سعد بن عبدالله مى گويد:
من نسبت به جمع آورى كتاب هاى كه محتواى نكات دقيق و مهم مطالب مشكل علوم اسلامى بودند، علاقه و حرص فراوانى داشتم و سعى مى كردم كه به حقايق آن ها هر چند بسيار طاقت فرسا باشد، دست يابم تا آن جا كه تمام موارد متشابه و پيچيده را حفظ نموده بر معضلات و مشكلات هر يك فائق مى آمدم.
من در مورد مذهب شيعه اثنى عشرى تعصب خاصى داشتم و بدون هيچ گونه ترس و واهمه اى از درگيرى و برخورد، دشمنى، بغض، ياوه گويى و تجاوز معاندين و مخالفين، به انتقاد از كسانى كه سعى در رد بر حقانيت شيعه داشتند، مى پرداختيم، و براى بزرگان آن ها كه در پناه افراد صاحب نفوز و قدرتمند حاكم، به هتاكى و سب ائمه (عليهم السلام) مى پرداختند، حقايق را بيان مى نمودم.
روزى به يكى از آن ها كه در دشمنى و جدال و تشنيع اهل بيت (عليهم السلام) از همه كينه توزتر و در باطل خود ثابت تر بود، برخورد نمودم. او رو به من كرد و گفت: واى بر تو و يارانت! اى سعد! شما رافضيان بر بزرگان مهاجر و انصار كه از صاحب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده اند، طعنه زده و از آن ها انتقاد نموده به ولايت امامت خلفاى راشدين اعتقاد نداريد و با اين كار در برابر پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) سركشى مى نماييد.
بدان كه همه اصحاب رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) در شرافت ابوبكر صديق!! به جهت سبقت او در اسلام! اتفاق دارند.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) او را با خود به غار برد، زيرا مى دانست كه او خليفه و جانشين او است! و او است كه مى تواند آيات الهى را تاءويل نموده زمام امور امت را به دست بگيرد! و در برابر شدايد و تجاوزات و كاستى ها و پركنداگى ها از اسلام حمايت نموده و حدود الهى را اقامه كند! و دسته دسته لشكريان را براى فتح سرزمين هاى مشركين گسيل نمايد!!
او همان طور كه در انديشه محافظت از مقام نبوت خويش بود، در فكر جانشينى پس از خويش نيز بود.
علاوه بر اين، (شما كه مى گوييد: على با خوابيدن در بستر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) او را يارى داده است، بى اساس است. زيرا) كسى كه در جايى پنهان و متوارى شده است، ديگر نيازى به مساعدت و يارى ندار. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) على را در بستر خود خواباند چون كشته شدن او اهميت چندانى نداشت و برن او نيز ممكن نبود و بار اضافى به حساب مى آمد.
مضافا بر اين كه پيامبر مطمئن بود كه در صورتى هم كه على كشته شود، مشكلى پيش نخواهد آمد و مى تواند فرد ديگرى را براى انجام كارهايى كه على به عهده داشت، و انتخاب نمايد!!
من براى هر كدام از اين ايرادات و او جواب هايى ارائه دادم، اما او هر كدام را با دليل ديگر رد و نقض مى نمود.
تا اين كه گفت: اى سعد! غير از اين ها ايراد ديگرى نيز مى توانم بگيرم تا بينى شما زا فضيان را به خاك بمالم. شما مى گوييد: ابوبكر و عمر منافقانه به اسلام ايمان آورده اند و به همين جهت، مدعى هستيد كه آن ها در عقبه - هنگام بازگشت پيامبر از تبوك - مى خواستند پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) با به قبل برسانند. بگو ببينم: چطور ممكن است ابوبكر كه از شك و ترديد مبرا بوده! و عمر كه حامى نهاد اسلام بود! منافق باشند؟ آيا آن ها با ميل و رغبت اسلام آوردند يا اين كه اجبارا مسلمان شده بودند؟
من پيش خود گفتم: اگر بگويم آن ها مجبور به اقرار به اسلام بوده و منافقانه ايمان آورده اند، صحيح نخواهد بود. زيرا تنها به علت اعمال فشار و زور بر كسى كه قلبا تمايلى به ايمان آوردن ندارد، مى توان قبول كرد كه نفاق به دل او راه يافته باشد. چنانچه حق تعالى مى فرمايد:
فلما راءو باءسنا قالوا آمنا بالله وحده و كفرنا بما كنا به مشركين # فلم يك ينفهم ايمانهم لما اءورا باءسنا.
((هنگامى كه شدت ما را ديدند، گفتند كه به خداوند يگانه ايمان آورده و به آنچه به دليل آن مشرك بوديم، كاف شديم # اما ايمان آن ها هنگامى كه شدت ما را ديدند، سودى براى آن ها ندارد)).
در صدر اسلام نيز ايمان مردم به دليل زور و فشار نبود، (بلكه بالعكس فشار بيشتر از ناحيه مشركين بود). به همين جهت، براى اين كه به نحوى سخن به ظاهر درست او را نپذيرم و قبول نكنم كه آن ها با ميل و رغبت ايمان آورده باشند، چاره اى انديشيدم و مزورانه صحنه را ترك نمودم در حالى كه از شدت خشم به خود مى پيچيدم و جگرم پاره پاره شد.
از سوى ديگر، طومارى داشتم كه بيش از چهل مسأله سخت كه پاسخگويى براى آن ها پيدا نكرده بودم، در آن نوشته بودم تا از بهترين همشهريم يعنى احمد بن اسحاق قمى - كه از اصحاب امام حسن عسكرى (عليه السلام) بود - بپرسم.
آن روز احمد بن اسحاق قمى براى ملاقات امام حسن عسكرى (عليه السلام) به سامرا رفته بود، من نيز به دنبال او به راه افتادم. در يكى از چشمه هاى سامرا او را ملاقات نمودم گفت: اى سعد! خير است.
براى چه آمده اى؟
گفتم: مى خواستم خدمت شما برسم و در ضمن جواب اين سوالات را از شما بپرسم.
گفت: من براى ملاقات امام حسن عسكرى (عليه السلام) به سامرا مى روم در آيات و برخى سوالاتى نيز از حضرت (عليه السلام) در مورد تاءويل تعضى آيات و برخى مشكلات آن ها بپرسم. علاوه بر اين، شوق شرفيابى به محضر مبارك حضرت (عليه السلام) را دارم، تو نيز با ما باش، چون وقتى خدمت آن حضرت شرفياب شوى درياى بى نهايت از عجايب و غرايب را از اماممان مشاهده خواهى كرد.
با ذوق و شوق تمام به سوى سامرا حركت كرديم، وقتى به سامرا رسيديم به درگاه امام حسن عسكرى (عليه السلام) شرفياب شده و اجازه ورود خواستيم. با اجازه حضرت (عليه السلام) وارد بيت شريف ايشان شديم.
احمد بن اسحاق خورجينى به دوش انداخته و آن را با پارچه اى مازندرانى پوشانده بود كه حدود صد و شصت كيسه مسكوكات طلا و نقره در آن بود كه كيسه اى به مهر صاحبش ممهور بود.
چشمانم به نور رخسار حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام) منور شد، و پرتو آن ما را فرا گرفت، نمى دانم كه آن نور را به چه چيزى تشبيه كنم غير اين كه بگويم مانند ماه شب چهارده بود.
پسر بچه اى همچون سياره مشترى زيبا و نورانى روى زانوى راستين نشسته بود، و موى سرش از فرق سر شكافته و به دو سوى افكنده شده بود همچون الفى كه بين دو و او قرار گيرد. انار زرينى كه از تكه هاى كوچكترين به طرز ماهرانه تركيب يافته بود در برابر مولايمان امام حسن عسكرى (عليه السلام) قرار داشت كه نقش هاى زيبايى روى آن كشيده شده بود مى درخشيد، كه يكى از روساى بصره به حضرت اهدا كرده بود.
قلمى در دست امام (عليه السلام) بود كه وقتى مى خواست چيزى بنويسد آن پسر بچه زيبا انگشتان پدرش را مى گرفت و بازوى مى كرد. در اين موقع، امام (عليه السلام) آن انار را مى غلطاند تا آن پسر بچه زيبا با آن بازى كرده و مشغول شود، و آنچه را كه حضرت مى خواست، بنويسد.
ما سلام عرض كرديم، حضرت با لطف و مهربانى پاسخ داد، و اشاره فرمود تا بنشينيم، هنگامى كه نوشين آن نامه را به پايان رساند، احمد بن اسحاق خورجين خود را بيرون آورد و در مقابل امام حسن عسكرى (عليه السلام) نهاد.
حضرت رو به آن پسر بچه زيبا نموده و فرمود: فرزندم، مهر هداياى شيعيانت را باز كن!
او فرمود: مولا جان! آيا جايز است دستى پاك بر اين هدايا و اموال آلوده و ناپاك كه حلال و حرامش به هم آميخته بخورد؟
در اين موقع، امام حسن عسكرى (عليه السلام) را اطاعت و اولين كيسه را بيرون آورد.
آن كودك زيبا فرمود: اين كيسه متعلق به فلان فرزند فلان است كه در فلان محله قم ساكن است، و حاوى شصت و دو دينار مى باشد كه جهل و پنج دينار آن پول زمينى سنگلاخ است كه صاحب كيسه از برادر خود به ارث برده است، و چهارده دينارش نيز پول نه قواره پارچه اى است كه فروخته، و سه دينار باقى مانده از اجاره دكان هايش مى باشد.
امام حسن عسكرى (عليه السلام) فرمود: درست گفتى فرزندم. اكنون به اين مرد بگو كه چه قسمت از اين مال حرام است.
آن كودك فرمود: يك دينار آن سكه اى است كه در فلان تاريخ در شهر رى ضرب شده است، و قسمتى از يك روى آن ساييده شده است. همچنين يك ربع سكه طلايى كه در آمل ضرب شده است؛ هر دو حرام هستند. زيرا صاحب آن ها در فلان سال و فلان ماه يك من و ربع پنبه كشيد و به همسايه اش كه پنبه زن بود، داد تا آن را بزند. بعد از مدتى كه سراغ آن را گرفت، پنبه زن گفت : دزد آن را ربوده است، امام او نپذيرفت و وجه معادل آن يك من و ربع پنبه را دقيقا حساب كرد و از او گرفت، و با پول آن پارچه خريد اين دو سكه، پول فروش آن پارچه است.
وقتى احمد بن اسحاق آن كيسه را باز كرد، نامه كوچكى در ميان سكه هاى دينار يافت كه نام صاحب كيسه و مقدار سكه ها را همان طور كه آن كودك فرموده بود، نوشته شده بود. سپس كيسه ديگرى را درآورد و در مقابل او نهاد.
آن كودك اين بار فرمود: اين كيسه نيز متعلق به فلانى فرزند فلانى است كه در فلان محله قم زندگى مى كند، و حاوى پنجاه دينار است كه تصرف آن حرام است.
احمد بن اسحاق گفت: چرا؟
او فرمود: زيرا اين پول گندمى است كه صاحبش از ما حصل زارعى كه زمين خود را در اختيار او قرار داده بود، به دست آورده است. بدين ترتيب كه هنگام تقسيم محصول گندم؛ وقتى پيمانه را براى خود پر مى كرد، آن را لبالب مى نمود و هنگامى كه براى آن زارع پر مى نمود، كمى از شر آن را خالى مى كرد.
امام حسن عسكرى (عليه السلام) فرمود: راست گفتى فرزندم. اى فرزند اسحاق! اين اموال را جمع كن و به صاحبانش برگردان كه ما نيازى به آن ها نداريم. اما آن پارچه اى را كه آن پيرزن براى ما فرستاده است، بياورد!
احمد بن اسحاق براى آوردن آن پارچه رفت، در اين موقع امام حسن عسكرى (عليه السلام) به من التفات نموده، فرمود: اى سعد! براى چه است.
حضرت فرمود: سوالاتى را كه مى خواستى بپرسى، چه كردى؟
عرض كردم: اكنون به همراه دارم.
فرمود: آنچه مى خواهى از نور چشمم سوال كن! و با دست مبارك به آن كودك زيبا اشاره فرمود.
عرض كردم: اى مولايم ما فرزند مولاى ما! همان طور كه از شما شنيده ايم، به ديگران روايت مى كنيم كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) طلاق زنان خويش را به اميرالمؤمنين (عليه السلام) تفويض فرموده اند. چنان كه در روز جنگ جمل كسى را نزد عايشه فرستاده و فرمودند: تو بر اسلام تاخته و مسلمين را به فتنه بكشى، رهايت خواهم مو و الا طاقت خواهم داد. چطور چنين چيزى ممكن است؟ در حالى كه وفات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به معنى طلاق زنان او محسوب مى شود.
حضرت فرمود: به نظر تو طلاق يعنى چه؟
عرض كردم: آزاد گشتن زن در امر ازدواج.
فرمود: اگر چنين است، پس چرا زنان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) پس از وفات ايشان حق ازدواج ندارند؟
عرض كردم: براى كه اين كه خداوند ازدواج ايشان را حرام نموده است.
فرمود: با اين حال، چطور رحلت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حكم طلاق زنان ايشان محسوب نمى شود.
عرض كرديم: مولا جان! شما بفرماييد كه معنى تفويض حكم طلاق زنان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اميرالمؤمنين (عليه السلام) چيست؟
فرمود: خداوند تبارك و تعالى زنان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را نسبت به ساير زنان برترى و شرافت بخشيده، و آنان را ام المومنين قرار داده است به همين دليل، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: يا على! اين شرافت براى زنان من تا هنگامى كه در طاعت حق تعالى هستند؛ باقى است، و اگر زمانى مرتكب معصيتى شوند و با تو ستيزه نمايند، آن را طلاق داده و از مقامى كه دارند، خلع كن!
عرض كردم: چرا زنى را كه مرد مى تواند او را در ايام عده اش از خانه اخراج كند فاحشه مبينه مى گويند؟
حضرت فرمود: فاحشيه مبينه زنى است كه با مردى بيگانه تماس داشته، اما زنا نكرده است. زيرا اگر زنا كار باشد او را تازيانه زده و به همين دليل مى تواند دوباره ازدواج كند. اما اگر به شكل مساحقه با مردى تماس پيدا كرد، بايد او را سنگسار نمود. حكم سنگسار نمودن نيز مايه خوارى و ذلت زن است. خدا نيز براى ذليل نمودن چنين زنى (در انظار مردم) بر او حكم سنگ سار را واجب نموده است. و كسى را كه خدا ذليل نموده است، در واقع او را از خود دور نموده است. و كسى را كه خدا ذليل نموده است، در واقع او را از خود دور نموده است و به همين دليل جايز نيست كسى به او نزديك شود (ازدواج كند).
عرض كردم منظور حق تعالى از اين كه هنگام ورود حضرت موسى (عليه السلام) به او امر فرمود:
فاخلع نعليك انك باواد المقدس طوى.
((كفش هايت را در آور! زيرا تو در سرزمين مقدسى گام نهاده اى؟))
چه بود؟ زيرا فقهاى شيعه و سنى عقيده دارند كه نعلين او از پوست مردار بوده است.
حضرت (عليه السلام) فرمود: هر كه چنين بگويد، به موسى (عليه السلام) افترا زده و از مقام نبوت بى اطلاع است. زيرا موضوع از دو حال خارج نيست: يا حضرت موسى (عليه السلام) مى توانسته با آن پاى پوش نماز بخواند يا نمى توانسته. اگر قايل باشيم كه موسى (عليه السلام) مى توانست كه با آن نماز بخواند، پوشيدن آن در سرزمين نيز براى او جايز بوده است. زيرا هر قدر كه آن سرزمين مقدس و مطهر بوده باشد، از نماز مقدس و مطهرتر نخواهد بود. و اگر موسى (عليه السلام) نمى توانسته با آن نماز بخواند، (چون مى خواست به گمان فقها با آن كفش نجس وارد شود)، نه تنها از حلال و حرام خدا مطلع نبوده بلكه نمى دانسته چه چيزى در نماز جايز است و چه چيزى جايز نيست. و اين (در حالى است كه او پيامبر بوده و از اين خطا نيز مصون بوده است. و نسبت جهل به او در مورد احكام الهى) كفر است. (پس كفش هاى موسى (عليه السلام) نجس نبوده است). بلكه موسى (عليه السلام) هنگام مناجات در آن وادى مقدس، گفته بود:
پروردگارا مرا در محبت خود ناخالص گردان! و دلم را از غير خود بشوى. و چون موسى (عليه السلام) خانواده و همسر خود را بسيار دوست مى داشت . خداوند به او فرمود: كفشهايت را درآور! يعنى محبت همسر و فرزندانت را از دلت بيرون كن تا در محبت من خالص شوى، و دلت را زا غير من شسته باشى.
فرمود: روزى حضرت زكريا (عليه السلام) از خداوند خواست تا اسامى پنجاگانه را به او بياموزد. خداوند تعالى جبرييل را براى تعليم او فرستاد. هنگامى نام محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) على (عليه السلام)، فاطمه (عليها السلام) و حسن (عليه السلام) را ادا مى نمود تمام غم ها و نگرانى هاى خود را فراموش مى كرد. امام هنگامى كه نام حسين (عليه السلام) را مى برد. اشك در چشمانش سرازير شده و بغضش مى گرفت.
روزى حضرت زكريا (عليه السلام) در مناجات خود با پروردگارش گفت:
پروردگارا! چرا هنگامى كه نام چهار نفر از خمسه مطهره را مى برم، تسلى يافته و مسرور مى شوم، اما هنگامى كه نام حسين (عليه السلام) را مى برم، اشك از ديدگانم جارى شده و آه از نهادم بر مى آيد.
آن گاه حق تعالى ماجراى كربلا و به شهادت رسيدن اباعبدالله (عليه السلام) را براى او وحى مى كند و مى فرمايد: ((كاف (كهيعص) يعنى كربلا، ((هاء)) يعنى هلاك عتره طه، ((ياء)) آن يعنى يزيد، و او كسى است كه بر حسين (عليه السلام) بيداد مى نمايد. ((عين)) آن هم عطش و تشنگى او، و ((صاد)) آن يعنى صبر او.
وقتى زكريلا (عليه السلام) اين كلمات مقدس را مى شنود گريه و زارى بسيار نموده و مى گويد: پروردگار! آيا بهترين خلق خود را به مصيبت فرزندش مبتلا مى كنى، و اين بلا را براى نابودى او فرو مى فرستى؟
خداوند! آيا رخت عزا بر تن على (عليه السلام) و فاطمه (عليه السلام) مى پوشانى؟
بار الها! آيا اين مصيبت فجيع را به ساحت آن دو روا مى دارى؟
پروردگارا! در اين سن پيروى فرزندى به من عطا كن كه نور چشمم باشد و او را وارث و جانشين من كن و محبت او را مانند محبت حسين (عليه السلام) در دل من قرار ده! آن گاه او را از من به طرز فجيعى بستان همان گونه كه حبيب تو محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را دچار فرزندش مى كنى .
خداوند متعال نيز يحيى (عليه السلام) را به او عنايت نمود، و به همان صورت كه اباعبدالله (عليه السلام) به شهادت رسيد، زكريا (عليه السلام) را به مصيبت او دچار نمود. (آن دو، آن چنان به هم شباهت داشتند كه) يحيى (عليه السلام) نيز مانند حسين (عليه السلام) شش ماه در رحم مادر بود. البته او قصه طولانى دارد.
عرض كردم: مولا جان! چرا مردم نمى توانند خودشان براى خودشان امامى انتخاب نمايند؟
حضرت (عليه السلام) فرمود: امام مصلح يا مفسد؟
عرض كردم: امام مصلح.
فرمود: چون هيچ كس نمى تواند به دقت صلاح و فساد كسى را دريابد، آيا ممكن است كسى را كه مردم انتخاب مى كنند. مفسد باشد؟
عرض كردم: آرى.
فرمود: به همين دليل مردم نمى توانند امام خود را انتخاب نمايند.
(گوش كن تا) برهان ديگرى را بيان كنم تا عقلت كاملا مطمئن شود:
بگو ببينم: پيامبرانى كه خداوند آن ها را برگزيده و كتاب عطا نموده و با وحى و عصمت تاءييد فرموده، و از همه مردم برتر و هدايت يافته تر هستند و بهتر مى توانند امامى را انتخاب كنند، مثل موسى (عليه السلام) و عيسى (عليه السلام)، آيا اگر با اين همه عقل و علم، كسى را به (عنوان مصلح) انتخاب كنند، مى توان گفت كه او منافق است در حالى كه آن ها گمان مى كنند كه مومن است؟
عرض كردم: نه.
فرمود: پس چطور حضرت موسى (عليه السلام) كه كليم الله بود و عقل و علمش بدان پايه از كمال بود و وحى بر او نازل مى شد، گروهى هفتاد نفرى از بهترين افراد قومش را براى ملاقات پروردگارش انتخاب نمود، كه هيچ شكى در ايمان و اخلاصشان نداشت: آن منافق از كار در آمدند. چنانكه حق تعالى مى فرمايد:
واختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا...
((موسى از ميان قومش مرد را براى ملاقات ما اختيار كرد...))
... لن نومن لك حتى نرى الله جهره...
((... تا خدا را آشكارا نبينيم، هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد...))
فاخذتهم الصاعقه بظلمهم...
((... به سزاى ظلمشان صاعقه آنان را فرو گرفت...))
پس در جايى كه منتخب كسى كه خداوند او را به عنوان نبى برگزيده فاسد از آب درآيد نه مصلح، در حالى كه او منتخب خويش را مصلح مى دانست نه مفسد، بايد قبول كرد؛ تنها كسى مى تواند فرد مصلح را انتخاب كند كه از رازهاى نهفته در سينه و درون افراد آگاهى داشته باشد.
بنابراين؛ مهاجرين و انصار نيز نمى توانند فرد مصلح را انتخاب نمانيد، چون وقتى برگزيده انبيا با اين كه مى خواستند اهل اصلاح را انتخاب نمايند، فاسد باشد به طور حتم، مهاجرين و انصار نيز از اين خطر بركنار نخواهند بود.
آنگاه مولايمان فرمود: اى سعد! هنگامى كه دشمنت مدعى شد كه رسول خدا برگزيدند از آن جهت با خود به غار برد كه مى دانست جانشين او در ميان امت او خواهد بود، و تاءويل آيات و تفسير آن ها به عهده او است، و امت را در سختى ها و پراكندگى ها هدايت و رهبرى خواهد نمود، و به اقامه حدود الهى خواهد پرداخت، و دسته دسته سپاهيان اسلام را براى فتح بلاد مشركين گسيل خواهد نمود، و همان طور كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به فكر تحكيم امر نبوت بود، در انديشه جانشين پس از خويش نيز بود، و احتياجى به مساعدت على (عليه السلام) نداشت، زيرا آن ها كه فرار كرده و پنهان شده بودند، ديگر نيازى به يارى او نداشته، و اگر على (عليه السلام) را پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در بستر خود خواباند، از آن جهت بود كه مرگ على (عليه السلام) اهميت چندانى نداشت و اگر او كشته مى شد، كس ديگرى را براى انجام كارهايى كه على (عليه السلام) به عهده داشت، نصب مى نمود؛ چرا در جواب او نگفتى: آيا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نفرموده است كه مدت خلافت پس از من سى سال است؟ در حالى كه مجموع ادوار خلافت چهار نفرى خلفاى راشدين در نظر شما سى سال شد؟ اگر چنين پاسخى مى دادى او مجبور بود كه ايراد تو را تاءييد كرده و بگويد: آرى.
آن گاه تو بايد مى گفتى: اگر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مى دانست كه خليفه پس از او ابوبكر است، آيا مى دانست كه پس از او عمر و سپس عثمان و در نهايت على (عليه السلام) به خلافت مى رسد؟ او قطعا مى گفت: آرى.
آن گاه تو بايد مى گفتى: پس بر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) واجب بود كه تمامى آن ها را براى محافظت از جانشان به غار ببرد، و همانطور كه در انديشه ابوبكر بود، در فكر حفظ جان ها نيز باشد و با اين كار ارزش آنه سه خليفه ديگر را در مقابل ابوبكر پايين نمى آورد.
و وقتى از تو درباره ايمان ابوبكر عمر پرسيد كه آيا از روى ميل بود يا اجبار؟ بايد مى گفتى: آن ها به خاطر طمع حكومت با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بيعت كردند، چون ابوبكر مى گفتى: آن ها به خاطر طمع حكومت با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بيعت كردند، چون ابوبكر و عمر با يهود مجالست داشتند، و آنها اخبارى را از تورات و كتاب هاى پيشين در مورد ظهور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بيان مى كردند كه مى گفتند: محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بر عرب مسلط مى شود چنان كه بخت نصر بر بنى اسرائيل مسلط شد با باين فرق كه بخت نصر در ادعاى خود كاذب بود.
به همين جهت بيعت كردند تا وقتى كه كار پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بالا گرفت و اوضاع مساعد شد به ولايت شهرى منصوب شوند، و وقتى مأيوس شدند، همراه با عده اى از منافقين ديگر در عقبه به جان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) سوء قصد نمودند تا آن حضرت را به قتل برسانند، و خداوند توطئه آن ها را دفع نمود و بر آن ها آن چنان خشم گرفت كه هيچ گاه روى خوشى را نديدند. همانطور كه طلحه و زبير با على (عليه السلام) به طمع رسيدن به حكومت با او بيعت نمودند، و هنگامى كه مأيوس شدند، پيمان خود را شكستند، و بر عليه او خروج كردند و خداوند آن ها را مانند ديگر پيمان شكنان به ورطه هلاكت افكند.
آن گاه امام حسن عسكرى (عليه السلام) همراه آقا زاده خويش مهياى نماز شدند، من نيز بازگشتم تا ببينم احمد بن اسحاق كجا رفته است. در راه به او برخوردم كه گريه مى كند. گفتم: چرا دير كردى؟ براى چه مى كنى؟
او گفت: پارچه اى را كه مولايم خواسته بود كه بياورم، گم كرده ام.
گفتم: طورى نيست. به خودشان بگو!
او وارد خانه شد و چند لحظه بعد از بازگشت در حالى كه مسرور شده بود و بر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) درود مى فرستاد.
گفتم: چه شد؟
گفت: آن پارچه، زير پاى مولايمان پهن شده بود، و ايشان روى آن نماز مى خواندند.
شكر الهى را به جاى آورديم. چند روزى هم مانديم و به منزل امام (عليه السلام) رفت و آمد مى كرديم. اما ديگر موفق به ملاقات آقا زاده ايشان نمى شديم.
روزى كه مى خواستيم به وطن بازگرديم، همراه احمد بن اسحاق و گروهى از همشريانمان به خدمت امام (عليه السلام) مشرف شديم. احمد بن اسحاق در مقابل امام (عليه السلام) ايستاد و گفت: اى فرزند رسول خدا! زمان وداع فرا رسيده و سينه هايمان انباشته از غم فراغ است، از خدا مى خواهيم كه بر جد بزرگوارتان، پيامبر مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) و پدر عالى قدرتان، على مرتضى (عليه السلام)، و مادر پاكدامنتان، سرور زنان عالم، فاطمه زهراء (عليها السلام) و بر عموى مجتبايتان امام حسن (عليه السلام)، و پدر شهيدتان حسين (عليه السلام) - كه آقاى جوانان بهشتند - و بر پدران معصومتان كه امامان پاك و طاهرين مى باشند، و بر شما و فرزند گراميتان درود فرستد، و اميدواريم كه خداوند مقام شما را پيوسته بالا برده و دشمنانتان را نابود سازد، و اين سفر را آخرين زيارت ما قرار ندهد.
وقتى احمد بن اسحاق اين جمله آخر را بيان كرد، چشمان امام (عليه السلام) پر اشك شد، و قطرات اشك بر رخسار مباركشان جارى شد و فرمود: اى فرزند اسحاق! در اين دعا اصرار نكن! كه در همين سفر به ملاقات پروردگارت نائل خواهى شد.
احمد بن اسحاق با شنيدن اين خبر بيهوش شد و به زمين افتاد.
وقتى حالش بهتر شد، گفت: آقا جان! شما را به خدا و به حرمت جد بزرگوارتان سوگند مى دهم كه مرا مفتخر كنيد و پارچه اى را به عنوان كفنى عنايت فرماييد.
آن گاه امام (عليه السلام) دست به زير فرش برد و سيزده درهم بيرون آورد و فرمود: اين را بگير و خرج كن، و جز اين از پول ديگرى استفاده نكن، و آنچه را كه خواستى به دست خواهى آورد كه خداوند اجر كسى را كه عمل نيك انجام دهد؛ ضايع نمى كند.
آن گاه همه به اتفاق از محضر مولا (عليه السلام) مرخص شده و به راه افتاديم. هنوز سه فرسخ بيش تر نرفته بوديم كه احمد بن اسحاق در محلى نزديك به ((حلوان)) تب كرد و به سرعت حال عمومى اش تغيير نمود و چنان شد كه ما ديگر از او مأيوس شديم.
وقتى وارد ((حلوان)) شديم و در يكى از كاروان سراها اتراق كرديم، احمد بن اسحاق يكى از همشهريانش را كه ساكن ((حلوان)) بود، خواست و به ما گفت: امشب از اطراف من متفرق شويد و مرا تنها بگذاريد!
ما نيز چنين كرده هر يك به جايگاه خود بازگشتيم؛ نزديكى هاى صبح، چيزى به خاطرم رسيد و از خواب جستم.
وقتى چشمم را گشودم، كافور، خادم امام حسن عسكرى (عليه السلام) را ديدم كه مى گفت: خداوند عزاى شما را به خير گردانده و پاداش نيكو عطا فرمايد. ما، دوستتان، احمد بن اسحاق را غسل داده و كفن نموديم. برخيزيد و او را دفن نماييد كه او بزرگ شما بود و در نزد امام (عليه السلام) از همه شما جايگاه والاترى داشت.
اين را گفت و ناگهان از نظرمان غايب شد. با گريه و اندوه به سر جنازه احمد بن اسحاق رفتيم، و او را دفن كرديم. خداوند او را رحمت كند.
من نسبت به جمع آورى كتاب هاى كه محتواى نكات دقيق و مهم مطالب مشكل علوم اسلامى بودند، علاقه و حرص فراوانى داشتم و سعى مى كردم كه به حقايق آن ها هر چند بسيار طاقت فرسا باشد، دست يابم تا آن جا كه تمام موارد متشابه و پيچيده را حفظ نموده بر معضلات و مشكلات هر يك فائق مى آمدم.
من در مورد مذهب شيعه اثنى عشرى تعصب خاصى داشتم و بدون هيچ گونه ترس و واهمه اى از درگيرى و برخورد، دشمنى، بغض، ياوه گويى و تجاوز معاندين و مخالفين، به انتقاد از كسانى كه سعى در رد بر حقانيت شيعه داشتند، مى پرداختيم، و براى بزرگان آن ها كه در پناه افراد صاحب نفوز و قدرتمند حاكم، به هتاكى و سب ائمه (عليهم السلام) مى پرداختند، حقايق را بيان مى نمودم.
روزى به يكى از آن ها كه در دشمنى و جدال و تشنيع اهل بيت (عليهم السلام) از همه كينه توزتر و در باطل خود ثابت تر بود، برخورد نمودم. او رو به من كرد و گفت: واى بر تو و يارانت! اى سعد! شما رافضيان بر بزرگان مهاجر و انصار كه از صاحب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده اند، طعنه زده و از آن ها انتقاد نموده به ولايت امامت خلفاى راشدين اعتقاد نداريد و با اين كار در برابر پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) سركشى مى نماييد.
بدان كه همه اصحاب رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) در شرافت ابوبكر صديق!! به جهت سبقت او در اسلام! اتفاق دارند.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) او را با خود به غار برد، زيرا مى دانست كه او خليفه و جانشين او است! و او است كه مى تواند آيات الهى را تاءويل نموده زمام امور امت را به دست بگيرد! و در برابر شدايد و تجاوزات و كاستى ها و پركنداگى ها از اسلام حمايت نموده و حدود الهى را اقامه كند! و دسته دسته لشكريان را براى فتح سرزمين هاى مشركين گسيل نمايد!!
او همان طور كه در انديشه محافظت از مقام نبوت خويش بود، در فكر جانشينى پس از خويش نيز بود.
علاوه بر اين، (شما كه مى گوييد: على با خوابيدن در بستر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) او را يارى داده است، بى اساس است. زيرا) كسى كه در جايى پنهان و متوارى شده است، ديگر نيازى به مساعدت و يارى ندار. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) على را در بستر خود خواباند چون كشته شدن او اهميت چندانى نداشت و برن او نيز ممكن نبود و بار اضافى به حساب مى آمد.
مضافا بر اين كه پيامبر مطمئن بود كه در صورتى هم كه على كشته شود، مشكلى پيش نخواهد آمد و مى تواند فرد ديگرى را براى انجام كارهايى كه على به عهده داشت، و انتخاب نمايد!!
من براى هر كدام از اين ايرادات و او جواب هايى ارائه دادم، اما او هر كدام را با دليل ديگر رد و نقض مى نمود.
تا اين كه گفت: اى سعد! غير از اين ها ايراد ديگرى نيز مى توانم بگيرم تا بينى شما زا فضيان را به خاك بمالم. شما مى گوييد: ابوبكر و عمر منافقانه به اسلام ايمان آورده اند و به همين جهت، مدعى هستيد كه آن ها در عقبه - هنگام بازگشت پيامبر از تبوك - مى خواستند پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) با به قبل برسانند. بگو ببينم: چطور ممكن است ابوبكر كه از شك و ترديد مبرا بوده! و عمر كه حامى نهاد اسلام بود! منافق باشند؟ آيا آن ها با ميل و رغبت اسلام آوردند يا اين كه اجبارا مسلمان شده بودند؟
من پيش خود گفتم: اگر بگويم آن ها مجبور به اقرار به اسلام بوده و منافقانه ايمان آورده اند، صحيح نخواهد بود. زيرا تنها به علت اعمال فشار و زور بر كسى كه قلبا تمايلى به ايمان آوردن ندارد، مى توان قبول كرد كه نفاق به دل او راه يافته باشد. چنانچه حق تعالى مى فرمايد:
فلما راءو باءسنا قالوا آمنا بالله وحده و كفرنا بما كنا به مشركين # فلم يك ينفهم ايمانهم لما اءورا باءسنا.
((هنگامى كه شدت ما را ديدند، گفتند كه به خداوند يگانه ايمان آورده و به آنچه به دليل آن مشرك بوديم، كاف شديم # اما ايمان آن ها هنگامى كه شدت ما را ديدند، سودى براى آن ها ندارد)).
در صدر اسلام نيز ايمان مردم به دليل زور و فشار نبود، (بلكه بالعكس فشار بيشتر از ناحيه مشركين بود). به همين جهت، براى اين كه به نحوى سخن به ظاهر درست او را نپذيرم و قبول نكنم كه آن ها با ميل و رغبت ايمان آورده باشند، چاره اى انديشيدم و مزورانه صحنه را ترك نمودم در حالى كه از شدت خشم به خود مى پيچيدم و جگرم پاره پاره شد.
از سوى ديگر، طومارى داشتم كه بيش از چهل مسأله سخت كه پاسخگويى براى آن ها پيدا نكرده بودم، در آن نوشته بودم تا از بهترين همشهريم يعنى احمد بن اسحاق قمى - كه از اصحاب امام حسن عسكرى (عليه السلام) بود - بپرسم.
آن روز احمد بن اسحاق قمى براى ملاقات امام حسن عسكرى (عليه السلام) به سامرا رفته بود، من نيز به دنبال او به راه افتادم. در يكى از چشمه هاى سامرا او را ملاقات نمودم گفت: اى سعد! خير است.
براى چه آمده اى؟
گفتم: مى خواستم خدمت شما برسم و در ضمن جواب اين سوالات را از شما بپرسم.
گفت: من براى ملاقات امام حسن عسكرى (عليه السلام) به سامرا مى روم در آيات و برخى سوالاتى نيز از حضرت (عليه السلام) در مورد تاءويل تعضى آيات و برخى مشكلات آن ها بپرسم. علاوه بر اين، شوق شرفيابى به محضر مبارك حضرت (عليه السلام) را دارم، تو نيز با ما باش، چون وقتى خدمت آن حضرت شرفياب شوى درياى بى نهايت از عجايب و غرايب را از اماممان مشاهده خواهى كرد.
با ذوق و شوق تمام به سوى سامرا حركت كرديم، وقتى به سامرا رسيديم به درگاه امام حسن عسكرى (عليه السلام) شرفياب شده و اجازه ورود خواستيم. با اجازه حضرت (عليه السلام) وارد بيت شريف ايشان شديم.
احمد بن اسحاق خورجينى به دوش انداخته و آن را با پارچه اى مازندرانى پوشانده بود كه حدود صد و شصت كيسه مسكوكات طلا و نقره در آن بود كه كيسه اى به مهر صاحبش ممهور بود.
چشمانم به نور رخسار حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام) منور شد، و پرتو آن ما را فرا گرفت، نمى دانم كه آن نور را به چه چيزى تشبيه كنم غير اين كه بگويم مانند ماه شب چهارده بود.
پسر بچه اى همچون سياره مشترى زيبا و نورانى روى زانوى راستين نشسته بود، و موى سرش از فرق سر شكافته و به دو سوى افكنده شده بود همچون الفى كه بين دو و او قرار گيرد. انار زرينى كه از تكه هاى كوچكترين به طرز ماهرانه تركيب يافته بود در برابر مولايمان امام حسن عسكرى (عليه السلام) قرار داشت كه نقش هاى زيبايى روى آن كشيده شده بود مى درخشيد، كه يكى از روساى بصره به حضرت اهدا كرده بود.
قلمى در دست امام (عليه السلام) بود كه وقتى مى خواست چيزى بنويسد آن پسر بچه زيبا انگشتان پدرش را مى گرفت و بازوى مى كرد. در اين موقع، امام (عليه السلام) آن انار را مى غلطاند تا آن پسر بچه زيبا با آن بازى كرده و مشغول شود، و آنچه را كه حضرت مى خواست، بنويسد.
ما سلام عرض كرديم، حضرت با لطف و مهربانى پاسخ داد، و اشاره فرمود تا بنشينيم، هنگامى كه نوشين آن نامه را به پايان رساند، احمد بن اسحاق خورجين خود را بيرون آورد و در مقابل امام حسن عسكرى (عليه السلام) نهاد.
حضرت رو به آن پسر بچه زيبا نموده و فرمود: فرزندم، مهر هداياى شيعيانت را باز كن!
او فرمود: مولا جان! آيا جايز است دستى پاك بر اين هدايا و اموال آلوده و ناپاك كه حلال و حرامش به هم آميخته بخورد؟
در اين موقع، امام حسن عسكرى (عليه السلام) را اطاعت و اولين كيسه را بيرون آورد.
آن كودك زيبا فرمود: اين كيسه متعلق به فلان فرزند فلان است كه در فلان محله قم ساكن است، و حاوى شصت و دو دينار مى باشد كه جهل و پنج دينار آن پول زمينى سنگلاخ است كه صاحب كيسه از برادر خود به ارث برده است، و چهارده دينارش نيز پول نه قواره پارچه اى است كه فروخته، و سه دينار باقى مانده از اجاره دكان هايش مى باشد.
امام حسن عسكرى (عليه السلام) فرمود: درست گفتى فرزندم. اكنون به اين مرد بگو كه چه قسمت از اين مال حرام است.
آن كودك فرمود: يك دينار آن سكه اى است كه در فلان تاريخ در شهر رى ضرب شده است، و قسمتى از يك روى آن ساييده شده است. همچنين يك ربع سكه طلايى كه در آمل ضرب شده است؛ هر دو حرام هستند. زيرا صاحب آن ها در فلان سال و فلان ماه يك من و ربع پنبه كشيد و به همسايه اش كه پنبه زن بود، داد تا آن را بزند. بعد از مدتى كه سراغ آن را گرفت، پنبه زن گفت : دزد آن را ربوده است، امام او نپذيرفت و وجه معادل آن يك من و ربع پنبه را دقيقا حساب كرد و از او گرفت، و با پول آن پارچه خريد اين دو سكه، پول فروش آن پارچه است.
وقتى احمد بن اسحاق آن كيسه را باز كرد، نامه كوچكى در ميان سكه هاى دينار يافت كه نام صاحب كيسه و مقدار سكه ها را همان طور كه آن كودك فرموده بود، نوشته شده بود. سپس كيسه ديگرى را درآورد و در مقابل او نهاد.
آن كودك اين بار فرمود: اين كيسه نيز متعلق به فلانى فرزند فلانى است كه در فلان محله قم زندگى مى كند، و حاوى پنجاه دينار است كه تصرف آن حرام است.
احمد بن اسحاق گفت: چرا؟
او فرمود: زيرا اين پول گندمى است كه صاحبش از ما حصل زارعى كه زمين خود را در اختيار او قرار داده بود، به دست آورده است. بدين ترتيب كه هنگام تقسيم محصول گندم؛ وقتى پيمانه را براى خود پر مى كرد، آن را لبالب مى نمود و هنگامى كه براى آن زارع پر مى نمود، كمى از شر آن را خالى مى كرد.
امام حسن عسكرى (عليه السلام) فرمود: راست گفتى فرزندم. اى فرزند اسحاق! اين اموال را جمع كن و به صاحبانش برگردان كه ما نيازى به آن ها نداريم. اما آن پارچه اى را كه آن پيرزن براى ما فرستاده است، بياورد!
احمد بن اسحاق براى آوردن آن پارچه رفت، در اين موقع امام حسن عسكرى (عليه السلام) به من التفات نموده، فرمود: اى سعد! براى چه است.
حضرت فرمود: سوالاتى را كه مى خواستى بپرسى، چه كردى؟
عرض كردم: اكنون به همراه دارم.
فرمود: آنچه مى خواهى از نور چشمم سوال كن! و با دست مبارك به آن كودك زيبا اشاره فرمود.
عرض كردم: اى مولايم ما فرزند مولاى ما! همان طور كه از شما شنيده ايم، به ديگران روايت مى كنيم كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) طلاق زنان خويش را به اميرالمؤمنين (عليه السلام) تفويض فرموده اند. چنان كه در روز جنگ جمل كسى را نزد عايشه فرستاده و فرمودند: تو بر اسلام تاخته و مسلمين را به فتنه بكشى، رهايت خواهم مو و الا طاقت خواهم داد. چطور چنين چيزى ممكن است؟ در حالى كه وفات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به معنى طلاق زنان او محسوب مى شود.
حضرت فرمود: به نظر تو طلاق يعنى چه؟
عرض كردم: آزاد گشتن زن در امر ازدواج.
فرمود: اگر چنين است، پس چرا زنان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) پس از وفات ايشان حق ازدواج ندارند؟
عرض كردم: براى كه اين كه خداوند ازدواج ايشان را حرام نموده است.
فرمود: با اين حال، چطور رحلت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حكم طلاق زنان ايشان محسوب نمى شود.
عرض كرديم: مولا جان! شما بفرماييد كه معنى تفويض حكم طلاق زنان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اميرالمؤمنين (عليه السلام) چيست؟
فرمود: خداوند تبارك و تعالى زنان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را نسبت به ساير زنان برترى و شرافت بخشيده، و آنان را ام المومنين قرار داده است به همين دليل، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: يا على! اين شرافت براى زنان من تا هنگامى كه در طاعت حق تعالى هستند؛ باقى است، و اگر زمانى مرتكب معصيتى شوند و با تو ستيزه نمايند، آن را طلاق داده و از مقامى كه دارند، خلع كن!
عرض كردم: چرا زنى را كه مرد مى تواند او را در ايام عده اش از خانه اخراج كند فاحشه مبينه مى گويند؟
حضرت فرمود: فاحشيه مبينه زنى است كه با مردى بيگانه تماس داشته، اما زنا نكرده است. زيرا اگر زنا كار باشد او را تازيانه زده و به همين دليل مى تواند دوباره ازدواج كند. اما اگر به شكل مساحقه با مردى تماس پيدا كرد، بايد او را سنگسار نمود. حكم سنگسار نمودن نيز مايه خوارى و ذلت زن است. خدا نيز براى ذليل نمودن چنين زنى (در انظار مردم) بر او حكم سنگ سار را واجب نموده است. و كسى را كه خدا ذليل نموده است، در واقع او را از خود دور نموده است. و كسى را كه خدا ذليل نموده است، در واقع او را از خود دور نموده است و به همين دليل جايز نيست كسى به او نزديك شود (ازدواج كند).
عرض كردم منظور حق تعالى از اين كه هنگام ورود حضرت موسى (عليه السلام) به او امر فرمود:
فاخلع نعليك انك باواد المقدس طوى.
((كفش هايت را در آور! زيرا تو در سرزمين مقدسى گام نهاده اى؟))
چه بود؟ زيرا فقهاى شيعه و سنى عقيده دارند كه نعلين او از پوست مردار بوده است.
حضرت (عليه السلام) فرمود: هر كه چنين بگويد، به موسى (عليه السلام) افترا زده و از مقام نبوت بى اطلاع است. زيرا موضوع از دو حال خارج نيست: يا حضرت موسى (عليه السلام) مى توانسته با آن پاى پوش نماز بخواند يا نمى توانسته. اگر قايل باشيم كه موسى (عليه السلام) مى توانست كه با آن نماز بخواند، پوشيدن آن در سرزمين نيز براى او جايز بوده است. زيرا هر قدر كه آن سرزمين مقدس و مطهر بوده باشد، از نماز مقدس و مطهرتر نخواهد بود. و اگر موسى (عليه السلام) نمى توانسته با آن نماز بخواند، (چون مى خواست به گمان فقها با آن كفش نجس وارد شود)، نه تنها از حلال و حرام خدا مطلع نبوده بلكه نمى دانسته چه چيزى در نماز جايز است و چه چيزى جايز نيست. و اين (در حالى است كه او پيامبر بوده و از اين خطا نيز مصون بوده است. و نسبت جهل به او در مورد احكام الهى) كفر است. (پس كفش هاى موسى (عليه السلام) نجس نبوده است). بلكه موسى (عليه السلام) هنگام مناجات در آن وادى مقدس، گفته بود:
پروردگارا مرا در محبت خود ناخالص گردان! و دلم را از غير خود بشوى. و چون موسى (عليه السلام) خانواده و همسر خود را بسيار دوست مى داشت . خداوند به او فرمود: كفشهايت را درآور! يعنى محبت همسر و فرزندانت را از دلت بيرون كن تا در محبت من خالص شوى، و دلت را زا غير من شسته باشى.
فرمود: روزى حضرت زكريا (عليه السلام) از خداوند خواست تا اسامى پنجاگانه را به او بياموزد. خداوند تعالى جبرييل را براى تعليم او فرستاد. هنگامى نام محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) على (عليه السلام)، فاطمه (عليها السلام) و حسن (عليه السلام) را ادا مى نمود تمام غم ها و نگرانى هاى خود را فراموش مى كرد. امام هنگامى كه نام حسين (عليه السلام) را مى برد. اشك در چشمانش سرازير شده و بغضش مى گرفت.
روزى حضرت زكريا (عليه السلام) در مناجات خود با پروردگارش گفت:
پروردگارا! چرا هنگامى كه نام چهار نفر از خمسه مطهره را مى برم، تسلى يافته و مسرور مى شوم، اما هنگامى كه نام حسين (عليه السلام) را مى برم، اشك از ديدگانم جارى شده و آه از نهادم بر مى آيد.
آن گاه حق تعالى ماجراى كربلا و به شهادت رسيدن اباعبدالله (عليه السلام) را براى او وحى مى كند و مى فرمايد: ((كاف (كهيعص) يعنى كربلا، ((هاء)) يعنى هلاك عتره طه، ((ياء)) آن يعنى يزيد، و او كسى است كه بر حسين (عليه السلام) بيداد مى نمايد. ((عين)) آن هم عطش و تشنگى او، و ((صاد)) آن يعنى صبر او.
وقتى زكريلا (عليه السلام) اين كلمات مقدس را مى شنود گريه و زارى بسيار نموده و مى گويد: پروردگار! آيا بهترين خلق خود را به مصيبت فرزندش مبتلا مى كنى، و اين بلا را براى نابودى او فرو مى فرستى؟
خداوند! آيا رخت عزا بر تن على (عليه السلام) و فاطمه (عليه السلام) مى پوشانى؟
بار الها! آيا اين مصيبت فجيع را به ساحت آن دو روا مى دارى؟
پروردگارا! در اين سن پيروى فرزندى به من عطا كن كه نور چشمم باشد و او را وارث و جانشين من كن و محبت او را مانند محبت حسين (عليه السلام) در دل من قرار ده! آن گاه او را از من به طرز فجيعى بستان همان گونه كه حبيب تو محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را دچار فرزندش مى كنى .
خداوند متعال نيز يحيى (عليه السلام) را به او عنايت نمود، و به همان صورت كه اباعبدالله (عليه السلام) به شهادت رسيد، زكريا (عليه السلام) را به مصيبت او دچار نمود. (آن دو، آن چنان به هم شباهت داشتند كه) يحيى (عليه السلام) نيز مانند حسين (عليه السلام) شش ماه در رحم مادر بود. البته او قصه طولانى دارد.
عرض كردم: مولا جان! چرا مردم نمى توانند خودشان براى خودشان امامى انتخاب نمايند؟
حضرت (عليه السلام) فرمود: امام مصلح يا مفسد؟
عرض كردم: امام مصلح.
فرمود: چون هيچ كس نمى تواند به دقت صلاح و فساد كسى را دريابد، آيا ممكن است كسى را كه مردم انتخاب مى كنند. مفسد باشد؟
عرض كردم: آرى.
فرمود: به همين دليل مردم نمى توانند امام خود را انتخاب نمايند.
(گوش كن تا) برهان ديگرى را بيان كنم تا عقلت كاملا مطمئن شود:
بگو ببينم: پيامبرانى كه خداوند آن ها را برگزيده و كتاب عطا نموده و با وحى و عصمت تاءييد فرموده، و از همه مردم برتر و هدايت يافته تر هستند و بهتر مى توانند امامى را انتخاب كنند، مثل موسى (عليه السلام) و عيسى (عليه السلام)، آيا اگر با اين همه عقل و علم، كسى را به (عنوان مصلح) انتخاب كنند، مى توان گفت كه او منافق است در حالى كه آن ها گمان مى كنند كه مومن است؟
عرض كردم: نه.
فرمود: پس چطور حضرت موسى (عليه السلام) كه كليم الله بود و عقل و علمش بدان پايه از كمال بود و وحى بر او نازل مى شد، گروهى هفتاد نفرى از بهترين افراد قومش را براى ملاقات پروردگارش انتخاب نمود، كه هيچ شكى در ايمان و اخلاصشان نداشت: آن منافق از كار در آمدند. چنانكه حق تعالى مى فرمايد:
واختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا...
((موسى از ميان قومش مرد را براى ملاقات ما اختيار كرد...))
... لن نومن لك حتى نرى الله جهره...
((... تا خدا را آشكارا نبينيم، هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد...))
فاخذتهم الصاعقه بظلمهم...
((... به سزاى ظلمشان صاعقه آنان را فرو گرفت...))
پس در جايى كه منتخب كسى كه خداوند او را به عنوان نبى برگزيده فاسد از آب درآيد نه مصلح، در حالى كه او منتخب خويش را مصلح مى دانست نه مفسد، بايد قبول كرد؛ تنها كسى مى تواند فرد مصلح را انتخاب كند كه از رازهاى نهفته در سينه و درون افراد آگاهى داشته باشد.
بنابراين؛ مهاجرين و انصار نيز نمى توانند فرد مصلح را انتخاب نمانيد، چون وقتى برگزيده انبيا با اين كه مى خواستند اهل اصلاح را انتخاب نمايند، فاسد باشد به طور حتم، مهاجرين و انصار نيز از اين خطر بركنار نخواهند بود.
آنگاه مولايمان فرمود: اى سعد! هنگامى كه دشمنت مدعى شد كه رسول خدا برگزيدند از آن جهت با خود به غار برد كه مى دانست جانشين او در ميان امت او خواهد بود، و تاءويل آيات و تفسير آن ها به عهده او است، و امت را در سختى ها و پراكندگى ها هدايت و رهبرى خواهد نمود، و به اقامه حدود الهى خواهد پرداخت، و دسته دسته سپاهيان اسلام را براى فتح بلاد مشركين گسيل خواهد نمود، و همان طور كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به فكر تحكيم امر نبوت بود، در انديشه جانشين پس از خويش نيز بود، و احتياجى به مساعدت على (عليه السلام) نداشت، زيرا آن ها كه فرار كرده و پنهان شده بودند، ديگر نيازى به يارى او نداشته، و اگر على (عليه السلام) را پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در بستر خود خواباند، از آن جهت بود كه مرگ على (عليه السلام) اهميت چندانى نداشت و اگر او كشته مى شد، كس ديگرى را براى انجام كارهايى كه على (عليه السلام) به عهده داشت، نصب مى نمود؛ چرا در جواب او نگفتى: آيا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نفرموده است كه مدت خلافت پس از من سى سال است؟ در حالى كه مجموع ادوار خلافت چهار نفرى خلفاى راشدين در نظر شما سى سال شد؟ اگر چنين پاسخى مى دادى او مجبور بود كه ايراد تو را تاءييد كرده و بگويد: آرى.
آن گاه تو بايد مى گفتى: اگر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مى دانست كه خليفه پس از او ابوبكر است، آيا مى دانست كه پس از او عمر و سپس عثمان و در نهايت على (عليه السلام) به خلافت مى رسد؟ او قطعا مى گفت: آرى.
آن گاه تو بايد مى گفتى: پس بر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) واجب بود كه تمامى آن ها را براى محافظت از جانشان به غار ببرد، و همانطور كه در انديشه ابوبكر بود، در فكر حفظ جان ها نيز باشد و با اين كار ارزش آنه سه خليفه ديگر را در مقابل ابوبكر پايين نمى آورد.
و وقتى از تو درباره ايمان ابوبكر عمر پرسيد كه آيا از روى ميل بود يا اجبار؟ بايد مى گفتى: آن ها به خاطر طمع حكومت با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بيعت كردند، چون ابوبكر مى گفتى: آن ها به خاطر طمع حكومت با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بيعت كردند، چون ابوبكر و عمر با يهود مجالست داشتند، و آنها اخبارى را از تورات و كتاب هاى پيشين در مورد ظهور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بيان مى كردند كه مى گفتند: محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بر عرب مسلط مى شود چنان كه بخت نصر بر بنى اسرائيل مسلط شد با باين فرق كه بخت نصر در ادعاى خود كاذب بود.
به همين جهت بيعت كردند تا وقتى كه كار پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بالا گرفت و اوضاع مساعد شد به ولايت شهرى منصوب شوند، و وقتى مأيوس شدند، همراه با عده اى از منافقين ديگر در عقبه به جان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) سوء قصد نمودند تا آن حضرت را به قتل برسانند، و خداوند توطئه آن ها را دفع نمود و بر آن ها آن چنان خشم گرفت كه هيچ گاه روى خوشى را نديدند. همانطور كه طلحه و زبير با على (عليه السلام) به طمع رسيدن به حكومت با او بيعت نمودند، و هنگامى كه مأيوس شدند، پيمان خود را شكستند، و بر عليه او خروج كردند و خداوند آن ها را مانند ديگر پيمان شكنان به ورطه هلاكت افكند.
آن گاه امام حسن عسكرى (عليه السلام) همراه آقا زاده خويش مهياى نماز شدند، من نيز بازگشتم تا ببينم احمد بن اسحاق كجا رفته است. در راه به او برخوردم كه گريه مى كند. گفتم: چرا دير كردى؟ براى چه مى كنى؟
او گفت: پارچه اى را كه مولايم خواسته بود كه بياورم، گم كرده ام.
گفتم: طورى نيست. به خودشان بگو!
او وارد خانه شد و چند لحظه بعد از بازگشت در حالى كه مسرور شده بود و بر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) درود مى فرستاد.
گفتم: چه شد؟
گفت: آن پارچه، زير پاى مولايمان پهن شده بود، و ايشان روى آن نماز مى خواندند.
شكر الهى را به جاى آورديم. چند روزى هم مانديم و به منزل امام (عليه السلام) رفت و آمد مى كرديم. اما ديگر موفق به ملاقات آقا زاده ايشان نمى شديم.
روزى كه مى خواستيم به وطن بازگرديم، همراه احمد بن اسحاق و گروهى از همشريانمان به خدمت امام (عليه السلام) مشرف شديم. احمد بن اسحاق در مقابل امام (عليه السلام) ايستاد و گفت: اى فرزند رسول خدا! زمان وداع فرا رسيده و سينه هايمان انباشته از غم فراغ است، از خدا مى خواهيم كه بر جد بزرگوارتان، پيامبر مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) و پدر عالى قدرتان، على مرتضى (عليه السلام)، و مادر پاكدامنتان، سرور زنان عالم، فاطمه زهراء (عليها السلام) و بر عموى مجتبايتان امام حسن (عليه السلام)، و پدر شهيدتان حسين (عليه السلام) - كه آقاى جوانان بهشتند - و بر پدران معصومتان كه امامان پاك و طاهرين مى باشند، و بر شما و فرزند گراميتان درود فرستد، و اميدواريم كه خداوند مقام شما را پيوسته بالا برده و دشمنانتان را نابود سازد، و اين سفر را آخرين زيارت ما قرار ندهد.
وقتى احمد بن اسحاق اين جمله آخر را بيان كرد، چشمان امام (عليه السلام) پر اشك شد، و قطرات اشك بر رخسار مباركشان جارى شد و فرمود: اى فرزند اسحاق! در اين دعا اصرار نكن! كه در همين سفر به ملاقات پروردگارت نائل خواهى شد.
احمد بن اسحاق با شنيدن اين خبر بيهوش شد و به زمين افتاد.
وقتى حالش بهتر شد، گفت: آقا جان! شما را به خدا و به حرمت جد بزرگوارتان سوگند مى دهم كه مرا مفتخر كنيد و پارچه اى را به عنوان كفنى عنايت فرماييد.
آن گاه امام (عليه السلام) دست به زير فرش برد و سيزده درهم بيرون آورد و فرمود: اين را بگير و خرج كن، و جز اين از پول ديگرى استفاده نكن، و آنچه را كه خواستى به دست خواهى آورد كه خداوند اجر كسى را كه عمل نيك انجام دهد؛ ضايع نمى كند.
آن گاه همه به اتفاق از محضر مولا (عليه السلام) مرخص شده و به راه افتاديم. هنوز سه فرسخ بيش تر نرفته بوديم كه احمد بن اسحاق در محلى نزديك به ((حلوان)) تب كرد و به سرعت حال عمومى اش تغيير نمود و چنان شد كه ما ديگر از او مأيوس شديم.
وقتى وارد ((حلوان)) شديم و در يكى از كاروان سراها اتراق كرديم، احمد بن اسحاق يكى از همشهريانش را كه ساكن ((حلوان)) بود، خواست و به ما گفت: امشب از اطراف من متفرق شويد و مرا تنها بگذاريد!
ما نيز چنين كرده هر يك به جايگاه خود بازگشتيم؛ نزديكى هاى صبح، چيزى به خاطرم رسيد و از خواب جستم.
وقتى چشمم را گشودم، كافور، خادم امام حسن عسكرى (عليه السلام) را ديدم كه مى گفت: خداوند عزاى شما را به خير گردانده و پاداش نيكو عطا فرمايد. ما، دوستتان، احمد بن اسحاق را غسل داده و كفن نموديم. برخيزيد و او را دفن نماييد كه او بزرگ شما بود و در نزد امام (عليه السلام) از همه شما جايگاه والاترى داشت.
اين را گفت و ناگهان از نظرمان غايب شد. با گريه و اندوه به سر جنازه احمد بن اسحاق رفتيم، و او را دفن كرديم. خداوند او را رحمت كند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر