ابو سعيد غانم بن سعيد هندى مى گويد:
من اهل كشمير هندوستان هستم، من به همراه سى و نه ديگر در خدمت پادشاه هند بودم، همه ما تورات و انجيل و زبور را خوانده بوديم. به همين دليل از مشاوران او به شمار مى آمديم.
روزى پادشاه از ما درباره حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) سوال كرد.
گفتيم: نام او را در كتاب هاى خودمان يافته ايم.
براى اين كار مقدار زيادى پول به همراه برداشته و به راه افتادم. در راه گروهى از تركان مرا غارت كردند. با همان وضع به كابل رفتم و از آن جا به طرف بلخ حركت كردم.
وقتى به بلخ رسيدم نزد امير آن شهر رفتم، امير بلخ مردى به نام ((ابن ابى شور)) - همان داود بن عباس بن ابى اسود - بود، خود را معرفى نمودم و علت سفرم را بازگو كردم.
او تمام فقها و علما را براى گفت و گو با من جمع كرد. من از آن ها پرسيدم: محمد كيست؟
پيامبر ما، محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله و سلم) است.
- از كدام خاندان است؟
- از قريش.
- البته اين مهم نيست. جانشين او كيست؟
- ابوبكر.
- ما در كتاب هاى خودمان خوانده ايم كه جانشين او پسر عمويش و دامادش و پدر فرزندانش مى باشد.
اى امير! اين مرد از شرك به كفر رسيده است و بايد گردنش زده شود.
- من به دينى چنگ زده ام كه جز با بيان روشن آن را رها نخواهم كرد.
آن گاه امير شخصى به نام ((حسين بن شكيب)) را فرا خواند و گفت: اى حسين! با اين مرد مناظره كن!
حسين بن گفت: در اطراف تو فقها و علماى زيادى هستند آن ها را براى مناظره با او بفرست!
امير گفت: به طور دستور مى دهم كه با او مناظره كرده و با دوستى و لطف با او رفتار كنى.
آن گاه حسين مرا به گوشه اى برد. از او درباره حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) سوال كردم.
او گفت: همان طور كه به تو گفته اند: او پيامبر ما است جز اين كه خليفه به حق او پسر عمويش على بن ابى طالب (عليه السلام) است كه همسر دخترش فاطمه (عليها السلام) و پدر و دو فرزند او حسن و حسين (عليه السلام) مى باشد.
آن گاه من گفتم: ((اءشهد اءن لا اله الله و ان محمد رسول الله)).
سپس به نزد امير رفتم و اسلام آوردم. او مرا به حسين سپرد تا معالم دينم را از او فرابگيرم.
روزى به حسين گفتم: ما در كتاب هاى خودمان خوانده ايم كه هيچ خليفه اى قبل از آن كه خليفه بعد از خود را تعيين كند رحلت نمى كند.
خليفه اى قبل از آن كه خليفه بعد از خود را تعيين كند رحلت نمى كند.
خليفه بعد از على (عليه السلام) كه بود؟
او گفت: حسن (عليه السلام) و پس از او حسين (عليه السلام) سپس يك يك ائمه را نام برد تا به امام حسن عسكرى (عليه السلام) رسيد آنگاه گفت: براى دانستن و شناختن خليفه بعد از او بايد به جست و جو بپردازى؛
من به اميد يافتن جانشين امام حسن عسكرى (عليه السلام) از بلخ خارج شدم.
مدتى با شخصى كه مدعى بود او نيز در جست و جوى قائم آل محمد (عليه السلام) است همراه بودم، اما بعضى اخلاق او ناخوشايند بود، به همين دليل او را ترك كردم.
از بغداد به مدينه رفتم، مدتى در مدينه ماندم. از هر كه سوال مى كردم، مرا از پيگيرى موضوعى منع مى كرد. تا اين كه روزى پيرمردى از بنى هاشم را ديدم كه ((يحيى بن محمد عريضى)) نام داشت او گفت: آنچه تو در جست و جوى آن هستى در ((صرياء)) است.
من با صرياء رفتم، در دهليزى جاروب شده روى سكويى نشسته بودم كه غلام سياهى بيرون آمد و به من گفت: برخيز و از اين جا برو!
گفتم: نمى روم.
او وارد خانه اى شد پس از مدتى خارج شد و گفت: داخل شو! و مولايت را اجابت كن.
من به همراه او وارد خانه اى شدم كه داراى اتاقهاى متعدد و باغچه هاى بسيار بود. امام (عليه السلام) را ديدم كه در وسط حياط نشسته است. نظر مباركش به من افتاد، با زبان هندى سلام كرد و مرا به نامى خطاب قرار داد، و از سى و نه نفر ديگر كه در هند جزء مشاوران پادشاه بودند پرسيد، نام يك يك آن ها را بيان نمود.
آن گاه فرمود: مى خواهى امسال با اهل قم، به حج مشرف شوى.
امسال نرو! به خراسان بازگرد و سال بعد مشرف شو!
عرض كردم: آقا جان من هزينه سفر خود را تمام كرده ام، مقدارى هزينه راه به من عنايت بفرماييد!
حضرت (عليه السلام) فرمود: دروغ مى گويى. و به خاطر همين دروغ تمام اموالت را به زودى از دست مى دهى.
با اين حال، كيسه اى به من عطا كرد كه مقدارى پول در آن بود و فرمود: اين را هزينه راهت كن! وقتى به بغداد رسيدى، به خانه كسى مرو! و آنچه را ديده اى به كسى بازگو مكن!
از خدمت حضرت مرخص شدم. چيزى نگذشت كه آنچه از اموال با خود داشتم همه ضايع شد، و تنها آنچه حضرت (عليه السلام) عطا فرموده بود، باقى مانده. به خراسان رفتم. سال بعد به قصد حج، بدون اين كه به قم بروم حركت كردم. وقتى دوباره به همان خانه رفتم، كسى را آن جا نيافتم!
من اهل كشمير هندوستان هستم، من به همراه سى و نه ديگر در خدمت پادشاه هند بودم، همه ما تورات و انجيل و زبور را خوانده بوديم. به همين دليل از مشاوران او به شمار مى آمديم.
روزى پادشاه از ما درباره حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) سوال كرد.
گفتيم: نام او را در كتاب هاى خودمان يافته ايم.
براى اين كار مقدار زيادى پول به همراه برداشته و به راه افتادم. در راه گروهى از تركان مرا غارت كردند. با همان وضع به كابل رفتم و از آن جا به طرف بلخ حركت كردم.
وقتى به بلخ رسيدم نزد امير آن شهر رفتم، امير بلخ مردى به نام ((ابن ابى شور)) - همان داود بن عباس بن ابى اسود - بود، خود را معرفى نمودم و علت سفرم را بازگو كردم.
او تمام فقها و علما را براى گفت و گو با من جمع كرد. من از آن ها پرسيدم: محمد كيست؟
پيامبر ما، محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله و سلم) است.
- از كدام خاندان است؟
- از قريش.
- البته اين مهم نيست. جانشين او كيست؟
- ابوبكر.
- ما در كتاب هاى خودمان خوانده ايم كه جانشين او پسر عمويش و دامادش و پدر فرزندانش مى باشد.
اى امير! اين مرد از شرك به كفر رسيده است و بايد گردنش زده شود.
- من به دينى چنگ زده ام كه جز با بيان روشن آن را رها نخواهم كرد.
آن گاه امير شخصى به نام ((حسين بن شكيب)) را فرا خواند و گفت: اى حسين! با اين مرد مناظره كن!
حسين بن گفت: در اطراف تو فقها و علماى زيادى هستند آن ها را براى مناظره با او بفرست!
امير گفت: به طور دستور مى دهم كه با او مناظره كرده و با دوستى و لطف با او رفتار كنى.
آن گاه حسين مرا به گوشه اى برد. از او درباره حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) سوال كردم.
او گفت: همان طور كه به تو گفته اند: او پيامبر ما است جز اين كه خليفه به حق او پسر عمويش على بن ابى طالب (عليه السلام) است كه همسر دخترش فاطمه (عليها السلام) و پدر و دو فرزند او حسن و حسين (عليه السلام) مى باشد.
آن گاه من گفتم: ((اءشهد اءن لا اله الله و ان محمد رسول الله)).
سپس به نزد امير رفتم و اسلام آوردم. او مرا به حسين سپرد تا معالم دينم را از او فرابگيرم.
روزى به حسين گفتم: ما در كتاب هاى خودمان خوانده ايم كه هيچ خليفه اى قبل از آن كه خليفه بعد از خود را تعيين كند رحلت نمى كند.
خليفه اى قبل از آن كه خليفه بعد از خود را تعيين كند رحلت نمى كند.
خليفه بعد از على (عليه السلام) كه بود؟
او گفت: حسن (عليه السلام) و پس از او حسين (عليه السلام) سپس يك يك ائمه را نام برد تا به امام حسن عسكرى (عليه السلام) رسيد آنگاه گفت: براى دانستن و شناختن خليفه بعد از او بايد به جست و جو بپردازى؛
من به اميد يافتن جانشين امام حسن عسكرى (عليه السلام) از بلخ خارج شدم.
مدتى با شخصى كه مدعى بود او نيز در جست و جوى قائم آل محمد (عليه السلام) است همراه بودم، اما بعضى اخلاق او ناخوشايند بود، به همين دليل او را ترك كردم.
از بغداد به مدينه رفتم، مدتى در مدينه ماندم. از هر كه سوال مى كردم، مرا از پيگيرى موضوعى منع مى كرد. تا اين كه روزى پيرمردى از بنى هاشم را ديدم كه ((يحيى بن محمد عريضى)) نام داشت او گفت: آنچه تو در جست و جوى آن هستى در ((صرياء)) است.
من با صرياء رفتم، در دهليزى جاروب شده روى سكويى نشسته بودم كه غلام سياهى بيرون آمد و به من گفت: برخيز و از اين جا برو!
گفتم: نمى روم.
او وارد خانه اى شد پس از مدتى خارج شد و گفت: داخل شو! و مولايت را اجابت كن.
من به همراه او وارد خانه اى شدم كه داراى اتاقهاى متعدد و باغچه هاى بسيار بود. امام (عليه السلام) را ديدم كه در وسط حياط نشسته است. نظر مباركش به من افتاد، با زبان هندى سلام كرد و مرا به نامى خطاب قرار داد، و از سى و نه نفر ديگر كه در هند جزء مشاوران پادشاه بودند پرسيد، نام يك يك آن ها را بيان نمود.
آن گاه فرمود: مى خواهى امسال با اهل قم، به حج مشرف شوى.
امسال نرو! به خراسان بازگرد و سال بعد مشرف شو!
عرض كردم: آقا جان من هزينه سفر خود را تمام كرده ام، مقدارى هزينه راه به من عنايت بفرماييد!
حضرت (عليه السلام) فرمود: دروغ مى گويى. و به خاطر همين دروغ تمام اموالت را به زودى از دست مى دهى.
با اين حال، كيسه اى به من عطا كرد كه مقدارى پول در آن بود و فرمود: اين را هزينه راهت كن! وقتى به بغداد رسيدى، به خانه كسى مرو! و آنچه را ديده اى به كسى بازگو مكن!
از خدمت حضرت مرخص شدم. چيزى نگذشت كه آنچه از اموال با خود داشتم همه ضايع شد، و تنها آنچه حضرت (عليه السلام) عطا فرموده بود، باقى مانده. به خراسان رفتم. سال بعد به قصد حج، بدون اين كه به قم بروم حركت كردم. وقتى دوباره به همان خانه رفتم، كسى را آن جا نيافتم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر