اشعار علامه

مهندس عبدالباقی طباطبایی می گویند:
« پدر غزلیات و اشعار جالبی داشت که، یک روز تمام آنها را جمع کرد و آتش زد هیچ کس نفهمید چرا؟ ( شاید برای پرهیز از شهرت طلبی بوده است )
فقط اشعار خودش نبود، بحثهای پرشور تجزیه و تحلیل اشعار حافظ هم بود که همه را یکجا آتش زد، از ایشان فعلاً ده دوازده شعر باقی مانده که، آنها را هم چون نوشته و به دست دوستان داده بود سالم مانده اند. »
در زیر، گزیده ای از آنچه از اشعار علامه باقی مانده است، آمده است:
  • 1. آنچه خدا خواست، همان می شود
علامه طباطبایی می گویند:
« در ایام تحصیل که در نجف بودم، مدتی ارتباط با ایران به سختی برقرار بود که موجب فقد زمینه مالی و کمبود وسایل اولیه رفاه می شد. علاوه، گرمی هوا در نیمی از سال، برای ما مشکلات بیشتر فراهم می کرد.
به همین جهت روزی خدمت استادم، آیت الله قاضی، رسیدم و قصه دل به او گفتم: [ ایشان نصایحی فرمودند ] آن گاه که از خدمت استاد مراجعت کردم، گویی آن چنان سبک بارم که در زندگی هیچ گونه ملالی ندارم و مضمون پند ایشان را به صورت شعری درآوردم. »

دوش که غم پرده ما می درید / خار غم اندر دل ما می خلید
در بر استاد خرد پیشه ام / طرح نمودم غم و اندیشه ام
کاو به کف آیینه تدبیر داشت / بخت جوان و خرد پیر داشت
گفت که « در زندگی آزاد باش! / هان! گذران است جهان، شاد باش!
رو به خودت نسبت هستی مده! / دل به چنین مستی و پستی مده!
زانچه نداری ز چه افسرده ای / وز غم و اندوه، دل آزرده ای؟!
گر ببرد ور بدهد دست دوست / ور ببرد ور بنهد ملک اوست
ور بِکِشی یا بکُشی دیو غم / کج نشود دست قضا را قلم
آنچه خدا خواست همان می شود / وآنچه دلت خواست نه آن می شود
  • 2. قافله فنا 
علامه در 14ـ15 سالگی، رفت وآمد زیادی به منزل آیت الله حاج سید احمد قاضی (برادر آیت الله سید علی قاضی) داشت و بیشتر روزها آن جا بود و مشغول خدمت.
هر هفته پس از نماز عصر روز شنبه، در منزل حاج سید احمد، مجلس مرثیه ای برای خاندان عصمت علیهم السلام برپا بود. علامه این مخمس را، که تضمین غزلی از حافظ است، در سال 1327-1328 شمسی سرودند و همراه نامه ای به برادر خود، آیت الله الهی، ارسال داشتند و در پایان سروده نوشتند:

« انتظار می رود این اشعار را در مجالس خودتان [مرثیه حاج سید احمد] خصوصاً مجلس هفته آینده بخوانید . زیاد از این، جسارت است. »


گفت آن شاه شهیدان که بلا شد سویم / با همین قافله ام راه فنا می پویم
دست همت ز سراب دو جهان می شویم / شور یعقوب کنان یوسف خود می جویم
که کمان شد ز غمش قامت چون شمشادم

گفت هر چند عطش کنده بن و بنیادم / زیر شمشیرم و در دام بلا افتادم
هدف تیرم و چون فاخته پر بگشادم / « فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم:
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم»

من به میدان بلا روز ازل بودم طاق / کشته یارم و با هستی او بسته وثاق
من دل رفته کجا و، کجا دشت عراق! / « طایر گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم »

لوحه ی سینه من گر شکند سُم ستور / ور سرم سیر کند شهر به شهر از ره دور
باک نبود که مرا نیست به جز شوق حضور/ « سایه طوبی و غلمان و قصور و قدحور
به هوای سر کوی تو برفت از یادم»

تا در این بزم بتابید مه طلعت یار / من خورم خون دل و یار کند تیر نثار
پرده بدریده و سرگرم به دیدار نگار / « نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم؟ حرف دگر یاد نداد استادم»

تشنه وصل وی ام آتش دل کارم ساخت / شربت مرگ همی خواهم و جانم بگداخت
از چه از کوی توام دست قضا دور انداخت / « کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟!»
  • 3. ما هم بودیم!
ما هم اندر باغ گیتی آشیانی داشتیم / در چمن با ماه رویان داستانی داشتیم
از حریف بزم یار و ز رقیب کوی دوست/ دشمنانی داشتیم و دوستانی داشتیم
با خیالی بود یا خوابی پریشان آنچه ما / در صف دلدادگان نام و نشانی داشتیم.
  • 4. دو هزار « لَن تَرانی»
سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی
« أرِنی» نگفته گفتی دو هزار « لَن تَرانی».

هیچ نظری موجود نیست: