پيشرو و همچنين وسايل سفر را كه به دستور ماءمون تهيه ديده بودند، برگرداند؛ ولى پس از كشته شدن اين سه نفر به امر ماءمون ، دانست كه اين تصميم حركت جدى است ؛ و مخالفت نتيجه اى ندارد.
حضرت رضا عليه السلام در برخورد با ماءمون پرسيد راجع به وسايل حركت چه كرديد؟
گفت : از شما خواهش مى كنم ؛ دستور بدهيد؛ حركت كنند امام عليه السلام بيرون آمد و فرياد زد سپاه پيشرو آماده حركت شوند. مثل اينكه آتش در ميان آنها افروختند؛ چنان همهمه از سپاه برخاست كه هر كدام هر چه زودتر مى خواستند در اجراى امر سبقت گيرند.
فضل در خانه نشست .ماءمون به دنبال او فرستاد.
وقتى آمد.گفت : چه شده است كه در خانه نشسته اى ؟
جواب داد: من نسبت به خانواده شما گناهى بزرگ مرتكب شده ام . و هم در حضور مردم مرا به كشته شدن برادرت ، امين ، و بيعت حضرت رضا عليه السلام سرزنش مى كنند.
هيچ اطمينانى نيست كه سخن چينان و بدانديشان درباره ام سخن چينى كنند و مرا به باد فنا بسپارند.بگذار. من استاندار خراسان باشم . ماءمون گفت : ما نمى توانيم از تو بى نياز باشيم آنچه اشاره كرده اى كه ممكن است برايت ناراحتى به وجود آوردند، تو نزد ما مورد اطمينان و خير خواه ما هستى .
ضمنا هر نوع امان نامه اى هم كه مايلى ، براى خود بنويس . آن قدر اين امان نامه را محكم برگردان تا اطمينان حاصل كنى ؛ فضل رفت و امان نامه اى مفصل نوشت و علما را بر آن گواه گرفت ؛ آن گاه پيش ماءمون آورد.و براى من خواند؛ خليفه به خط خود نامه اى نوشت - كه آن كتاب (شرط و حبوة ) ناميده شد.
آنچه او به فضل بخشيد در همين نامه قيد شده بود به همين جهت ، نام آن را بخشش نامه گذاشت .
فضل به ماءمون گفت : بايد على بن موسى الرضا عليه السلام نيز آنچه شما بخشيده ايد، امضاء فرمايد؛ زيرا وليعهد شماست ماءمون در جواب گفت : مى دانى حضرت رضا عليه السلام با ما شرط كرده است كه در چنين امورى دخالت نكند؟
بنابراين من از او درخواست امضاى اين بخشش نامه را نمى كنم كه باعث ناراحتى اش ‍ شود. خودت درخواست كن قطعا درخواست تو را رد نخواهد كرد.
فضل براى شرفيابى به خدمت حضرت رضا عليه السلام اذن ورود خواست . ياسر گفت : امام عليه السلام فرمود: حركت كنيد و متفرق شويد ما خارج شديم ؛ سپس فضل وارد شد و يك ساعت در مقابل امام عليه السلام ايستاد. حضرت رضا عليه السلام سر بلند كرده ، پرسيد: چه درخواستى دارى ؟
عرض كرد: آقاى من ! اين امان نامه و بخشش ‍ نامه را اميرالمؤ منين ، براى من نوشته است ؛ شما شايسته تريد كه چنين لطفى درباره ام بكنيد؛ زيرا وليعهد مسلمانانيد. فرمود: بخوان فضل ايستاده ، نامه اى كه در جلد بزرگ نوشته شده بود، تا آخر، خواند.
قال له ابو الحسن : يا فضل ! لك علينا هذا ما اتقيت الله عز و جل ...
آنچه در اين نامه هست من نيز گواهى مى كنم تا آن موقعى كه پرهيزگار باشى . ياسر گفت : به خاطر همين يك كلمه ، حضرت رضا عليه السلام تمام امان نامه او را باطل نمود.
فضل ، بيرون شد. سپاه و تمام تجهيزان ماءمون به حركت در آمد ياسر مى گويد: ما نيز در خدمت حضرت رضا عليه السلام حركت كرديم .

هیچ نظری موجود نیست: