گفتگوی کیهان فرهنگی با دکتر علی مدرسی شاگرد جناب شیخ رجبعلی خیاط (ره)

  • کیهان فرهنگی: ... لطفا شرح كوتاهی از نحوه آشنایی خودتان با جناب شیخ بفرمایید
دكتر مدرسی: سالهای آخر دبیرستان را در شهرضا می‌گذراندم كه رییس فرهنگی به نام آقای گویا به آن شهر آمد و درس فیزیك ما را نیز به عهده گرفت و بعد از چند جلسه پرسش و پاسخ، مرا به منزلش دعوت كرد و گفت: من استادی به نام شیخ رجبعلی خیاط دارم او مشخصات تو را به من داده و من اصلا به خاطر پیدا كردن شما به شهرضا آمده‌ام ودرس فیزیك را پذیرفته‌ام تا شما را پیدا كنم. بالاخره با اجازه مادرم، مرا به تهران- خیابان مولوی- كوچه باغ فردوس، به خانه محقر جناب شیخ برد. در آنجا دكترگویا از من خواست جلوتر از او به اتاق جناب شیخ بروم. ایشان به محض دیدن من به دكترگویا گفت: درست انتخاب كرده‌ای، همان است! آن روز جناب شیخ به من گفت: شما مثل یك چلچراغی می‌مانید با شعله‌های پراكنده و من بایستی شما را تبدیل به یك كانون نور
كنم، كار من همین است یادم هست كه آن روز چای آوردند، من طبق معمول روستای خودمان، كمی از چای را ته استكان باقی گذاشتم، جناب شیخ با ناراحتی گفت: شما تا انتهای چای را بخورید. باقی گذاشتن چای تكبر می‌آورد. همان لحظه، احساس گرمای شدیدی در وجودم كردم و فهمیدم كه با معلم بزرگی رو به رو شده‌ام. درس ما اینچنین آغاز شد و از آن پس، هرهفته به محضر جناب شیخ می‌آمدم
  • کیهان فرهنگی: جناب مدرسی! اجازه بدهید بحث را با این سؤال كلی ادامه بدهیم كه اصولاً نگاه جناب شیخ به هستی و زندگی چگونه بود؟
دكتر مدرسی: جناب شیخ با كمال صداقت و عشق منحصر به فرد به تمام مظاهر هستی و حیات نظر داشت و اعتقادش این بود كه كل حیات، تنها یك خالق دارد و خالق هر چیزی، همان محبوب و معشوق ماست. اگر آن را دوست داشته ‌باشیم، معشوق را دوست داریم. به همین جهت بود كه نسبت به تمام افراد حتی اشیاء، این عشق را داشت و شیرینی آن را حس می‌كرد. یك شب در جلسه جناب شیخ بحث این بود كه ما نمی‌توانیم بگوییم قند و دهانمان شیرین بشود، تكرار كلمه قند هم دهان را شیرینی نمی‌كند. مگر اینكه یك حبه قند را دردهانمان بگذاریم و بمكیم تا دهانمان شیرین شود. با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم یا الله اكبر تنها كلمه‌ای را ادا كرده‌ایم مگر این كه هنگام ادای كلمه، مفهوم كلی «الله» و عظمت او را در وجودمان حس كنیم. شما اگر یك بسم الله الرحمن الرحیم را با خلوص نیت و از صمیم قلب بگویید، مثل این است كه قند در دهانتان گذاشته‌اید. این شیرینی تمام وجود شما را فرا می‌گیرد. همین بسم الله شما را تا مدت‌ها سرمست می‌كند. جناب شیخ آن شب به خوابی كه من
دراسفه - روستایمان- دیده بودم، اشاره داشت
  • کیهان فرهنگی: اگر ممكن است خواب را هم تعریف بفرمایید
دكتر مدرسی: من در سن ده سالگی در ولایت خودمان اسفه، خواب دیدم كه كسی مرا از زمین بلند كرد و گذاشت توی باغ آقا سیدعلی اكبر، كه حدود 200 متر با ما فاصله داشت. آن زمان در اسفه، پشت همه خانه‌ها یك باغ بود. ناگهان دیدم صحرای كربلاست و تمام شهدای كربلا در برابرم هستند و من آنها را می‌دیدم و می‌شناختم. حضرت ابوالفضل(ع)، حضرت علی اكبر(ع) و همینطور بقیه را می‌شناختم. همه هم بدنهایشان خونین بود و سرنیزه در بدنشان فرورفته بود. بعد خودم را روی پیكر مطهر حضرت امام حسین(ع) انداختم. سینه حضرت گشاده بود و من خودم را روی سینه ایشان انداختم. آن حضرت دست كردند درون سینه‌شان و یك تكه از خون خشك شده مباركشان را بیرون آوردند و در دهان من گذاشتند شروع كردم به مكیدن. مثل عسل شیرین بود آغوش آن حضرت باز شد، مثل اینكه بگویند باید بروی. همین كه بلند شدم، دیدم توی خانه هستم. آقای پروین‌زاد! باور كنید به جرأت می‌گویم كه یك ماه تمام دهان من شیرین شیرین بود، مثل اینكه عسل در دهانم بود! تا مدت‌ها بعد هم به طور دایم مثل این بود كه چیزی شیرین را در دهانم مك می‌زدم و دهانم شیرین بود.
این خواب را برای هیچكس نگفتم، تا اینكه یك روز شعری گفتم، آقا میرزا حسین آن را خواند و گفت: مثل اینكه یكی از ائمه(ع) حبه نبات توی دهان شما گذاشته! آن شب هم جناب شیخ، اشاره به همین خواب من كردند و فرمودند: همینطور است. خب، حالا ببینید كسی را كه جناب شیخ به عنوان شاگرد؛ شاگرد كه نه، بلكه به عنوان كسی كه در اتاقش كفش جفت كند انتخاب كرده و آورده بود، كسی بود كه چنین خوابی دیده بود، جناب شیخ خوب می‌شناخت و درست تشخیص می‌داد. خیلی چیزها هست كه ما نمی دانیم. اسراری هست كه واقعاً ما به آن دسترسی نداریم

رافعی { شاگرد دکتر مدرسی، حاضر در جلسه }: اجازه بدهید بنده یك مسئله‌ای را در مورد استاد مدرسی مطرح كنم. همانطور كه جناب شیخ درباره آقای دكتر مدرسی فرموده بودند كه: « شما مثل یك چلچراغ می‌مانید با شعله‌های پراكنده، من بایستی شما را تبدیل به یك كانون نور كنم. » اینجا یك نكته جالبی نهفته است، گاه خداوند یك استعداد و حقایقی را در افرادی قرار می‌دهد و بعد به دست افرادی كه باز هم خودش می‌خواهد، آنها را پرورش می‌دهد و شكوفا می‌كند
  • کیهان فرهنگی: جناب دكتر مدرسی به نظر حضرتعالی چه چیزی در وجود جناب شیخ بود كه كسانی چون: دكتر فرزام، دكترابوالحسن شیخ، دكتر گویا، دكتر محققی و مرحوم روشن را با آن مقام علمی، فقهی و فلسفی و عرفانی وامی داشت كه در درس خصوصی ایشان حاضر شوند؟
دكتر مدرسی: من هیچ تعجب نمی‌كنم چگونه جناب روشن با آن عظمت مجذوب جناب شیخ بود و ساعت‌ها پای درس ایشان می‌نشست، او مجذوب عشقی بود كه در وجود جناب شیخ به خوبی جلوه كرده‌ بود اجازه بدهید خاطره‌ای برایتان بگویم كه عظمت جناب شیخ را نشان می‌دهد. در اصفهان روزی با آقای دكتر محمدحسین مدرسی خواهرزاده مرحوم آیت الله شهید مدرس به خدمت بانو امین، مجتهده بزرگ اصفهان رفتیم. ایشان كتاب سیر و سلوكشان را تدریس می‌كردند. چه كتاب شگفتی و چه درسی! عجیب بود، من در یك مأخذی دیدم كه آیت الله مرعشی نجفی افتخار می‌كند كه از این خانم مجتهده اجازه علمی واجتهاد دارد. به هر حال، رفتیم آنجا و صحبت شد. بعد از این كه درس تمام شد، خانم امین متوجه ما شدند و دكترمحمدحسین مدرسی معرفی كردند كه ما از بستگان مدرس هستیم و اضافه كردند كه ایشان اشاره به دکتر علی مدرسی{، از شاگردان جناب شیخ هم هستند. خانم امین خیلی اظهار لطف و محبت كردند. ببینید! كسی كه كتاب سیر و سلوك درس می‌دهد و در آن حد از دانش دینی و عرفان بود، خودش می‌گفت: من حسرت می‌خورم كه محضر شیخ را درك نكرده‌ام! این عبارت را درباره شهید مدرس من از دهان علامه امینی هم شنیدم كه فرمودند: بزرگترین غصه و حسرت من در زندگی این است كه محضر مدرس را درك نكرده‌ام! بگذریم. عشقی كه در وجود جناب شیخ جلوه‌گر شده بود، باید بگوییم مثل جمال یوسفی بود در فیزیك ظاهری. آیا ما می‌توانیم زیباتر از یوسف به آن معنا كه در قرآن تشریح شده، تصور كنیم؟ این صورت ظاهر یوسف است. این عشق در معنا هم در وجود جناب شیخ بود و به همین دلیل است كه هر كه نگاه می‌كند، به جای ترنج، دستش را می‌برد! حالا هر كس اسم جناب شیخ خیاط را می‌شنود، می‌خواهد بداند كه كیست و مزارش كجاست تا برود و فاتحه‌ای بخواند. من تازگی‌ها هر جا می‌روم می‌شنوم كه می‌گویند: این شیخ عجب شیخی بوده! می‌گویم: شما او را دیده بودید؟ می‌گوید: نه، شنیده‌ایم. اگر متوجه بشوند كه من فرضا 14 سال شاگرد ایشان بوده‌ام، دیگر رها كردنی نیست
  • کیهان فرهنگی: به نظر می‌رسد كه جناب شیخ از میان همه عرفا، ارادت خاصی به حافظ داشته است چرا؟
دكتر مدرسی: نگاهی كه جناب شیخ به حافظ داشت، نگاه ویژه‌ای بود، جناب شیخ حافظ را به عنوان یكی از بزرگترین عارفان شیعی می‌شناخت، زیرا بقیه عرفا شیعه نیستند. جناب شیخ روی حافظ تكیه می‌كند، ولی حافظ تنها نیست، حافظ را می‌گذارد وسط و می‌گوید ببین! حافظ درباره موضوع - مثلاً وحدت وجود- این عقیده را دارد، مولانا هم چنین نظری دارد. در طاقدیس هم این طور آمده است و بعد شروع می‌كرد به طرح مكتب‌ها و می‌گفت: خوب فكر كنید از میان اینها كدامیك شما را به محبوب، یا معشوق (به قول ایشان) نزدیك می‌كند؟ كدامیك از این مكتب‌ها این جلوه را در شما ایجاد می‌كند؟ امشب به آن فكر كنید. خب ما باید فكر می‌كردیم و این درس عملی ما بود. باید پاسخ می‌دادیم، و وقتی در جلسه بعد می‌پرسید به كجا رسیدید؟ باید مطلب قابل قبولی
می‌گفتیم. هیچ وقت نبود كه جناب شیخ بگوید: حرف این است و لاغیر. این جلوه‌ای است از آن جمال، حالا ببینید این جمال چقدر جلوه دارد! همین طور قدم به قدم پیش می‌رفت به همین سبب بود كه دكتر گویا می‌آمد، دكتر شیخ می‌آمد، آقای روشن می‌آمد و خیلی‌ها آرزویشان بود كه در جلسه جناب شیخ حاضر شوند، ولی او می‌گفت: نه، من بیشتر از پنج نفر را نمی‌توانم راه ببرم. این تعداد را می‌پذیرم كه بتوانم خوب به آنها برسم، خوب كامل كنم، خیالم جمع و راحت باشد و بعد از خودم بگویم كه چه كسی چه كار عملی یا نظری بكند و بعد راحت سرم را زمین بگذارم. جناب شیخ درس عمومی هم داشت كه حدود 200نفر در آن شركت می‌كردند، می‌آمدند و می‌نشستند كه قصیده «رنجی» را بشنوند. دیوان«رنجی» هم منتشر شده‌ است. رنجی را جناب شیخ خیلی دوست داشت. حتما دیوانش را معرفی كنید. رنجی شاعر خوش صدایی بود و غزلیات عرفانی بسیار خوبی هم می‌گفت. می‌آمد ومی‌ایستاد و غزلش را می‌خواند و جناب شیخ هم دستمال به دست می‌گرفت و خوب گوش می‌داد. وقتی رنجی مرثیه می‌خواند، جناب شیخ شروع می‌كرد به گریه كردن. من در دو حالت گریه جناب شیخ را دیدم، یكی موقعی كه اسم مدرس می‌آمد و یكی هم موقعی كه رنجی مرثیه‌هایش را با آن صدای خوش می‌خواند
  • کیهان فرهنگی: جناب مدرسی! با چه روشی بهتر می‌توانیم جناب شیخ را بشناسیم و بشناسانیم؟
دكتر مدرسی: من تصور می‌كنم برای معرفی جناب شیخ باید همان شیوه جناب روشن را بكارببریم یعنی مدتی بنشینیم آرام آرام ذهنمان را بیدار كنیم و قدم به قدم، لحظه به لحظه، كارها، سخنان و نگاه او را تفسیر كنیم. یك سرّی در این جریان است كه شاید ما نتوانیم بیانش كنیم ولی این امكان وجود دارد كه آنقدر در اطرافش بچرخیم و توضیح بدهیم كه بالاخره یك گوشه‌ای از این پرده كنار برود من روزی در جلسه جناب شیخ نشسته بوم و دستم را روی فرش گذاشته بودم و به درس گوش می‌دادم. یك لحظه از ذهن من گذشت كه این فرش دیگر خیلی كهنه و نخ نما شده، و باید عوض شود. همان لحظه جناب شیخ سرش را بلند كرد و گفت: مشخص است كه این فرش نخ نما شده و باید عوض شود! جناب شیخ اضافه كردند: حواست چرا پرت است؟ درس را چرا گوش نمی‌دهی؟ فرش باید عوض شود، این مسأله‌ای نیست كه دستت را گذشته‌ای روی فرش شما باید در این ویژه ‌نامه بحث را طوری پیش ببرید كه اگر فردا كسانی این شماره کیهان فرهنگی فرهنگی را خواندند، دچار موج نشوند، پایین و بالا نیفتند شخصی گفت: جناب شیخ! كسی را پیدا كرده‌ام كه حرف‌های خوبی می‌زند! جناب شیخ گفتند: بروید ببینید چه می‌گوید؟ ما مدتی نزد او رفتیم و دیدم واقعاً حرف‌های خوبی می‌زند. بحث‌های خوبی هم دارد. یك دیدی هم درباره نماز جمعه داشت غیر از دیدهایی كه حالا هست و كتابی هم درباره نماز جمعه نوشته بود. بحث‌هایش هم نو و به اصطلاح زر ورق پیچیده بود! ما هر بار كه می‌رفتیم و می‌آمدیم، به جناب شیخ گزارش می‌دادیم.
شیخ فرمودند: خوب گوش بدهید، خوب دقت كنید و همراهش جلو بیایید. مسأله‌ای كه ما داشتیم این بود كه وقتی هم نزد آن آقا بودیم، باز دلمان پیش شیخ بود و به عنوان مأمور می‌رفتیم و حرف‌های او را می‌شنیدیم. یك سالی می‌رفتیم و صحبت‌های او را گوش می‌دادیم و بعد می‌آمدیم گزارش می‌دادیم. جناب شیخ هم می‌فرمودند: شاهنامه آخرش خوش است. بروید تا ببینیم آخرش به كجا می‌رسد. تا اینكه بعد از مدتی دیگر، یك شب دیر هنگام من و دكتر گویا آشفته حال و اشك ریزان خودمان را به منزل جناب شیخ رساندیم وگفتیم: آقا جان، ما را نجات بده! آیا تا به حال كه ما آنجا رفته‌ایم دچار مشكلی نمی‌شویم؟
  • کیهان فرهنگی: آن شب چه اتفاقی افتاد؟
دكتر مدرسی: آن شب آن آقا خودش را واقعاً نشان داد و گفت: آن خدایی كه می‌گویند، درمن حلول كرده ‌است! او حیات را شبیه می‌كرد به قطاری كه راننده‌اش خود اوست! او گفت: من «خودش» هستم! به هر كدام از ما هم لقبی داده بود. جناب شیخ گفت: ببینید عده‌ای هستند كه با او این مسیر را می‌روند. او مباحث را خوب شروع كرده بود و به قول مولانا «اوراد خوبی آورده بود» و بعد شما را به جایی می‌رساند كه می‌گوید: آن خدایی كه شما می‌گویید من هستم! گفتیم جناب شیخ تكلیف ما چیست؟ گفت: هیچ! من می‌دانم كه شما رفته‌اید و شنیده‌اید، ولی می‌دانم كه شما همان وقت هم كه آنجا بودید، دلتان در حال و هوای خودتان بوده و مجذوب نشده‌اید. البته یكی از دوستان كه گاهی نزد جناب شیخ هم می‌آمد، به آن آقا دل داد و همانجا ماند
  • کیهان فرهنگی: آیا جناب شیخ دستورات خاصی هم برای ایام خاص مثل ماه مبارك رمضان به شما می‌دادند؟
دكتر مدرسی: بله، در شروع ماه در بعضی ایام و مثلاً همان ماه رمضان ابتدا برای ما درباره آن ماه صحبت می‌كرد و برنامه می‌داد و می‌گفت: در این ماه شما را برای افطار زیاد دعوت می‌كنند، سعی كنید در همان خانه خودتان افطار كنید و یك لقمه غذا بخورید و بعد بروید و سری بزنید. اگر رفتید، به محض آن كه سر سفره نشستید، با هر چه جلو شما گذاشتند افطار كنید و به چیزی دیگری دست نزنید. ما هم هر جا می‌رفتیم به همان دستور عمل می‌كردیم بعدها همین آقای رافعی خیلی اصرار كرد كه بداند جریان چیست. گفتم: دستور جناب شیخ است. از آن پس آقای هر جا كه می‌رفتیم قبلاً سفارش می‌كرد جلو من غذای حسابی بگذارند! البته دستورات دیگری هم جناب شیخ می‌دادند كه از بیانش معذورم
  • کیهان فرهنگی: جناب مدرسی! آیا مشورت‌هایی هم در امور زندگی با جناب شیخ داشتید؟
دكتر مدرسی: در بعضی موارد بله، بعضی وقت‌ها هم خود ایشان به ما رهنمودهایی می‌دادند كه در آغاز، حكمت آن برایمان روشن نبود، بعد می‌فهمیدیم. مثلاً از روزی كه من به خدمت جناب شیخ آمدم، فرمودند: شما غیر از این كه به طور رسمی درس می‌خوانی وجلو می‌آیی، بعد از كلاس نهم، به صورت متفرقه - آزاد - هم امتخان بده و من همین كاررا كردم و تا آخرین سال كه دیپلم دبیرستان را گرفتم، در بیرون هم به طور متفرقه درآموزشگاه خزائلی درس می‌خواندم و امتحان می‌دادم تا دو دیپلم بگیرم. بعدها كه جریانی برایم اتفاق افتد، دیدم كه جناب شیخ چه پیش‌بینی جالب و خوبی كرده ‌بود!
  • کیهان فرهنگی: در مورد مسایل شخصی مثل پیرامون ازدواجتان هم با جناب شیخ مشورت می‌كردید؟
دكتر مدرسی: بله، اصلاً ازدواج من با همسرم به پیشنهاد جناب شیخ بود
  • کیهان فرهنگی: یعنی از بستگان ایشان؟
دكتر مدرسی: خیر، در میان چند نفری كه از فامیل و غیر فامیل نامزد بودند، یا مادرم انتخاب كرده بود، من با جناب شیخ مشورت كردم و مشخصات همسر كنونی‌ام را به ایشان گفتم، جناب شیخ هم فرمودند: راه صوابی است. این كار را بكنید، این خانم موجب بركت می‌شود و شما را خوب می‌تواند اداره كند. ما هم آمدیم و كار را تمام كردیم. به هرحال ایشان در تمام مواردی كه به قدرت پرواز روحی ما مربوط می‌شد، راه نشان می‌دادند
و كاملاً هم مسلط بودند
  • کیهان فرهنگی: لطفاً بحثی هم درباره ویژگی‌های تعلیم و تربیت جناب شیخ داشته باشید. روش كار ایشان چه تفاوتهایی با تعلیمات رایج زمان داشت؟
دكتر مدرسی: عرض شود چند محور اصلی در تعلیم و تربیت جناب شیخ وجود داشت. اولین محور در شیوه تربیتی جناب شیخ این بود كه برخلاف تمام روش‌های رسمی در تعلیم وتربیت صوفیانه، ایشان رابطه مطلق مرید و مرادی را می‌شكست. یعنی از روز اول كه كسی را برای شاگردی می‌پذیرفت، در عین حال كه از او می‌خواست كاملاً در اختیار باشد، به او می‌آموخت كه درباره موضوع تفكر و آن را بررسی كند. این یك تفاوت، دومین محوری كه در روش جناب شیخ و خلاف روشهای سنتی گذشتگان بود، تشویق شاگردان به آموختن علم روزبود. نكته مهم این است كه این علم آموزی و تشویق به هیچ وجه تحت تأثیر رویكرد به علم در دهه‌های 20 و 30 نبود، بلكه منطبق با دیدگاه كاملاً عرفانی و فلسفی خاص جناب شیخ بود. به این ترتیب كه، اگر ما كل حیات را جلوه‌هایی از معشوق بدانیم، همان كه حافظ می‌گوید: « هر دو عالم یك فروغ روی اوست »، جناب شیخ در مكتب تربیتی‌اش كه ملهم از حافظ بود، برای شناخت این جلوه، معتقد بود كه باید علم بیاموزیم. زیرا علم
آموزی ارتباط مستقیمی با شناخت معشوق دارد. همان طور كه گفتم، جناب شیخ در حركت به شاگردانش مطالب را آموزش می‌داد. البته این روش منحصر به ایشان نیست. ما در بین اهل تصوف هم این حركت را می‌بینیم كه با شاگردان حركت می‌كنند، اما تفاوت این بود كه جناب شیخ این حركت را در دو بخش همزمان انجام می‌داد، یكی در طبیعت و یكی در جامعه شاگردان را مثلاً می‌برد به صحرا، به كوه و همچنین در محیط طبیعی زندگی مردم درآنجا سعی می‌كرد كه شاگردان با محیط و مردم ارتباط برقرار كنند. همین طور درمحیط‌هایی مثل حرم حضرت عبدالعظیم، یا در کوه بی‌بی شهربانومحور مهم دیگر در تعلیم و تربیت جناب شیخ كه باز هم برخلاف روش تصوف بود كه رابطه شاگرد را با خانواده و جامعه می‌برند تا مرید را از محیط و خانواده به خودشان منحصركنند، در مكتب تربیتی جناب شیخ می‌بینیم كه این طور نیست، بلكه شما باید در خدمت انسان باشید، آن هم در درجه اول در خدمت خانواده خویش، و بعد در خدمت جامعه خود اما مسأله عمده این است كه چگونه در خدمت باشیم و اسیر نباشیم؟ یك جمله زیبایی كه مدرس در مجلس به كار می‌برد این بود كه « سیدالقوم خادمهم » یعنی بزرگ هر قوم خدمتگزار آنهاست. البته این جمله در اصل حدیث معصوم(ع) است، آنچه در مكتب عرفان ما داریم، ریشه‌هایش در منابع اسلامی خودمان هست. یعنی چه؟ یعنی شما از یك طرف در فرد بزرگی ایجاد می‌كنید و از طرف دیگر، این بزرگی را با خدمتگزاری همراه و هم معنی كرده‌اید. این نكته خیلی ظریفی است. اگر شما دقت كنید می‌بینید همه كسانی كه به عنوان شاگردان شیخ برگزیده شده‌اند، همه خانواده دارند و شاید هم خیلی با مسایل اطرافیان خودشان درگیرند، اما در عین حال، می‌بینید كه از این قیود آزادند. اما محور چهارم تربیتی جناب شیخ دادن دید جدیدی به شاگردان بود، دیدی كه سبب می‌شد تا دیگر عبودیت و مسائل عبادی را عملی تكراری ندانند و تكراری عمل نكنند. می‌دانیم كه بعضی از نمازهایمان تكراری می‌شود و اصلاً یادمان می‌رود كه چه وقت «بسم الله» گفته ایم و كی ولاالضالین!؟ به خاطر این كه تكراری عمل می‌كنیم. آنجا مربی تذكر می‌داد كه چه وقت داری تكرار می‌كنی و چرا؟ در مكتب جناب شیخ، معلم تمام وجودش را به شاگردش می‌سپارد، همان طور كه شاگرد خودش را به معلم می‌سپارد. برخلاف آنچه در تصوف هست، در مكتب شیخ، معلم باید خودش را صرف شاگرد كند. در این مكتب، معلم بیش ازشاگرد روح و انرژی می‌گذارد.
یكی دیگر از كارهای جناب شیخ این بود كه دیوان حافظ را به كتاب آموزش عرفان تبدیل كرد. شیخ در مكتب تعلیم و تربیت عرفانی، یك دید نو و تازه داشت كه دركل تاریخ سابقه ندارد. حتی نزد معلمین درجه یك ما كه در تربیت شاگرد خیلی ورزیده بودند دیگر ویژگی مهم شیخ این بود كه در كنار شاگردش، شاگرد بود تا مسائل وی را بفهمد
تابداند كه چگونه حركت كند كه این شاگرد احضار شده و از راه رسیده را - مثل من- تربیت كند. به جناب شیخ الهام می‌شد كه فلان شخص را از فلان جا صدا بزن، استعداد خیلی خوبی دارد و خیلی خوب مطالب را می‌گیرد. شیخ هم می‌فرستاد او را پیدا می‌كردند تا با او صحبت كند و اگر بخواهد و بپذیرد، بیاید و كلمات ایشان را بشنود. شیخ بنیانگذار یك مكتب تعلیم و تربیت بسیار جدید و كارآمد بود
  • کیهان فرهنگی: در حاشیه گفتگوهایمان در جلسه اول، به داستان استواری كرمانشاهی اشاره كردید كه محل مأموریتش كرمان بود و شما به دستور جناب شیخ به آنجا رفتید و او را به تهران آوردید، اگر ممكن است موضوع را مجدداً شرح بدهید.
دكتر مدرسی: فكر می‌كنم این موضوع مربوط به سالهای 30 یا 31 باشد اما خلاصه‌اش كنم؛ روزی از روزها جناب شیخ در جلسه و در جمع شاگردان خصوصی گفتند: استواری كرمانشاهی در كرمان است كه خانواده‌اش در كرمانشاه احتیاج شدیدی به او دارند. پدر و مادرش هم پیر و نیازمندند، لازم است كسی از میان شما به كرمان برود و او را متوجه كند كه به تهران بیاید تا كارش را درست كنیم و به شهر خودش برگردد. چون در جمع، نگاه شیخ هنگام صحبت به بنده بود، من احساس كردم كه این كار را به عهده من گذاشته‌اند
  • کیهان فرهنگی: اسم و شهرت او را هم گفتند؟
دكتر مدرسی: بله، اما جای او معلوم نبود. باید می‌رفتم در پادگانهای شهر او را پیدا می‌كردم. بهر حال، من به كرمان رفتم و به پادگان شهر مراجعه كردم. می‌دانید كه آن زمان این كار مشکلات خاص خودش را داشت. احتمال همه چیز می‌رفت. با مراجعات مكرر و مشكلات زیاد، كه شرحش طولانی است و تنها یك موردش را عرض می‌كنم، چند روز مرا در پادگان بازداشت كردند تا ببینند قضیه چیست؟ سرانجام توانستم به یاری خداوند آن استوار را پیدا كنم و پیام جناب شیخ را به او برسانم. اما باور متن پیام در آن‌ جو سیاسی برای فردی نظامی، مشكل بود، هر طور بود او را قانع كردم مشكل دیگر گرفتن مرخصی برای او و آوردنش به تهران بود. خیلی خلاصه بگویم كه به طرزی معجزه آسا توانستم از فرمانده‌اش كه به صورتی كاملاً عجیب و اتفاقی یكی از آشنایان ما از آب درآمد و شخصی به نام سرهنگ رضا تهرانی‌نژاد بود، پانزده روز مرخصی گرفتیم و او را به تهران آوردم تا مدتی كه استوار در تهران بود، شب‌ها به مسافرخانه می‌رفت و روزها هم در جلسات منزل جناب شیخ شركت می‌كرد. آن زمان یكی از دوستداران جناب شیخ، تیمسار قدبلند و قوی و سیاه چرده‌ای بود كه بعضی از شب‌ها به خانه جناب شیخ می‌آمد، در می‌زد و همان بیرون با صدایی رسا می‌گفت سلام علیكم، امری ندارید؟ و بعد می‌رفت فكر می‌كنم خانه‌اش هم همان نزدیكی‌ها بود. یك شب مطابق معمول آمد و در را باز كرد
و گفت: سلام علیكم، امری ندارید؟ جناب شیخ فوری گفت: بیا تو! داخل شد. جناب شیخ با اشاره به استوار كرمانشاهی گفت؛ ببین! این شخص باید از كرمان به كرمانشاه منتقل بشود، ایشان را دست تو سپرده‌ام، تیمسار گفت: بچشم! و بعد به آن نظامی گفت: بلندشو و پرسید: درجه‌ات چیست؟ گفت: استوار. تیمسار گفت: چرا احترام نمی‌گذاری؟ استوارراست ایستاد و گفت: بله قربان! و احترام گذاشت. تیمسار گفت: با لباس شخصی احترام نظامی می‌گذاری؟ این را با حالت شوخی گفت و همه خندیدیم. تیمسار اضافه كرد كه
تا چهار روز دیگر كارش را درست می‌كنم و همین طور هم شد، و آن استوار حتی به كرمان هم نرفت و یك سر به كرمانشاه نزد والدینش رفت. چند بارهم پس از آن به تهران آمد و اظهار محبت كرد و نان شیرینی كرمانشاهی برایمان آورد و می‌گفت: نجات پیدا كردم و حالا دركرمانشاه در مراسم دعای ختم انعام به شما دعا می‌كنم، پدرم خیلی به من نیاز
دارد. بهرحال، تا مدتها یكدیگر را ندیدیم و از حال هم خبر نداشتیم اكنون آن ماجرا را از حافظه نقل می‌كنم و ممكن است دیگران در آینده تكمیلش كنند
  • کیهان فرهنگی: این موضوع هم كرامتی دیگر از جناب شیخ بوده و هم احتمالاً نتیجه دعای پدر ومادر آن استوار كرمانشاهی كه ناراحت بودند و حضور فرزندشان در كرمانشاه كمك زیادیبه آنها می‌كرد .
دكتر مدرسی: تردید در این نیست. پدر و مادر آن شخص نیمه شب آهی كشیده‌اند و این تیرآه به هدف استجابت نشسته و جناب شیخ هم مأمور شده بود كه این كار را انجام بدهد این موضوع یكی از مسائل خاطره‌ انگیز زندگی من است
  • کیهان فرهنگی: جناب مدرسی! آیا جناب شیخ در زمان حیات، برای دوره بعد از خودشان شما را به شخص دیگری به ‌عنوان راهنما یا هر چیز دیگر ارجاع می‌دادند؟
دكتر مدرسی: این از آن سؤالات است كه پاسخ به آن برای من مشكل است. بله جناب شیخ شاید یك سال پیش از فوتشان، مشخص كردند كه بعد از من چه كسی، نه به‌ عنوان مرشد چون خود ایشان هم برای ما جنبه مرشدی نداشت، معلم بود و هیچ وقت به ‌عنوان مرشد مطرح نبود - باید جلسه را اداره كند
  • کیهان فرهنگی: یكی از همان افراد جلسه خصوصی؟
دكتر مدرسی: بله، از همان شاگردان، بعد از فوت ایشان هم مدتی جلسه اداره می‌شد
  • کیهان فرهنگی: در جلسه گذشته در مورد مسائل مختلف و از جمله در مورد چگونگی در گذشت جناب شیخ مطالبی فرمودید، از جمله این كه ایشان پیش‌بینی كرده بودند كه شما اولین كسی هستید كه در مزارشان شمع روشن می‌كنید و همین طور هم شد. در این نشست می‌خواهیم خواهش كنیم از احساس خودتان هنگام شنیدن خبر فوق جناب شیخ و مسائل پس از آن برایمان صحبت كنید.
دكتر مدرسی: ما خیلی از مسایل روحی‌مان را نه می‌توانیم بیان كنیم و نه می‌توانیم به تصویر بكشیم. ما نمی‌توانیم شرح غم‌هایمان را بنویسیم، یا شرخ غم‌هایمان را نقاشی كنیم. این مقدار هم كه بیان می‌كنیم، استكانی آب از یك دریاست واقعیت این است كه رحلت جناب شیخ برای ما چند نفر شاگردانش آنچنان سخت و غیر قابل تحمل بود كه شاید تا یك سال پس از آن، ما احساس می‌كردیم كه باید سه‌شنبه‌ها یا پنجشنبه‌ها برویم به دیدار جناب شیخ! نمی‌توانستیم بپذیریم كه ایشان فوت كرده ‌است اگرچه خود جناب شیخ گفته بودند كه چه زمانی از این دنیا خواهند رفت
  • کیهان فرهنگی: یعنی روز و ساعت فوتشان را قبلاً به شما گفته بودند؟
دكتر مدرسی: بله وقتش را تعیین كرده بودند ولی من نمی‌توانم وارد جزئیاتش بشوم، اما كاملاً می‌دانستیم و برای آن روز آماده بودیم. موقعی هم كه برای تشییع رفتیم، یك عده خیلی کمی آنجا بودند، فقط فرزندان جناب شیخ و چند نفر دیگر. وقتی به آنجا رسیدیم به ما گفتند: چه كسی به شما گفت كه جناب شیخ فوت كرده؟ آخر ما به هیچكس نگفته‌ایم! ولی در هر حال غم بسیار سنگینی بود برای ما. ببیند! وقتی مدرس را شهید كردند و من خبر شهادتش را شنیدم، شاید شش یا هفت سال داشتم. خیلی كوچك بودم و جریان را زیاد درك نمی‌كردم. اما زمانی كه وارد نگارش كتاب مدرس شدم و به فصل شهادت مدرسرسیدم، به آن شبی كه مدرس را شهید كردند، آن شب آن چنان برای من سنگین و سخت و غم‌انگیز بود كه فكر می‌كردم دیگر نفس‌ام در نمی‌آید. در جریان رحلت جناب شیخ همهمین احساس به من دست داد و آن وقت بود كه دقیقاً معنا و مفهوم این سخن حضرت امام حسین علیه السلام را فهمیدم كه در عاشورا فرمودند: « الان انكسرت ظهری: الان کمرمشکست » فكر می‌كردیم كه دیگر دنیا برای ما چند نفر شاگردان شیخ تمام شده است. فقط به این امید خودمان را راضی می‌كردیم كه ما هم هر چه زودتر، سه یا چهار ماه دیگرمی‌رویم نزد جناب شیخ. آنقدر غم دوریش برایم سنگین بود كه در خانواده، فشار آوردند كه یك مسافرتی به خارج كشور بروم تا از آن حالت بیرون بیایم. ما به مصر و عتبات هم رفتیم ولی خدا شاهد است، هر قدمی كه برمی‌داشتم، امكان نداشت كه جناب شیخ را فراموش كنم. بنابراین چگونه می‌توانم این احساسات را برای شما بیان كنم و شما چگونه آن را می‌نویسید؟ من هر چه بگویم آن زمان چه احساسی داشتم، قادر به بیان نیستم، ولی همین اندازه می‌توانم بگویم شب تاریك و بیم موج و گردابی چنین حایل كجا دانند حال ما سبكبالان ساحل‌ها من آن زمانی در هنرستانی در خیابان ری تدریس می‌كردم، بعدازظهرها به مزار جناب شیخ می‌رفتم و بعد می‌دیدم كه بقیه دوستان هم آمده‌اند، یا به تدریج می‌آمدند. تا چند ماه حتی در زمستان و فصل برف‌ریزان، بعد از ظهرها آنجا می‌رفتیم و می‌نشستیم بدون اختیار! كششی داشت آنجا برای ما با آن خاطرات و صحبت‌ها، كم‌كم دستور جناب شیخ رسید كه رها كنید! شما فكر می‌كنید كه من اینجا خوابیده‌ام؟ خیر، این طور نیست. من خودم می‌آیم به دیدار شما
والسلام

هیچ نظری موجود نیست: