عصر خلافت امام على عليه السلام بود، يكى از مسلمين به نام هرثمه بن سليم شخص بى سعادت و بى تفاوتى بود و چندان اعتقاد به عظمت مقام على عليه السلام نداشت ، ولى همسر او بانويى پاك و بامعرفت و از ارادتمندان امام على عليه السلام بود.
هرثمه مى گويد: ((همراه امام على عليه السلام براى جنگ صفين از كوفه به جبهه صفين حركت مى كرديم ؛ وقتى به سرزمين كربلا رسيديم ، وقت نماز شد، نماز را به جماعت با امام على عليه السلام خوانديم آن حضرت بعد از نماز مقدارى از خاك كربلا را برداشت و بوييد و فرمود: ((واهاً لك يا تربة ليحشرنَّ منْك قومٌ يدخُلون الجنّة بغير حسابٍ)) : ((عجب از تو اى تربت ، قطعاً از ميان تو جماعتى بر مى خيزند و بدون حساب وارد بهشت مى شوند)).
به جبهه صفين رفتيم و سپس به خانه ام بازگشتم و به همسرم گفتم : ((از مولايت ابوالحسن على عليه السلام براى تو مطلبى نقل كنم )). آنگاه مطلب فوق را به او گفتم . پس گفتم : ((على عليه السلام ادعاى علم غيب مى كند)).
همسرم گفت : ((اى مرد! دست از اين ايرادها بردار، اميرمؤ منان على آنچه بگويد سخن حقّ است )).
من همچنان در مورد اين سخن على عليه السلام در ترديد بودم تا آن هنگام كه جريان كربلا به پيش آمد. من جزء لشكر عمر سعد به كربلا رفتم ؛ در آنجا به ياد سخن امام على عليه السلام افتادم كه به راستى حق بود، از اين رو از كمك به سپاه عمر سعد ناراحت بودم . در يك فرصت مناسب در حالى كه سوار بر اسب بودم به سوى حسين عليه السلام رفتم و حديث پدرش را به ياد آن حضرت انداختم حضرت به من فرمود: ((اكنون آيا از موافقين ما هستى يا از مخالفين ما؟)).
گفتم : ((از هيچ كدام ، فعلاً در فكر اهل و عيال خود هستم ...))
فرمود: ((بنابراين به سرعت از اين سرزمين بيرون برو؛ زيرا كسى كه در اينجا باشد و صداى ما را بشنود ولى ما را يارى نكند، داخل در آتش دوزخ خواهد شد)).
هرثمه مى گويد: ((همراه امام على عليه السلام براى جنگ صفين از كوفه به جبهه صفين حركت مى كرديم ؛ وقتى به سرزمين كربلا رسيديم ، وقت نماز شد، نماز را به جماعت با امام على عليه السلام خوانديم آن حضرت بعد از نماز مقدارى از خاك كربلا را برداشت و بوييد و فرمود: ((واهاً لك يا تربة ليحشرنَّ منْك قومٌ يدخُلون الجنّة بغير حسابٍ)) : ((عجب از تو اى تربت ، قطعاً از ميان تو جماعتى بر مى خيزند و بدون حساب وارد بهشت مى شوند)).
به جبهه صفين رفتيم و سپس به خانه ام بازگشتم و به همسرم گفتم : ((از مولايت ابوالحسن على عليه السلام براى تو مطلبى نقل كنم )). آنگاه مطلب فوق را به او گفتم . پس گفتم : ((على عليه السلام ادعاى علم غيب مى كند)).
همسرم گفت : ((اى مرد! دست از اين ايرادها بردار، اميرمؤ منان على آنچه بگويد سخن حقّ است )).
من همچنان در مورد اين سخن على عليه السلام در ترديد بودم تا آن هنگام كه جريان كربلا به پيش آمد. من جزء لشكر عمر سعد به كربلا رفتم ؛ در آنجا به ياد سخن امام على عليه السلام افتادم كه به راستى حق بود، از اين رو از كمك به سپاه عمر سعد ناراحت بودم . در يك فرصت مناسب در حالى كه سوار بر اسب بودم به سوى حسين عليه السلام رفتم و حديث پدرش را به ياد آن حضرت انداختم حضرت به من فرمود: ((اكنون آيا از موافقين ما هستى يا از مخالفين ما؟)).
گفتم : ((از هيچ كدام ، فعلاً در فكر اهل و عيال خود هستم ...))
فرمود: ((بنابراين به سرعت از اين سرزمين بيرون برو؛ زيرا كسى كه در اينجا باشد و صداى ما را بشنود ولى ما را يارى نكند، داخل در آتش دوزخ خواهد شد)).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر